وقتی نمادهای ملی قربانی خندههای زودگذر میشود
طنز، به عنوان یکی از کهنترین شیوههای بیان اجتماعی و فرهنگی، در تاریخ ما همواره جایگاه جدی داشته است.

روزنامه سیاست روز در گزارشی نوشت:
طنز، به عنوان یکی از کهنترین شیوههای بیان اجتماعی و فرهنگی، در تاریخ ما همواره جایگاه جدی داشته است. طنزپردازان، چه در ادبیات کلاسیک و چه در فضای رسانهای معاصر، رسالتی دوگانه بر دوش داشتهاند؛ از یک سو نقد قدرت و ساختارهای مسلط و از سوی دیگر بازتاب آینهای از عادات و خطاهای جامعه. اما آنچه امروزه در بخشی از تولیدات طنز ایران دیده میشود، انحرافی از این رسالت است؛ انحرافی که طنز را از مقام نقد اجتماعی به ابتذال محض فرو میکاهد و کارکردی سطحی و زودگذر از آن میسازد.
یکی از بحثبرانگیزترین نمودهای این انحراف، ماجرای اخیر مربوط به اجرای یک طنزپرداز شناخته شده است که با انتخاب فردوسی و شاهنامه به عنوان سوژه، دست به نوعی هجو و لودگی زد که در نظر بسیاری، نه تنها طنز نبود، بلکه توهینی آشکار به نمادهای فرهنگی و تاریخی یک ملت محسوب شد. اهمیت این رخداد فراتر از یک اتفاق گذرا در فضای مجازی است. مسئله اصلی آن است که چرا بخشی از جریان طنز معاصر ما به جای بازاندیشی انتقادی در مسائل اجتماعی، به مسیر سطحیسازی و تحقیر سرمایههای فرهنگی سوق پیدا کرده است. این پرسش تنها به یک فرد یا یک اجرا محدود نمیشود، بلکه به روندی بازمیگردد که سالهاست در سایه گسترش فضای مجازی، الگوریتمهای توجهطلبی و رقابت برای جلب مخاطب سریع، طنز را از جایگاه اصیل خود جدا کرده و به کالایی مصرفی بدل ساخته است. در این میان، وقتی پای «فردوسی» به میان کشیده میشود، حساسیتها دوچندان میگردد.
فردوسی نه تنها شاعر بزرگ حماسی ایران است، بلکه بنیانگذار نوعی خودآگاهی ملی است که با شاهنامه، زبان فارسی را از فروپاشی در برابر هجوم بیگانگان و فراموشی تاریخی نجات داد. او بیش از هزار سال پیش سنگ بنای هویتی را نهاد که امروز هنوز استمرار دارد. بنابراین هرگونه بیحرمتی یا شوخی سطحی با نام او، نه صرفاً نقد یا بازی زبانی، بلکه نوعی ستیز با حافظه جمعی و ارزشهای فرهنگی، تاریخی و اسطورهای ایران است. جامعه ایرانی در طول تاریخ نشان داده که نسبت به میراث فرهنگی خود حساس است. از حافظ و سعدی تا فردوسی و مولوی، هرگاه نوعی بیاعتنایی یا توهین نسبت به این بزرگان رخ داده، واکنش عمومی شدید بوده است. این واکنش، برخلاف تصور برخی، نه نشانه تعصب کور، بلکه جلوهای از پاسداری از سرمایههای معنوی است. چرا که جامعه به درستی میداند اگر حرمت این نمادها شکسته شود، قدم بعدی شکستن انسجام فرهنگی و از بین رفتن مرجعیتهای تاریخی خواهد بود. از همین رو، اتفاق اخیر تنها یک ماجرای رسانهای نبود، بلکه زنگ خطری برای سقوط معیارهای اخلاقی و فرهنگی در حوزه طنز به شمار میآید.
مسئله مهم دیگر، مرز باریک میان طنز و توهین است. طنز، حتی در رادیکالترین شکل خود، باید واجد نوعی احترام درونی به موضوع باشد. طنزپرداز میتواند ساختارها را نقد کند، میتواند قدرت را هجو کند، میتواند حتی عادات نادرست اجتماعی را به سخره بگیرد؛ اما وقتی موضوع طنز، ارزشهای بنیادین یک جامعه و نمادهای هویتی آن باشد، طنز به ورطهای میغلتد که دیگر کارکرد اصلاحی ندارد، بلکه به تخریب منجر میشود. در اینجا است که میتوان گفت آنچه به نام طنز عرضه شد، در واقع هجو سطحی بود که تنها با شوخیهای جنسی و واژگان نامناسب آمیخته شده و چیزی جز تمسخر و ابتذال به مخاطب منتقل نکرد. این نه طنز است و نه هنر، بلکه گونهای از مصرف ابزاری فرهنگ برای جلب توجه زودگذر. به بیان دیگر، طنز زمانی معنا دارد که از دل تأمل و آگاهی بیرون بیاید، نه از دل ولنگاری و بیاعتنایی به ارزشها.
فضای مجازی در سالهای اخیر به شدت به این وضعیت دامن زده است. الگوریتمهای شبکههای اجتماعی بر اساس جلب توجه کار میکنند؛ هرچه محتوا جنجالیتر، شوکآورتر و هنجارشکنتر باشد، احتمال دیده شدن آن بیشتر است. طنزپردازانی که به دنبال افزایش سریع مخاطب و فالوئر هستند، ناگزیر به سمت شکستن خطوط قرمز میروند. ابتدا این خطوط مربوط به موضوعات اجتماعی ساده است، اما به مرور، مرزهای فرهنگی و حتی نمادهای مقدس نیز هدف قرار میگیرد. این همان روندی است که در بسیاری از جوامع رخ داده، اما تفاوت در آنجاست که در ایران، به دلیل جایگاه ویژه نمادهای فرهنگی و مذهبی، واکنشها شدیدتر است. ابتذال در فضای مجازی نه تنها سطح طنز را پایین میآورد، بلکه مخاطب را نیز به مصرفکنندهای منفعل بدل میکند که به جای تفکر و تأمل، تنها به دنبال سرگرمیهای زودگذر است. این روند، اگر ادامه یابد، به تدریج فرهنگ عمومی را از درون تهی میسازد و جامعه را نسبت به ارزشهای خود بیاعتنا میکند.
واکنش گسترده مردم به این رخداد نشان داد که هنوز حساسیت فرهنگی در جامعه زنده است. بسیاری از کاربران فضای مجازی، پژوهشگران ادبی و حتی چهرههای رسانهای نسبت به این ماجرا اعتراض کردند و آن را مصداقی از سقوط اخلاقی در حوزه طنز دانستند. این واکنشها اگرچه در سطحی هیجانی و احساسی بروز یافت، اما ریشه در نگرانی عمیقتری داشت: نگرانی از اینکه نسل جوان در معرض عادیسازی بیاحترامی به بزرگان فرهنگ قرار گیرد.
اگر به فردوسی به عنوان نماد هویت ملی بیحرمتی شود، فردا نوبت به دیگر ستونهای فرهنگی خواهد رسید. این همان فرآیندی است که جامعه ایرانی نگران آن است و از همین رو، حساسیت شدیدی نشان داد.
البته بحث تنها به واکنشهای اجتماعی ختم نمیشود. ورود نهادهای حقوقی و قضایی به این مسئله نیز جنبه دیگری از ماجراست. پرسش اینجاست که آیا پاسخ به چنین رخدادهایی باید صرفاً قضایی باشد یا فرهنگی؟ برخی معتقدند که توهین به نمادهای فرهنگی باید جرمانگاری شود، زیرا در غیر این صورت، حرمت آنان شکسته خواهد شد. اما گروهی دیگر بر این باورند که برخورد حقوقی تنها مسئله را به سطح امنیتی میکشاند و زمینه سوءتفاهم درباره محدود کردن آزادی بیان را فراهم میکند. به باور این گروه، پاسخ درستتر، تقویت آموزش فرهنگی، ارتقای سواد رسانهای و بازتعریف مسئولیت هنرمندان است. این جدال میان دو رویکرد حقوقی و فرهنگی، نشان میدهد که ماجرای اخیر تنها یک حادثه گذرا نیست، بلکه پرسشی بنیادین درباره نحوه پاسداری از میراث فرهنگی در عصر شبکههای اجتماعی را مطرح میکند.
از منظر جامعهشناسی فرهنگ، نباید فراموش کرد که طنز همیشه آیینهای از وضعیت جامعه است. وقتی طنز به ابتذال کشیده میشود، باید پرسید که چه شرایط اجتماعی زمینهساز آن بوده است. آیا فشارهای اقتصادی و اجتماعی سبب شده که مردم بیش از پیش به دنبال سرگرمیهای سطحی باشند؟ آیا سانسور و محدودیتهای رسانهای باعث شده که طنزپردازان برای بقا به سمت شوخیهای مبتذل و تابوشکنیهای فرهنگی سوق پیدا کنند؟ یا این که ضعف نهادهای فرهنگی در معرفی درست بزرگان ادب، باعث شده که نسل جدید کمتر ارتباطی با آنان برقرار کند و در نتیجه، حرمتشان بهسادگی شکسته شود؟ پاسخ به این پرسشها نیازمند واکاوی عمیقتر است، اما روشن است که مسئله تنها در سطح یک فرد یا یک اجرا خلاصه نمیشود، بلکه به ساختارهای فرهنگی و اجتماعی بازمیگردد.
نکته دیگر که نمیتوان نادیده گرفت، مسئله جنسیت در این ماجراست. زینب موسوی به عنوان یک زن طنزپرداز، جایگاهی متفاوت از همتایان مرد خود دارد. جامعه همواره نسبت به رفتار و گفتار زنان در عرصه عمومی حساسیت بیشتری نشان میدهد. بنابراین شاید واکنشها نسبت به این رخداد، بخشی از خود را مدیون جنسیت طنزپرداز باشد. با این حال، این واقعیت از اصل مسئله نمیکاهد: فارغ از زن یا مرد بودن اجراکننده، آنچه رخ داده بیاحترامی به نمادهای فرهنگی است. اما همین تفاوت نگاه نشان میدهد که تحلیل ماجرا نیازمند درک پیچیدگیهای بیشتری است.
از زاویهای دیگر، باید به وضعیت کلی طنز در ایران امروز نیز نگریست. طنزی که زمانی با نشریات جدی، با کاریکاتوریستهای صاحبفکر و با نویسندگان توانمند شناخته میشد، امروز در فضای مجازی به محصولی زودگذر و کممایه بدل شده است. اگر گلآقا و همنسلان او، با همه محدودیتها، میکوشیدند که طنز را به ابزاری برای نقد ساختارهای اجتماعی و سیاسی بدل کنند، امروز بسیاری از طنزپردازان مجازی تنها به دنبال شوخیهای سطحی و جنسی هستند. این افول، نه تنها طنز را بیاعتبار کرده، بلکه مخاطبان را نیز نسبت به ارزش واقعی طنز بیاعتماد ساخته است. در چنین بستری است که رخدادهایی چون ماجرای اخیر شکل میگیرد؛ رخدادهایی که بیش از آنکه محصول استعداد یا خلاقیت باشند، محصول عطش دیده شدن و کسب شهرت هستند.
اما چه باید کرد؟ نخستین گام آن است که جامعه فرهنگی ما مرزهای روشنی میان طنز، نقد و توهین ترسیم کند. طنز باید تشویق شود، اما طنزی که ریشه در آگاهی و احترام داشته باشد. نقد اجتماعی باید آزاد باشد، اما نقدی که به جای تحقیر ارزشها، به ارتقای سطح گفتوگو کمک کند. در این مسیر، نهادهای آموزشی و رسانهای نقش کلیدی دارند. باید به نسل جوان آموخت که فردوسی و شاهنامه نه متعلق به گذشتهای دور، بلکه بخشی از زندگی امروز آنان است. باید نشان داد که این آثار چگونه میتوانند در مواجهه با بحرانهای معاصر الهامبخش باشند. اگر نسل جوان ارتباطی زنده با این میراث برقرار کند، دیگر کمتر شاهد بیحرمتی و ابتذال خواهیم بود.
از سوی دیگر، طنزپردازان نیز باید مسئولیت اجتماعی خود را بپذیرند. هنرمند نمیتواند تنها به فکر جلب توجه و کسب شهرت باشد. او باید بداند که هر سخن و هر اجرا، بازتابی اجتماعی دارد و میتواند به تحکیم یا تضعیف ارزشهای جامعه بینجامد. اگر هنرمند این مسئولیت را نادیده بگیرد، در واقع به ابتذال دامن زده و از مسیر اصلی هنر فاصله گرفته است. بنابراین بازتعریف مسئولیت هنرمند، ضرورتی جدی در زمانه ماست.
در نهایت، باید اذعان کرد که ماجرای اخیر، صرفنظر از همه جنجالها، فرصتی برای بازاندیشی در وضعیت طنز و فرهنگ در ایران است. این ماجرا نشان داد که جامعه هنوز نسبت به ارزشهای فرهنگی خود حساس است، اما در عین حال نشان داد که طنز معاصر ما نیازمند بازسازی جدی است. اگر این فرصت مغتنم شمرده شود، شاید بتوان از دل این بحران، راهی برای ارتقای سطح فرهنگی و هنری گشود. اما اگر این ماجرا صرفاً به سطحی از جنجالهای رسانهای محدود بماند، خطر آن وجود دارد که ابتذال روزبهروز گستردهتر شود و طنز، این میراث ارزشمند ادبی و اجتماعی، به ابزاری بیخاصیت و مخرب بدل گردد.