به روز شده در
کد خبر: ۲۷۶۵۵
گزارش «آوش» از کوچ ناگزیر آدم‌هایی که انتخاب نکردند زیر آوار باشند؛

هتل به جای خانه، درد به جای آرامش

آن‌ها انتخاب نکرده بودند زیر آوار بروند. خانه، وسایل خانه و دلخوشی‌هایشان در یک شب دود شد و رفت. حالا، هتلی در گوشه‌ای از شهر پناه این روزهایشان شده، با اتاق‌هایی که به‌اندازه‌ی خاطراتشان جا ندارد.

هتل به جای خانه، درد به جای آرامش
گروه اجتماعی آوش/ریحانه جولایی

شب‌ها صدای بچه‌ها از اتاق‌های باریک هتل بلند می‌شود؛ نه از سر شیطنت  بازیگوشی، از گریه. اینجا نه خانه‌ است، نه مأمن؛ فقط چهار دیوار که خانواده‌های جنگ‌زده در آن پناه گرفته‌اند. مردمی که زیر بمباران زندگی‌شان خاک شد و حالا، در میان ملحفه‌های سفید و چراغ‌ خواب‌های موقتی، منتظرند کسی صدایشان را بشنود.

آن‌ها انتخاب نکرده بودند زیر آوار بروند. خانه، وسایل خانه و دلخوشی‌هایشان در یک شب دود شد و رفت. حالا، هتلی در گوشه‌ای از شهر پناه این روزهایشان شده، با اتاق‌هایی که به‌اندازه‌ی خاطراتشان جا ندارد. زندگی موقت، نفس تنگ، امید مبهم. نه تخت‌خواب هتل آرامشان می‌کند، نه سقف گچ‌کاری‌شده دلشان را گرم. جنگ آن‌ها را از خانه بیرون کرد و حالا، در اتاق‌هایی که بوی دلتنگی می‌دهد، پناه گرفته‌اند. کسانی که روزگاری زندگی داشتند، حالا در صف وعده‌های نیمه‌تمام ایستاده‌اند.

برای این آدم‌ها، «خانه» دیگر واژه‌ای نیست که با آدرس یا پلاک معنا شود. خانه‌ی آن‌ها زیر آوار مانده، و اکنون، در هتل‌هایی در گوشه و کنار شهر، بین وعده‌های کمک و تأخیرهای همیشگی، روز را به شب می‌رسانند.

در اینجا داستان‌های زیادی می‌شنوی. از آن دمی که همه چیز به هوا رفت. از زندگی‌هایی که سال‌ها برای ساختن ذره ذره‌اش خون دل خورده بودند. از بچه‌هایی که صورتشان زخمی است و زنان و مردانی که آسیب‌دیدگی را از راه رفتن و صورتشان می‌بینید. این گزارش روایت چند خانواده است در یکی از هتل‌های تهران.

جای پای جنگ

هزینه‌های بیمارستان رایگان نبود!

زن لاغر اندامیست که لباس‌هایش به تنش زار می‌زند. نمی‌دانم لباس‌هایی که تنش است عاریه است یا نه اما به تنش نمی‌نشیند. دست پسر کوچکش را گرفته و راه می‌رود. وقتی راه می‌رود تازه برآمدگی شکمش مشخص می‌شود. باردار است، چهارماهه.

خط رویش موهای پسرک چهارساله‌اش کمی بالاتر از معمول است. دقیق که می‌شوم آثار سوختگی روی صورت و دست پسربچه مشخص است. روی دستش سوختگی بیشتری دارد و هرچه به بازو نزدیک می‌شود آثار سوختگی کم‌تر به چشم می‌آید.

سر صحبت که باز می‌شود تنها نگرانی‌اش سوختگی‌های پسربچه و کودک درون شکمش است. می‌پرسم وضعیت بچه را چک کردی؟ سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «تازه رفتم غربالگری. گفتند بچه مشکلی ندارد. گاهی تکان می‌خورد ولی دقیق نمی‌دانم چه شده.»

دستی روی سر پسرک می‌کشد. پسر سرش را با موبایل گرم کرده است و هرازگاهی دستش را می‌خاراند. زن دستان پسر را می‌گیرد تا پوست آسیب دیده‌اش را ملتهب‌تر نکند.

از آن شب می‌گوید: «با این بچه تنها بودم که خانه کناری را زدند. نمی‌دانم چه شد، فقط یادم می‌آید که سوختیم. دست بچه را گرفتم و از خانه خارج شدیم. دست و صورت بچه و خودم به خاطر حرارت انفجار خانه کناری سوخت. زمانی که توی خانه بودیم دو تا انفجار را شنییدیم و قبل انفجار سوم از خانه خارج شدیم. شانس آوریدم چون انفجار سوم خانه را تخریب کرد. مثل معجزه بود که از خانه بیرون آمدیم چون با انفجار سوم تمام وسایل خانه ما به بیرون پرت شد.»

این زن در افنجارها شنوایی یک گوشش را به صورت کامل و شنوایی گوش دیگرش را هم کم و بیش از دست داده است. « اول فکر کردم به خاطر موج انفجار گوشم نمیشنود، اما در بیمارستان متوجه شدم پرده گوش راستم پاره شده و گوش چپ هم تا حد زیادی شنوایی‌اش را از دست داده است.»

از او در رابطه با خدمات بیمارستان می‌پرسم. می‌گوید: «اول به ما گفتند هزینه‌های درمان رایگان است. اما از همان ابتدا برای کوچک‌ترین خدمات از ما هزینه دریافت شد. در بیمارستان امام حسین و بیمارستان مطهری هزینه از ما دریافت کردند. پیش رئیس بیمارستان رفتم، گفت: بله ابلاغیه آمده ولی باید بروی مالی و مالی هم به ما گفت بعدا رایگان می‌شود و الان باید هزینه پرداخت کنید. برای گوش خودم هم که مراجعه کردم گفتند باید خلاصه پرونده بگیرید و دوباره پاس کاری کردند.»

به گفته او شرایط پسرش چندان خوب نیست. با هر صدایی واکنش نشان می‌دهد و شب‌ها نمی‌تواند درست بخوابد. نگران سوختگی‌های پسر است و کابوسش این شده که اگر پوست بچه درست ترمیم نشود چه کار باید بکند؟

جای پای جنگ

وقتی که خواب بود خانه را زدند

زمانی که در هتل مشغول حرف زدن با آسیب دیدگان جنگ هستم دختر نوجوانی توجه‌ام را به خودش جلب می‌کند. میان رفت و آمد مسئولین با بغض گوشه‌ای ایستاده و نگاه می‌کند. خانه‌اش در شهرری بود که موشک اصابت کرد و هیچ چیز باقی نماند. کمی بعد، همان گوشه که ایستاده بود بغضش تبدیل به اشک می‌شود. امسال کنکور دارد و می‌گوید تمام این سال‌ها درس خوانده تا به اینجا برسد. کتاب‌هایش، یادداشت‌هایش، خلاصه نویسی‌هایش همه دود شد. او فقط کتاب‌هایش را می‌خواهد.

شرایطش برای حرف زدن چندان خوب نیست. پدرش می‌گوید: «این بچه از وقتی جنگ شروع شد مشکل روحی پیدا کرده. شب‌ها نمی‌خوابد. برای خواب حتما باید به مادرش بچسبد. با کوچک‌ترین صدایی رنگش می‌پرد و می‌پرسد دوباره آمدند؟»

خانه آنها نزدیک یکی از پایگاه‌ها بوده و با اصابت موشک خانه آنها تخریب شده است. او می‌گوید: «ما فکر می‌کردیم فقط شب‌ها حمله می‌کنند، برای همین شب‌ها را خانه یکی از دوستان می‌ماندیم و طی روز در خانه خودمان بودیم. دخترم شب‌ها نمی‌توانست بخوابد و روزها کمی دلش گرم بود که حمله نمی‌کنند و روزها چند ساعت می‌خوابید. وقتی خواب بود خانه را زدند. شانس آوردیم که دخترم در اتاقش نبود وگرنه امروز اینجا نبود. وقتی خانه را زدند من و همسرم خودمان را روی این دختر انداخیتم تا آسیب نبیند. تمام خانه پر خاک و شیشه بود. چشم و دهانمان از خاک پر شده بود. نمی‌توانستیم نفس بکشیم. چهاردست و پا و با کمک همسایه از زیر آوار بیرون آمدیم.»

از خانه آنها هیچ چیز نمانده است. خانه ای که به قول این مرد با کارمندی و وام خریداری شده بود. با این حال نگرانی اصلی دخترشان است. دختری که معلوم نیست با این وضعیت روحی می‌تواند در کنکور شرکت کند؟ یا اگر نتیجه تلاش‌هایش را می‌بیند؟ « دخترم مدام گریه می‌کند. می‌گوید بابا من این همه درس خوندم که به اینجا برسیم؟ روانشناس می‌آید در هتل و فقط قرص خواب می‌دهد. با قرص خواب مگر مشکل این بچه حل می‌شود؟»

حالا نوبت دولت و شهرداری است

در پایان، آنچه بیش از همه در دل خانواده‌های جنگ‌زده سنگینی می‌کند، نه فقط خرابی خانه‌ها، بلکه انتظار طولانی برای توجه مسئولان است. نگاه‌های نگران کودکانی که در پناهگاه‌های موقت بزرگ می‌شوند و امید خانواده‌هایی که هر روز چشم به در دوخته‌اند، نشان از نیاز فوری به اقدام دارد. بازسازی فقط با آجر و سیمان انجام نمی‌شود؛ بازسازی واقعی، با بازگرداندن امنیت، کرامت و امید به این مردم شکل می‌گیرد. اکنون نوبت دولت و شهرداری است تا از وعده به عمل برسند، پیش از آنکه این انتظار، به فراموشی بدل شود.

ارسال نظر

آخرین اخبار