توافق با آمریکا آری یا نه؟بررسی انگیزهها و نیتهای مخالفان موفقیت مذاکرات تهران و واشنگتن
یکی از تصمیمهایی که در سالهای اخیر، یا دقیقتر بگوییم پس از ورود ایران به مذاکرات «برجام» و امضای آن، از سوی مسئولان کشور، گرفته شد، ورود به مذاکرات با آمریکا بر سر توافق جدید هستهای بود که باید آن را بهترین و عقلانیترین تصمیمی دانست که در این مدت گرفته شده است.

یکی از تصمیمهایی که در سالهای اخیر، یا دقیقتر بگوییم پس از ورود ایران به مذاکرات «برجام» و امضای آن، از سوی مسئولان کشور، گرفته شد، ورود به مذاکرات با آمریکا بر سر توافق جدید هستهای بود که باید آن را بهترین و عقلانیترین تصمیمی دانست که در این مدت گرفته شده است. در این یادداشت قصد داریم برای درک این موضوع نگاهی به طیفهای مخالف آن یا به شدت مشکوک به فایدهمند بودن آن بیاندازیم. طیف «غریب» مخالفان این مذاکرات را به صورت نسبی میتوان در سه رده مشاهده کرد. بدون آنکه البته این مخالفان با یکدیگر و یا درون خود لزوماً بر سر مسائل دیگر نیز توافق کامل داشته باشند.
1 جناح تندرو و جنگطلب غرب و اسرائیل که از آغاز با برجام هم مخالف بود و به دنبال تغییر نظام در ایران بوده و هست. در این جناح چهرههای شاخصی چون جان بولتون و مایک پمپئو (مشاور امنیت ملی و وزیر امور خارجه پیشین آمریکا در دوره نخست ریاستجمهوری ترامپ)، مارکو روبیو (وزیر امور خارجه کنونی در ریاستجمهوری دوم ترامپ) و سنارتورهای جمهوریخواه از جمله تام کاتن و لیندسی گراهام قرار میگیرند که با برجام نیز مخالف بودند؛ و در اسرائیل به روشنی احزاب راست افراطی و راست نظیر لیکود و شخص بنیامین نتانیاهو. انگیزههای این جریانها هرچند متفاوت است اما یک وجه مشترک دارد و آن این است که به هیچ رو نه عقلانیت ژئوپلیتیک در آن وجود دارد و نه هیچ دغدغهای نسبت به سرنوشت ایران و منطقه و حتی جهان پس از حمله احتمالی به ایران و تبعات آتی آن. این امر یعنی نبود دغدغه نیز تازگی ندارد و از جنس همان سودجویی و کوتهبینی است که در طول یکصد سال گذشته بر روابط آمریکا با جهان سوم به طور کلی مشاهده شده است. اگر نگاهی به جهان سوم بیاندازیم میبینیم که امروز بخش بزرگی از آن در دست دیکتاتورهایی است که بلای جان مردم کشورهای خود شدهاند و این دیکتاتورها را تقریباً همیشه آمریکا بر سر کار آورده است.
این کوتهبینی، سودجویی و عدم عقلانیت بود که به ایجاد اسلامگرایی تندرو سلفی و گسترش آن و سپس تروریسم طالبان و القاعده و داعش دامن زد و همین چند روز شاهد آن بودیم که پاکستان اذعان کرد به دستور کشورهایی چون آمریکا، عربستان و اسرائیل تروریسم اسلامی را تقویت میکرده است. نتیجه را نیز کاملاً میبینیم: تخریب عمومی خاورمیانه، کشته شدن و آوارگی میلیونها انسان و چندین کشور: عراق، افغانستان، سوریه، لیبی، سودان،... امروز نیز جنگ تمامعیار و تغییر رژیم به هر قیمتی، و البته به بهانه خوشبختی و آزادی ملت ایران (همان چیزی که برای عراق و لیبی نیز میگفتند). برای این گروه بدون توجه به هرگونه چشماندازی برای کشور ما و نه حتی براساس منافع مردم آمریکا و اسرائیل، بلکه صرفاً در جهت منافع مراکز مالی و فروشندگان تسلیحات و لابیهای جنگطلب در این دوکشور و در جهان گرفته شده و بر آن اصرار میشود.
در این میان ترامپ نه ایدئولوژیک است و نه عقیده و نظری خاص و واقعی دارد و به عنوان یک دلال میلیاردر صرفاً به دنبال سودجویی و ارضای خودشیفتگی بیمارگونهاش است؛ به صورتی که خود از برجام خارج شد و اکنون در حال ساختن یک برجام جدید است (البته با تغییراتی ناگزیر). نتانیاهو نیز هرچند متعلق به جناح راست افراطی لیکود است و ایدئولوژیکتر از ترامپ است اما هدفش از ادامه جنگ در غزه و لبنان و اصرارش به ایجاد جنگی بیپایان یا درازمدت با ایران، بیرون کشیدن گلیم رسواییهای قضایی خود و باقی ماندن در قدرت و گریز از زندان است.
ناگفته نگذاریم که آنچه بر سر اوکراین هم آمد، بدون آنکه چیزی از سهم دولت استبدادی - مافیایی و نظامیگرای پوتین را فراموش کنیم، و بدون آنکه تجاوز و حمله و اشغال و کشتار هزاران نفر بیگناه و تخریب کامل آن را به دست روسها نادیده بگیریم، باز تا حد زیادی نیز ناشی از رادیکالیسم جنگطلب آمریکایی است و عدم تعهد آمریکا به آنچه در پیمانهای پیشین برای پیشروی ناتو به طرف شرق به آن اعلام تعهد کرده بود، همچنان که به حفظ بیطرفی گروهی از کشورها از خلال عدم ورود آنها به پیمان ناتو. بنابراین صلح در اوکراین با پس گرفتن حداکثر اراضی اشغال شده هنوز هم بهترین راهحل است و نه جنگ به هر قیمتی. 2 گروه دوم، تندروهای اپوزیسیون بهویژه سلطنتطلبها هستند.
این گروهها به مثابه تنها گروههایی قابل ذکرند (از لحاظ تاریخی) که خود را «ملیگرا» میدانند، ولی طرفدار بمباران و دخالت قدرت نظامی خارجی برای «حل مشکلات» از طریق«براندازی» کامل هستند. استدلال این گروه در آن است که موقعیت ایران در حال حاضر شبیه به یک کشور «اشغالشده» است که صرفاً با دخالت خارجی ممکن است «تغییر» کند. سالهاست این گروه بر «اصلاحناپذیر بودن» موقعیت ایران تاکید دارند.
سخن بر سر آن است که مراد از «اصلاح» چیست؟ آیا اعتراضات فردی و گروهی و جنبشهای سراسری و مبارزه متعهدانه روزمره مردم برای بهبود موقعیتشان، در جهت اصلاح نیستند؟ بنابراین مسئله نه نفی فشار و سرکوب و سیاسی و اجتماعی، بلکه بر سر آن است که چگونه باید از این وضعیت بیرون آمد؟ با شیوهای خشونتآمیز یا با شیوهای مسالمتآمیز؟ در برابر کسانی که میگویند اعتراض و مبارزه مسالمتآمیز ممکن نیست یا تاثیری ندارد نیز باید پرسید: منظور از تاثیر چیست؟ آیا در جامعه کنونی ایران و بهرغم همه فشارها و موجود، وضعیت آزادی بیان یا میزان دخالت دولت در حریم خصوصی مردم یا حتی وضعیت حجاب اختیاری، آزادی مطبوعات یا انتشارات و... همان است که مثلاً در دهه 60 بود؟ فکر نمیکنم کسی چنین ادعایی را بکند، ادعا بیشتر آن است که ما با موقعیت آرمانی یا «بالقوه» فاصله زیادی داریم، که بیشک درست است اما بحث بر سر چگونگی رسیدن به این «موقعیت آرمانی» بر اساس یک نقشه راه است.
دستکم تجربه قرن نوزدهم و بیستم نشان میدهد که انقلاب، حرکتهای خشونتآمیز، حتی جنبشهای آزادیبخش خشونتآمیز هرگز نتوانستهاند به اهداف ادعایی خود برسند و جای خشونت پیشین را به استبداد و خشونتی بالاتر و بدتر دادهاند. بنابراین چه تضمینی وجود دارد که خشونت ِ جدیدی چه از راه یک انقلاب اجتماعی، چه از راه دخالت خارجی، موقعیت بهتری ایجاد کند. در حقیقت، اپوزیسیون رادیکال، برای توجیه رادیکالیسم خود که نمیتواند جز از خلال یک جریان خشونتآمیز امکان بیابد، درِ باغ سبزی را نشان میدهد که باید کور بود که ناممکن بودن تحقق کوتاهمدت آن را ندید: در جهانی با گرایش شدید فاشیستی و راست افراطی و ضددموکراتیک، در منطقهای به شدت ضددموکراتیک، ناگهان با حرکتی خشونتآمیز و انفجار همه نفرتها و انتقامجوییها که آنچه از مدنیت بر جای مانده است را نیز از میان برده و فضا را صرفاً برای تندروها از هرگروهی باز میکند، به چه چیزی جز شرایطی مشابه عراق و لیبی و سوریه میتوان رسید؟ معجزه انقلابی را لیبرالهای ما از لنینیسم و تجربه انقلاب روسیه به عاریت میگیرند و به چپها دشنام میدهند که رادیکال هستند.
این معجزه یعنی آنکه با تغییر سیاسی یک نظام جامعهای در موقعیتی که میبینیم یکباره به یک جامعه مدنی و دموکراتیک در منطقهای ضد دموکراتیک و در جهانی ضد دموکراتیک تبدیل شود. ناممکن بودن اتحاد میان گروههای مختلف اپوزیسیون ناشی از آن است که همگی نه در پی دگرگونی ریشهای، یعنی فرهنگی جامعه، بلکه در پی «کسب قدرت» و تبدیل کسب قدرت به راه گریزناپذیر رسیدن به فضای باز اجتماعی مورد ادعای خود هستند.
این گروهها و بهویژه سلطنتطلبها و ملیگرایان افراطی اقتدارگرای داخلی، میخواهند با نفرت و انتقامجویی و دشنام و کینهجویی و وعده مرگ و خشونت دادن و با روشهای خشونتآمیز همهچیز را یکشبه تغییر دهند و با رها کردن پتانسیل خشونت و انتقامجویی مردمی که سالهاست تحقیر شدهاند به امری ناممکن با راهحل آنها یعنی امکان همزیستی میان سلایق و سبکهای زندگی متفاوت برسند.
در آنچه نیز به عنوان تشبیه موقعیت کنونی به یک «کشور اشغالشده» گفته میشود که باید همچون آلمان نازی، متفقینی بیایند تا آزادش کنند. این یک تصویر پوپولیستی است که تنها برای کسانی میتواند عقلانی باشد که نه تاریخ بشناسند و نه وضعیت کنونی جهان و حتی منطقه را؛ نه ژئوپلیتیک بینالمللی را بشناسند و نه سیاست و هزارتوهایش را و نه جامعهشناسی کشور خود را. آلمان دهه 1930 کشوری بود بیرون آمده از سنت پروس، کل اروپا را اشغال کرده بود، میلیونها نفر را در اردوگاههای مرگ به صورت صنعتی میکشت، هیچ حتی شبهمخالفی در کل خود نداشت که زنده مانده باشد و همه آنها را پیش از یهودیان روانه مرگ کرده بود و اکثریت مطلق مردمش نیز دچار این بیماری ایدئولوژیک بودند، کدامیک از این شرایط را میتوان در ایران کنونی مشاهده کرد؟ ایران کشوری است که بهرغم تمام فشارهای چهار دهه اخیر هنوز در آن یک دینامیسم زنده و جدی وجود دارد، سرمایه فرهنگی و جامعه مدنی در آن نمرده و در گوشه گوشه آن جوانان و هرکسی در حد و توانی باشد در حال آفرینش و زیستن و ایجاد فضای آزاد با کُنش و دخالت اجتماعی زنده و پویاست.
جشنوارهای که اخیراً در بوشهر برگزار شد و پس از ممنوعیت رسمی در یک محله و یک تالار، به کل شهر گسترش یافت تنها یک نمونه از هزاران نمونهای است که امروز در ایران شاهدش هستیم. زندگی، نپذیرفتن زور و پویایی اجتماعی و فرهنگی تنها برونرفت تدریجی از وضع موجود بدون خشونت است؛ به عبارت دیگر همان چیزی که بارها به گونهای دیگر در نظریه اولویت دموکراسی فرهنگی- اجتماعی بر دموکراسی سیاسی گفتهایم.
3 اما گروه سومی که میتوان به مخالفان این مذاکرات افزود کسانی هستند که هرچند برای این مخالفت خود دلایل بسیار متفاوتی میآورند از پایبند نبودن ترامپ به تعهداتش (و خروج نخستین بار او از برجام) تا اهمیت سیاست «نگاه به شرق» که باید آن را نزدیکی به چین و روسیه بدون نزدیکی به آمریکا دانست؛ حتی رادیکالیسم انقلابی و پیمانی که باید با میراث انقلابی حفظ کرد. اما در واقعیت قضیه اینها همه مباحثی بود که در پایان جنگ با عراق نیز مطرح میشد و در آن زمان نیز، مسئله یا فروپاشی بود یا تداوم حیات کشور. مسئله فروپاشی یک کشور را نباید با تغییر یک رژیم یا حکومت اشتباه گرفت.
بدترین سناریوی ممکن برای ایران فروپاشی کشور است و فرو افتادن آن در موقعیتی همچون لیبی یا سوریه و غیره. هرچند احتمال این امر بسیار کم است اما با تداوم فشار مالی ناشی از تحریمها ناممکن نیست. از این رو، اگر به لایههای عمیقتر این تمایل مخالفان نگاه کنیم میبینیم که مسئله بسیار بیشتر از آنکه ایدئولوژیک باشد یا وابستگی به همان شرق است و یا سودجویی اقتصادی از موقعیت فقر و نیازمندی کشور به دلایل اقتصادی. در طول سالهای تحریم، ایران صدها و میلیاردها دلار زیان دید و این پولها اغلب به جیب همین کاسبکاران تحریم رفت.
وگرنه چه دلیلی دارد که کشوری با ثروت ایران چنین وضعیتی داشته باشد. اختلاسها، فساد گسترده و آسیبهای ناشی از آن در سطح بالارفتن همه شاخصهای منفی توسعه از کاهش ازدواج و باروری گرفته تا افزایش خشونت و جنایتهای اجتماعی و فساد گسترده اخلاقی و خُرد شدن طبقه متوسط و از میان رفتن اعتماد اجتماعی چه میان مردم و چه میان مردم و مسئولان و... از جمله زیانهایی است که این شرایط حتی در همین یک سال اخیر داشته است.
بنابراین از هر لحاظ به موضوع بنگریم مذاکره و توافق با آمریکا و اروپا و حفظ بیطرفی منطقهای به سود منافع ملی، با تاکید سرسختانه بر حفظ قابلیتهای دفاعی نظامی و وحدت ملی و عدم هرگونه دخالت خارجی و بهویژه تاکید و سرسختی نشان دادن درمورد هرگونه نزاع درونی، مناقشههای بینقومی، دامن زدن به نژادپرستی و قومگرایی و قدم برداشتن در راه هرگونه تضعیف حاکمیت و تمامیت ملی، اینها تنها خط قرمزهایی است که باید برای مذاکره وجود داشته باشد.
ما نه توان آن را داریم و نه امکانش را که خواسته باشیم از طرقی به جز قوانین و نهادهای قانونی بینالمللی که اجماع مردمی و قانونی مردممان را داشته باشند مبارزه کنیم. هرگونه تلاشی در راهی سوای این راه، بارها و بارها دستکم در چند قرن اخیر با شکست و تخریب کشورهای مختلف به پایان رسیده است. نمونه آلمان نازی، شوروی سوسیالیستی و امروز آمریکای ترامپ گویای آن هستند که حتی ابرقدرتها نیز نمیتوانند در درازمدت چنین سیاستهایی را دنبال کنند و پیآمدهای این امر برای آنها نیز کُشنده خواهد بود.