EN
به روز شده در
کد خبر: ۳۴۰۹۴

ایران وطن ما بود

روایت میدانی از تمهیدات ایران برای خروج کریمانه اتباع غیرمجاز افغانستانی از مرز «دوغارون»

ایران وطن ما بود
ایران

روزنامه ایران در گزارشی نوشت:

هر نیم‌ساعت یک اتوبوس توقف می‌کند. چند ثانیه بعد صف مسافران و کوله‌بارهایشان جلوی سایبان‌ها تشکیل می‌شود. بعضی‌ از خانواده‌های اتباع که در افغانستان جا و مکانی دارند پیش از اینکه به اینجا برسند وسایل زندگی‌شان را بار کامیون کرده و به ولایت‌هایشان فرستاده‌اند، اما تعدادی هم زندگی چندساله‌شان را در تعدادی ساک‌ برزنتی بزرگ خلاصه کرده‌اند و بدون لوازم زندگی خود را به «ایستگاه دوم» که در حاشیه شهر تایباد احداث شده، رسانده‌اند.

زیر سایبان‌ها، فرش‌های لاکی‌رنگ کنار هم پهن شده و هر خانواده روی یکی از این فرش‌ها نشسته‌اند. کولرهای صنعتی بزرگ هوای زیر سایبان را خنک کرده و تانکرهای بزرگ آب یخ، تشنگی مسافران را برطرف می‌کند. چندده‌متر آن طرف‌تر دو موکب برپاست؛ یکی را نمایندگان آستان قدس رضوی در شهرستان تایباد اداره می‌کنند و آن یکی را خیرین افغانستانی.

تمهیدات کافی برای تأمین سه وعده غذای گرم، چای، آب معدنی خنک، آبمیوه، کیک و کلوچه، داروهای اورژانسی، ماسک بهداشتی، پوشک بچه و هرآنچه که رفاه اتباع را طی اسکان موقت آنها در این مکان فراهم می‌کند در نظر گرفته شده است.

بعد از اینکه نام‌نویسی شدند و مبلغی را به عنوان عوارض خروج پرداخت کردند، زیر سایبان منتظر می‌مانند تا اتوبوسی که قرار است آنها را به مرز «اسلام‌قلعه» برساند، استارت بزند. انتظار غریبی است؛ اغلب‌شان به نقطه‌ای خیره شده‌اند و زیر لب چیزهایی می‌گویند. گویی در سر امید پیشرفت و بر زبان نجوای دلتنگی دارند.

 

خاطرات 33 ساله‌ام جا ماند

آقای کریمی بی‌هوا می‌زند زیر گریه. یک‌جور غریب و غمناکی اشک می‌ریزد که از سؤالم خجالت کشیدم. از او پرسیده بودم چه چیز را در تهران جا گذاشتی؟ بعد از یک مکث کوتاه، پلک‌هایش را روی هم گذاشت و اشک‌هایش سرازیر شد؛ «خاطرات 33 ساله‌ام را. تار و پود من به ایران گره خورده. بچه‌های من توی مدارس ایران باسواد شدند، همسرم ذائقه ما را به غذاهای ایرانی عادت داد، تمام شب‌نشینی‌های ما با دوست و آشنایان ایرانی بود و اینجا وطن ما شده بود. ترک ایران سخت‌ترین کاری است که حالا باید انجام بدهم.» داستان زندگی او با همه پدرهای زیر این سایبان فرق دارد. 33 سال از عمر 48 ساله‌اش در ایران گذشت. همینجا عاشق شد، همینجا ازدواج و همینجا پدر شدن را تجربه کرد. خانواده 8 نفره آقای کریمی که حتی لهجه افغانستانی هم ‌ندارند راهی کابل هستند. آنجا خانه و کاشانه‌ای ندارند. این را همسرش «فاطمه» می‌گوید که سال 76 وقتی 10 ساله بود به همراه خانواده‌اش به تهران آمد. مادر و خواهرش چند سال پیش در تهران فوت و در بهشت زهرا دفن شدند. از کودکی حوالی میدان خراسان و بعد از ازدواج هم در همین منطقه زندگی کرد. 6 فرزندشان تا به حال کابل را ندیده‌اند. آقای کریمی گذرنامه‌اش را برای ضمانت یکی از آشنایان گذاشته بود دادگاه و وقتی آن را پس گرفت که دیگر امکان تمدید وجود نداشت. از حالا که قرار است بعد این‌همه سال به زادگاهش بازگردد، برای روزها و خاطرات خوشی که در ایران و کنار مردم ایران رقم خورده دلش گرفته است؛ «دلم برای همه‌چیز تهران تنگ می‌شود. در ایران کسی با ما بدرفتاری نکرد. به قول تهرانی‌ها در محله «میدون خراسون» کارم خرید و فروش دام زنده بود و با زحمت تمام وسایل یک زندگی ساده‌ را خریدم. وسایلی که دیروز یک سمسار که هموطن خودم بود همه را زیرقیمت خرید؛ یخچال 28 میلیونی را به 2 میلیون فروختم. اجاق‌گاز و ماشین لباسشویی را هم 450 هزار تومان ولی گله‌ای ندارم. ما در ایران رشد کردیم و همسایه‌های خیلی خوبی داشتیم. برای ما همه کار کردند. از سیم‌کارت و کارت بانکی تا هر چیزی که برای زندگی راحت‌تر لازم بود، فراهم کردند. دیشب تا ترمینال جنوب و پای اتوبوس‌ آمدند و با ما اشک ریختند به همین‌خاطر دور شدن از این آدم‌های خوب برای من و خانواده‌ام خیلی سخت است.»

ناخودآگاه چهره آن پیرمرد اهل «قندهار» برایم تداعی می‌شود که با یک فیلم چندثانیه‌ای به قلب میلیون‌ها فارسی‌زبان راه پیدا کرد؛ همان مرد که در میانه بازار با آوایی سوزناک و ‌لهجه مردمان افغانستان بیت‌هایی از مولانا را ‌خواند و گفت: «من این وطن را بسیار دوست دارم؛ برابر مادرم دوست دارم؛ هرجایی باشی آرامش را آنجایی می‌گیری که در آن‌ زاده شده باشی» برای خانواده کریمی همین را می‌خواهم؛ در زادگاه‌شان آرامش در انتظار آنها باشد.

 

 خانواده خورشید

خانواده «محبوبه» 10 سال ساکن منطقه «تورقوزآباد» بودند. تازه عروس‌دار شده‌اند و جشن عروسی را در همین محله برگزار کرده بودند. به غیر از اینکه دایی‌ها، خاله‌ها، دختردایی و پسرعموها در مراسم شرکت کرده بودند، همسایه‌های ایرانی هم غریب‌نوازی کرده و به جشن عروسی آنها رونق دادند. با اشاره دست عروسش را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «اینا رو تازه عاروسی کردیم. زن پسر بزرگیم است. با آقام کاریگر ساده بودن؛ نقاشی، خیاطی، وسط‌کاری و ساختن جعبه شیرینی. پسر کوچیکیم 6 ساله بود از کابل آمدیم تهران و تا سیکل اینجا خواند. این هم خورشید دختر کوچیکیم است. تا کلاس ۹ را اینجا خواند.»

دیروز «خورشید» 19 ساله شد. روز تولد او در مسیر تهران به تایباد گذشت؛ هر سال کیک می‌گرفتند و او شمع‌های تولدش را فوت می‌کرد، ولی اینبار از آخرین تولدش در ایران فقط 2 تا استوری اینستاگرامی به یادگار می‌برد.

پشت سر «محبوبه» چند ساک و گونی بزرگ دیده می‌شود. شوهرش «سیدآقا» از بین وسایلی که همراه خود آورده‌اند یک چادر مسافرتی را بیرون می‌کشد تا تعریف کند برای بعد از رسیدن به کابل چه تصمیمی دارد؛ «با خودمان خیمه آوردیم. به کابل که برسیم خیمه می‌زنیم تا بعدش هم خدا مهربان است. یک خانه کرایه‌نشینی می‌گیریم.»

خانواده محبوبه در ایران به واسطه همسایه‌های خوبی که داشتند احساس غربت نمی‌کردند و او حالا که راهی کابل هستند همچنان خاطرات خوش ایران را مرور می‌کند: «همسایه‌ها با ما خوب رفتار می‌کردن. هر وقت قورمه‌سبزی جور می‌کردن یک قاب هم برای ما راهی می‌کردن. بچه‌های من خیلی این غذا را دوست دارن. وعده کردم رسیدیم کابل برایشان جور کنم.»

پسر جوان و تازه‌داماد خانواده از راه می‌رسد. چند تکه کاغذ در دست دارد که بیجک پرداخت عوارض شهرداری است. به ازای هر نفر به غیر از بچه‌های زیر 5 سال، 1 میلیون تومان پرداخت کرده است. تا چند ساعت دیگر سوار اتوبوس و 8 ساعت بعد در هرات پیاده و رهسپار کابل می‌شوند.

 

 آخرین ایستگاه میهمان‌نوازی

شهرداری تایباد از حدود ۱۵ سال پیش، درگیر ساماندهی و خروج مهاجرین افغانستانی بوده که یک سری از این افراد ( اتباع غیر مجاز) توسط نیروی انتظامی در سطح شهرهای ایران دستگیر و به اردوگاه‌های شهرهای مختلف سپرده می‌شدند و تعدادی هم به صورت خودمعرف به اداره‌کل اتباع استان مراجعه می‌کردند و پس از دریافت خدمات اولیه در ایستگاهی که با هماهنگی و همکاری اداره اتباع شهرستان و استان خراسان رضوی دایر شده بود، پس از پرداخت عوارض و انجام امور تشریفاتی از مرز دوغارون خارج می‌شدند. این روند تا پیش از سوم تیرماه 1404 به این شکل طی می‌شد، اما از این تاریخ به بعد وضعیت بی‌سابقه‌ای بر مرز دوغارون حاکم شد، به‌طوری‌که به گفته «حامد عسگر‌جلالی» جانشین شهردار تایباد «بیش از 70 درصد اتباع افغانستانی که اغلب هم خودمعرف بودند به سمت مرز دوغارون هجوم آوردند؛ به نوعی باید بگویم غافلگیر شدیم. همه نهادهای مسئول در شهرستان از شهرداری، شورای شهر و فرمانداری گرفته تا اداره اتباع، نیروی انتظامی، شورای تأمین، سایر ادارات و خیرین در یک اقدام ضربتی پای کار آمدند و برای ساماندهی اتباع طی 3 روز «ایستگاه اول» در مجاورت اداره اتباع تایباد در مرز دوغارون دایر شد. افغانستانی‌های محترم که از هر نقطه ایران قصد خروج داشتند، با سواری، اتوبوس، مینی‌بوس، ون، بعضی‌ها تنها و بعضی با چند خانواده خود را به این مکان می‌رساندند و پس از ثبت مشخصات و پرداخت عوارض، در گروه‌های ۵۰ نفره از طریق تعدادی اتوبوس به صورت رایگان به سمت مرز «اسلام‌قلعه» راهی می‌شدند.»

روند خروج مدتی بعد تغییر کرد؛ در فاصله کوتاهی و بنا بر یکسری ملاحظات امنیتی، مقرر شد این ایستگاه به حاشیه شهر تایباد منتقل شود. (در نقطه صفر مرزی پاسگاه ایست بازرسی ۱۷ شهریور به لحاظ امنیتی در طول ۲۴ ساعت شبانه‌روز اجازه تردد و رفت و آمد صادر نمی‌کند و با هجوم مستقیم اتباع به مرز دوغارون، از ساعت ۱۱ شب تا ۵ صبح حجم عظیمی از اتباع پشت پاسگاه تجمع می‌کردند و مشکلات عدیده‌ای به لحاظ امنیتی و بهداشتی ایجاد می‌شد.) بار دیگر و در کمتر از یک هفته، یک زمین خالی و بایر به همت شبانه‌روزی شهرداری تایباد بتن‌ریزی شد و بعد از نصب سایبان، ایجاد شرایط اسکان موقت، تأمین برق، سرویس‌های بهداشتی، تعبیه مخازن پلی‌اتیلن آب خنک نوشیدنی، مخازن مناسب شست‌وشو، تدارک سیستم سرمایشی، جایگاه نیروی انتظامی و امدادگران هلال‌احمر، تأمین محموله‌های دارویی، برپایی موکب‌های توزیع اقلام خوراکی و آشامیدنی و سایر امکانات رفاهی، اتوبوس‌ها به این مکان که به «ایستگاه دوم» شناخته می‌شود، منتقل شدند تا اتباع خودمعرف به صورت مستقیم وارد مرز دوغارون نشوند.

اینطور که عسگرجلالی می‌گوید در این ایستگاه از ساعت ۵ صبح تا 5 بعداز ظهر پذیرش اتباع انجام می‌شود و این روند تا 15 شهریور که فرصت خروج اتباع غیرمجاز تمدید شده، ادامه دارد.

مرز همدلی و مسئولیت

از بلندگوی محوطه اعلام می‌شود: «خانواده نبی‌زاده از مسافران محترم افغانستانی، اتوبوس شماره 2 منتظر شماست.» خانواده نبی‌زاده کنار جایگاه هلال احمر ایستاده‌اند. «رخشانه» نوزاد 3 ماهه‌شان بی‌تابی می‌کرد و منتظر بودند خانم «نُمانی» عضو داوطلب جمعیت از تایباد برسد. برای نوزادشان شربت دلپیچه خریده بود و حالا که رخشانه در آغوش او به خواب رفته بر پیشانی‌اش بوسه می‌زند، او را به آغوش مادرش می‌دهد و تا به پله‌های اتوبوس برسند، چشم از آنها برنمی‌دارد. در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کند، به سمت من برمی‌گردد. می‌پرسم چرا اینقدر به‌هم ریختی و در عین ناباوری می‌گوید: «یاد دختر خودم افتادم. تازه 2 ماه و نیم‌اش تمام شده. صبح بردم گذاشتمش پیش مادرم. داشتم می‌آمدم همکاران تماس گرفتند که شربت دلپیچه نداریم و یک نوزاد خیلی بی‌قراری می‌کند. سر راه برای بچه شربت خریدم و تا همین الان که توی بغل خودم خوابید هرکاری از دستم برآمد، انجام دادم تا آرام شود. دست خودم نیست با دیدن زنان باردار و بچه‌ها به هم می‌ریزم و با اینکه الان باید مرخصی باشم، اینجا که هستم حس بهتری دارم. دلتنگی برای دخترم را هم با کمک به بچه‌هایی که اینجا هستند برطرف می‌کنم.»

بقیه نیروهای هلال احمر هم فرقی با این مادر جوان ندارند. از 7 صبح تا 7 عصر که اینجا مشغولند به محض شنیدن گریه کودکی، دنبال صدا می‌روند و با بچه بازمی‌گردند. نوازشش می‌کنند، درصورت نیاز دارو می‌دهند، برایش لالایی می‌خوانند و بعد از وقفه کوتاهی کودک آرام را به آغوش مادرش بازمی‌گردانند. مردان هم بارها مسن‌ها را کول گرفتند و تا پای اتوبوس برده‌اند. تک‌تک نیروهای امدادی اینجا از جان و دل مایه می‌گذارند.

«دلاوری» از بانوان جمعیت هلال احمر که طی فعالیت 20 ساله‌اش، خروج پرحجم اتباع را از عجیب و البته سخت‌ترین تجربه‌های کاری‌اش می‌داند، روزهای اول را اینطور تصویر می‌کند: «لحظه اول که وارد محوطه شدم، از شلوغی جمعیت جا خوردم. به حدی بود که مردان راه را برای ما باز می‌کردند تا به افراد آسیب‌دیده برسیم. جو بسیار سنگینی بود و همه غافلگیر شده بودیم، ولی در فاصله زمانی کوتاهی از طریق مرکز استان هماهنگی‌ها انجام شد و هرچه گذشت شرایط ثبات بیشتری گرفت.»

پرتکرارترین بیماری‌هایی که اتباع در این مدت به آن دچار شده‌اند گرمازدگی و ناراحتی‌‎های گوارشی بوده و به علت گرد و غبارغلیظ دلپیچه و تنگی نفس هم در نوزادان بیشتر دیده شده است، اما «دلاوری» از عجیب‌ترین لحظه‌هایی که اینجا تجربه کرده به درد زایمان زنی اشاره می‌کند که درست لب مرز دوغارون اتفاق افتاد. نیروهای امدادی بلافاصله وارد عمل شدند و پس از انجام فرآیند زایمان در ایران، نوزاد و مادرش با آمبولانس به ولایت «بادغیس» منتقل شدند. یا از مردی می‌گوید که دچار آسیب نخاعی شدید بود و از آنجا که تقریباً تمام کسانی که به «دوغارون» می‌آیند خودمعرف هستند، خانواده این مرد هم او را با همین شرایط به مرز رسانده بودند و می‌خواستند به هر ترتیبی شده تمام اعضای خانواده با هم به کشورشان بازگردند. آن مرد هم به کمک نیروهای هلال‌احمر و تیم پزشکان، در وضعیت ثابتی قرار گرفت و با آمبولانس از مرز خارج شد.

تقریباً بیشتر بیماران همینجا مداوا می‌شوند، با این‌حال به آنها توصیه می‌شود در صورتی که مشکل‌شان حل نشد، با رسیدن به نقطه صفر مرزی «دوغارون» در فاصله 18 کیلومتری شهرستان تایباد، به درمانگاه ایرانی مستقر در «ایستگاه اول» مراجعه کنند.

در نقطه صفر مرزی با کشور افغانستان    یک درمانگاه وجود دارد که در آن از اولین روزی که خروج پرحجم اتباع آغاز شد، به طور میانگین روزانه 300 تا 400 بیمار از خدمات ارائه شده توسط پزشک عمومی و پرستاران بهره‌مند شدند. به طوری که بر اساس آمارهای ارائه شده از سوی نمایندگی اداره اتباع دوغارون طی یک ماه گذشته بالغ بر 8 هزار مراجعه‌کننده با تشخیص گرمازدگی و ناراحتی گوارشی در این درمانگاه مداوا شدند.

عمده این بیماران به صورت سرپایی درمان و تعدادی از آنها به دلیل مشکلات جدی‌تر به بیمارستان تایباد منتقل شدند. پزشک عمومی این درمانگاه چند بیمار مشکوک به سکته قلبی و مغزی را از خاص‌ترین این موارد یاد می‌کند و می‌گوید: «این بیماران که عمده آنها پیش‌زمینه این سکته‌ها را داشتند، از طریق آمبولانس‌هایی که برای اتباع درنظر گرفته شده بود به مراکز مجهزتر منتقل می‌شدند.»

او در پاسخ به این سؤال که درمانگاه مستقر در مرز دوغارون از نظر نیروی انسانی و به لحاظ امکانات دارویی و درمانی، آمادگی پذیرش این تعداد بیمار را داشته است اضافه می‌کند: «راستش را بخواهید خیر. در روزهایی که با خروج پرحجم اتباع روبه‌رو بودیم از ساعت ۷ و نیم صبح تا 14 و 30 دقیقه بعد‌ازظهر، با همراهی یک پزشک و یک پرستار ارتش، بنده به عنوان پزشک عمومی، 2 کارشناس بهداشت و 1 پرستار که در مجموع تعدادمان به 10 نفر هم نمی‌رسید، روزانه و به صورت شبانه‌روزی 400 بیمار را پذیرش می‌کردیم که آمار بسیار بالایی بود، اما خوشبختانه بدون مشکل از پس آن روزهای سخت برآمدیم و همچنان هم ارائه خدمات رایگان به اتباع، توسط نمایندگی اداره اتباع دوغارون و در این نقطه صفر مرزی ادامه دارد.»

زندگی موقت زینب

«زینب» 28 ساله است و در مشهد آرایشگر بود. طوری ماهرانه موهای «سحر» 5 ساله‌اش را بافته که می‌توان حدس زد در کارش حرفی برای گفتن داشت. دلشوره آینده‌ای مبهم از چشمان خیس‌اش پیداست. این نگرانی از همان 6 سال قبل که «قندهار» را به مقصد مشهد ترک کردند، با او همراه است. شوهرش به صنف کفاشی‌های مشهد راه پیدا کرده بود و با اینکه دست‌شان به دهن‌شان می‌رسید ولی هیچ‌وقت برای خانه کوچک‌شان وسایل زیادی نمی‌خریدند. آنها برای امروز آماده بودند؛ «اَوغانستان مملکت ما هست و بالاخره یک روز باید برمی‌گشتیم. من توی مشهد آرایشگر شدم و شوهرم هم کار خوبی داشت. زندگی ما عالی بود ولی موقت. زیاد وسیله خانه نداشتیم از ترس اینکه وقت فروش وسایل گریه کنیم. دیروز موقع فروش همین چند تیکه فرش، گاز، یخچال و بخاری خیلی گریه کردم. الانم راستش هم ناراحتم که برمی‌گردیم و دیگر نمی‌توانم آرایشگری کنم، هم خوشحالم که دوباره پدر و مادر و قوم و خویشم را می‌بینم.»

 پسر بزرگش 11 ساله و به اوتیسم مبتلاست. چندان متوجه اتفاقاتی که دور و برش می‌افتد نیست، اما «سحر» که صورتی به زیبایی ماه دارد همین طور که به خوراکی‌اش گاز می‌زند، به صورت مادرش خیره شده و تا می‌بیند اشک از چشمانش سرازیر شده، خودش را در آغوش مادر جا می‌دهد و می‌گوید: «مادر جان یادت رفته خودت گفتی هر وقت با هم هستیم غم نداریم؟»

همین یک جمله کافی بود تا لبخند جای اشک‌های زینب را بگیرد. سحر شاید متوجه عمق چیزی که به مادرش گفته نباشد، ولی زیباترین جمله را همین دختر کوچولوی 5 ساله به زبان آورد؛ هرجا یک خانواده دور هم باشند به تنها چیزی که نباید اجازه برهم زدن  آرامش آنها را داد غم و غصه است. خانواده زینب یکدیگر را دارند و هرجا که با هم باشند زندگی هم آنجاست.

 

مثل مادرم دوستش دارم

زیر سایبان پیرزنی با چارقد سفید و چادر گل‌گلی زن جوانی را در آغوش گرفته و بدرقه‌اش می‌کند. 25 سال پیش که کلثوم  ولایت «قندوز» را به مقصد «تایباد» ترک کرده بود، همسایه دیوار به دیوار هم بودند. بعد از 13 سال خانواده کلثوم به دنبال شرایط بهتر راهی محله «سرآسیاب» در تهران شدند و پیرزن و همسرش که به رسم مردان تایباد لباس محلی به تن و دستار سفید به سر دارد سالی یکبار تا آنجا هم می‌رفتند که رفت ‌و آمدشان قطع نشود. حالا هم که متوجه شدند کلثوم قرار است برای همیشه ایران را ترک کند، آمده‌اند تا به قول  پیرزن، دخترشان را راهی کنند؛ «کلثوم بامحبت هست. مثل دختر خودم دوستش دارم. به خدا قسم دلم از همین الان گرفته.»

کلثوم که با حرف‌های پیرزن تایبادی بغض‌اش می‌ترکد، دست روی شانه‌های او می‌گذارد و می‌گوید: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم مادرم در ایران نیست. مثل مادرم دوستش دارم. حیف که مسیر ما اینجا از هم جدا و راه‌ ما خیلی دور می‌شه. با اینکه به وطنم و کنار هموطن‌های خودم پس‌برمی‌گردم ولی صدبار از خدا خواستم در «قندوز» همچین آدمی سر راهم باشه از بس که خوب و عزیز هست.»

دو پسر بزرگ‌تر کلثوم ازدواج کرده‌‌اند و چندروز پیش برگشته‌اند افغانستان. حالا هم او به همراه شوهر و پسر 7 ساله‌اش محمدامین برمی‌گردند.

 

5 سال خاطره با خودم می‌برم

روی فرش کناری 2 دختر جوان که یکی از آنها به نوزاد در آغوشش شیر می‌دهد با گریه به هم نگاه می‌کنند. شوهران‌شان با هم برادرند. عروس بزرگ‌تر که «ملالی» نام دارد 5 سال پیش از هرات به شهرستان ساری آمد و 5 ماه پیش عروس کوچک‌تر را که 22 ساله است، تشویق کرد برای زندگی بهتر به ایران بیاید. مراسم عروسی‌ هم در محله «شهبند» ساری و در جمع همسایگان مازنی برگزار شد. «رنگینه» که لباس سفید به تن دارد در حالی‌که چشمانش از ذوق برق می‌زند، عروسی به یادماندنی‌اش را این طور شرح می‌دهد: «زن‌های همسایه با شلیته می‌رقصیدن و مردها آوازهای محلی می‌خواندن. هرچی رسم و رسوم داشتن برای من انجام دادن و جای خالی قوم  و خویشم را پُر کردن. من فقط 5 ماه اینجا بودم، ولی اندازه 5 سال خاطره با خودم می‌برم.»

شوهران‌شان با آمدن طالبان راهی ایران شدند و در بازار محلی ساری میوه و تره‌بار می‌فروختند. مدتی بعد «ملالی» که تازه دیپلم گرفته بود به ایران آمد و تا همین چند روز پیش در یک مهدکودک کار می‌کرد. از اوضاع کار در هرات می‌پرسم و جواب خوبی نمی‌گیرم؛ «خواهرم توی یک زایشگاه کار می‌کرد ولی خیلی راضی نبود و بیرون آمد. زنان هرات اوضاع خوبی ندارن. برای همین خیلی خوشحال نیستم.  شمال خیلی خوب بود. آخر هفته‌ها می‌رفتیم جنگل و دریا. ولی خب هرچی که بود غریبه بودیم. باید یک وقتی برمی‌گشتیم هرات و حالا وقتش شده.»

همه زنان و مردان افغانستانی همین را می‌گویند. دولتمردان کشورشان نوید امنیت و امکانات داده‌اند و اینها هم به بازگشتن امیدوار شده‌اند.

حتی سه برادر قد و نیم‌قدی که از سبک لباس پوشیدن‌شان پیداست عاشق بازی‌های کامپیوتری هستند، به بازگشت امیدوارند. روی تی‌شرت‌هایشان طرح «ماینکرفت» چاپ شده و سرخوشانه دنبال هم می‌دوند. پسر جوانی که با قفس پرنده‌‌اش سوار اتوبوس می‌شود هم امیدوار است؛ همین که مونس لحظه‌هایش را در آسمان ایران رها نکرد و با خود به افغانستان می‌برد یعنی قدرت زندگی به ناامیدی می‌چربد.

پیرمردی که دارد سمعک روی گوشش را تنظیم می‌کند، یک بالش چهارخانه را زیر بغل گرفته. لابد او هم رویای خوابی آرام در خاک «بلخ» را در سر می‌پروراند.

کنار هر خانواده‌ای که بار و بنه خود را دورشان چیده‌اند یک تلویزیون هم وجود دارد. هرچند که بعضی دلیل این کار را گران بودن تلویزیون در افغانستان می‌دانند، اما همین که این مردمان از میان تمام وسایل زندگی، تلویزیون را همراه خود آورده‌اند معنای دیگری هم دارد؛ آنها به زندگی آرام و لحظه‌های فراغت امید دارند. حتی یک نفرشان از مردم ایران گلایه‌ای ندارد. پای حرف هرکدام‌شان که بنشینی، روزهای خوش و خاطرات شیرین‌ ایران را مرور می‌کند.

این احساس امیدواری را تک‌تک مسئولانی که در خروج اتباع غیرمجاز افغانستانی از مرز دوغارون سهم دارند به انحای مختلف بر زبان آورده‌اند.

حسین جمشیدی - فرماندار تایباد – یکی از همین مسئولین است؛ «طرح بازگشت کریمانه اتباع غیر مجاز درشرایطی به عنوان یکی از مهم‌ترین طرح‌های کشور در حال اجراست که هیچ نظام سیاسی در سطح جهان وجود ندارد که در آن اتباع خارجی بدون اوراق هویتی معتبر زندگی کنند و آمار و اطلاعات دقیقی از آنها وجود داشته باشد. با این اوصاف خوشبختانه به واسطه خرد جمعی و همکاری استانداری، اداره کل اتباع شهرستان، مرزبانی، نیروی انتظامی شهرداری، شوراها، دستگاه‌های اجرایی، نظامی و انتظامی و البته بسیج همه امکانات مردمی، این طرح به بهترین شکل ممکن در حال اجراست و طی این مدت گاهی کمتر از 5 هزار و گاهی بیشتر از ۳۹ هزار خروجی طی یک روز به ثبت رسیده است، آن هم در وضعیتی که با وفاق موجود و نظمی که حاکم شده، در کمال شرافت و انسانیت، اتباع افغانستانی بازگشت عزتمندانه‌ای را تجربه می‌کنند که اغلب‌شان هم به آن اذعان دارند.

جمشیدی در ادامه تأکید کرد: به این ترتیب از همه اتباعی که به صورت غیرمجاز در ایران ساکن هستند خواهش دارم از این فرصتی که وزارت کشور برایشان مهیا و امکان خروج را تا ۱۵ شهریورماه تمدید کرده، استفاده کنند و در این بازه زمانی که می‌توانند با تدابیر استاندار و والی هرات، اسباب و اثاثیه زندگی‌شان را بدون تشریفات گمرکی و با تردد روزانه ۲۵۰ دستگاه کامیون، تریلر و کامیونت و نیسان از کشور خارج کنند، با کمترین چالش این کار را انجام دهند.

 برای دل خودم کار می‌کنم

چشم‌هایش بادامی و چهره‌اش به مردم افغانستان شبیه است، اما با لهجه مشهدی صحبت می‌کند. سال 60 که در مشهد به دنیا آمد، پدرش 7 سال پیش از آن در همین شهر وارد بازار کفش شده بود و حالا تمام خواهر و برادرهایش در همین صنف مشغولند. مدارک شناسایی معتبر دارند و ایران را میهن خود می‌دانند. چند روز بعد از آنکه خروج اتباع از مرز دوغارون کلید خورد، خودش را به این موکب رساند؛ موکبی که به همت گروهی از خیران افغانستانی ساکن سراسر ایران از روز اول خروج اتباع برپا شده تا هموطنان‌شان که به مرز می‌رسند، گرسنه و تشنه نمانند. مرد جوان با تمام وجود همصحبت اتباع افغانستانی می‌شود و برایشان آرزوی سفری خوش می‌کند.

در این موکب «جمعه» هم حضور دارد. مرد 64 ساله‌ای که سال 65 به ایران آمد و ساکن مشهد است. بزرگترین پسرش در همین ایران درس خواند، دانشگاه رفت و حالا چند سالی می‌شود در اتریش زندگی می‌کند. به پاس همه سال‌های خوبی که در ایران گذرانده، با دغدغه مسئولان ایران همراه شده و برای بدرقه هموطنانش نزدیک به 2 ماه است اینجا آشپزی می‌کند.

در این موکب حضور «اسماعیل» از بقیه سؤال‌برانگیزتر است. جوانی که سرتا پا مشکی پوشیده و 45 روز است در موکب خیرین افغانستانی، از جان و دل به اتباع خدمات می‌دهد.‌ «تایباد» به دنیا آمده و از کودکی با بچه‌های افغانستانی همبازی بوده است. به قول خودش با آنها بزرگ شده و حالا که دارند از ایران می‌روند، می‌خواهد میهمان‌‎نوازی چندین ساله را تکمیل کند. می‌گوید، برای دل خودم این کار را می‌کنم و حالم خوب می‌شود.

در این موکب که سردر آن نوشته شده ایستگاه صلواتی روزانه 2500 غذای گرم برای وعده‌های صبحانه، ناهار و شام طبخ می‌شود. از این گذشته در طول روز بالغ بر 5 هزار آب‌معدنی خنک، کیک، چای، پوشک بچه و... در اختیار اتباع قرار می‌گیرد.

  یاقوت بغلان

تیشرت و شلوارک صورتی‌رنگ با طرح شخصیت کارتونی و محبوب 90 درصد دخترکوچولوها را به تن دارد. جلو می‌روم و اسم شخصیت روی لباسش را می‌پرسم. با ذوق و از سر شیرین‌‌زبانی کودکانه جواب می‌دهد: «کرومی»! عاشقش هستم خاله. تازه جامدادی کرومی هم دارم.

اسم دخترک «یاقوت» است. دو برادر کوچکتر از خودش دارد؛ «خوشی» و «ادیب». پدر و مادر، برادرهایش را در آغوش و دست او را محکم در دستان‌شان گرفته‌اند. با اتوبوس از ایستگاه اول آمده‌اند نقطه صفر مرزی. کلاس آموزشی «پیش‌آگاهی از خطرات مین و مواد منفجر نشده باقی‌مانده از زمان جنگ» که تمام بشود، دوباره سوار اتوبوس می‌شوند و می‌روند به سمت مرز «اسلام‌قلعه». کنار پدر و مادرش روی صندلی کلاس نشسته و با حواس جمع به حرف‌های مربی هلال احمر گوش می‌دهد؛ «همان‌طور که می‌دانید به دلیل جنگ‌های داخلی که در افغانستان اتفاق افتاده، مواد منفجر نشده بسیاری در کشور به جا مانده و ضروری است حالا که بعد از سال‌ها در حال بازگشت هستید از جاهایی عبور کنید که شلوغ و امن است و دولت برای شما به رنگ سفید نشانه‌گذاری کرده است...»

کلاس 15 دقیقه‌ای تمام شد و مادر یاقوت که «حفیظه» نام دارد با صدای بلند از مربی‌ها و مسئولانی که در مرز دوغارون مستقر شده‌اند، تشکر می‌کند. حتی چشم‌هایش موقع قدردانی از مردان می‌خندد. به او می‌گویم چه چیزی در ایران باعث شده آخرین ثانیه‌های حضورت در این خاک را هم با خنده و تشکر سپری کنی؟ شوهرش را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «7 سال پیش که ما را آورد فشافویه یک ده تومن نداشتیم. کارگر یک گاوداری شد و دیروز که داشتیم با صاحب‌کار خداحافظی می‌کردیم همه‎‌چیز داشتیم به غیر از ماشین ظرفشویی. یاقوت کلاس اول را در ایران خواند و همین‌جا باسواد شد. ایران و مردمش به ما زندگی دادند. دیروز سمسار وسایل خانه را خیلی ارزان می‌خرید. نفروختیم. گذاشتیم همانجا بماند. به صاحب‌کار که مرد خیلی خوبی بود گفتیم کارگر بعدی که آمد به سلامتی استفاده کند.»

تصمیم خانواده یاقوت پژواک احساسی است که از ایران به یادگار می‌برند؛ روزی که به این آب و خاک رسیدند پریشان بودند و حالا که به «بغلان» می‌روند، امیدوارند.

 

برش

مرد کوچک بدخشان

زنی جوان به سمت نیروهای هلال احمر می‌آید. از آنها می‌خواهد بخیه‌ای را که از چند روز پیش روی سر پسرش جامانده باز کنند. بی‌تردید پسر هرگز آخرین «گرگم‌به‌هوا» را در کوچه‌های محله «خاک سفید» تهران فراموش نمی‌کند. تا هروقت که رد بخیه‌های سرش را ببیند، یاد همان روزی می‌افتد که با همه توان می‌دوید تا رسیدن به آرزوهایش را در کوچه‌های کودکی تمرین کند.

زن با 5 فرزند قد و نیم قد راهی ولایت «بدخشان» است. همسرش رد مرز شده و به تنهایی بچه‌ها را سر و سامان می‌دهد. برای اینکه بتواند به موکب آستان قدس برود و برای بچه‌ها غذا بگیرد، کوچکترها را فرستاده زیر سایبان نقاشی تا با مربی‌های هلال احمر نقاشی بکشند، پسر بزرگتر ‌را هم فرستاده پیش امدادگران برای بخیه سرش.

باید برگه آمار نشان دهند تا غذا دریافت کنند. برای همین جز «شُکریه» کسی نمی‌تواند غذای خانواده‌اش را بگیرد. نگران بچه‌ها و بار و بندیل‌اش است. هنوز چند قدم به سمت موکب «آستان» نرفته برمی‌گردد. پسر جوانی که روپوش سبز به تن دارد و خودش را خادم آستان قدس معرفی می‌کند، متوجه دست تنها بودن زن می‌شود، به سویش می‌آید و می‌گوید «من مراقب بچه‌هات هستم. با خیال راحت برو غذا بگیر.»

شُکریه خیلی زود با ظرف‌های یکبار مصرف غذا برمی‌گردد و همزمان که به «سوگل» کوچکترین فرزندش غذا می‌دهد، از روزهایی می‌گوید که در تهران بر او و خانواده‌اش گذشت: «مجرد بودم که آمدم تهران. مهرداد، مهدی، محمد، شایان و سوگل همانجا به دنیا آمدند. شوهرم ساده‌کاری می‌کرد و زندگی راحتی داشتیم. ولی خب حالا که وقت رفتن رسید، شکایتی ندارم. در عوض هزار خاطره خوب با خودم همراه دارم.»

بخیه سر «مهرداد» را باز نکردند. در ایستگاه دوم امدادگران هلال احمر امکانات کافی برای بی‌حس کردن و کشیدن بخیه ندارند. او که به مادرش گفته بود «خودم دیگه مرد شدم، لازم نیست کنارم باشی» برای اینکه حرفش دوتا نشود رفته بود زیر سایبان نقاشی و به قول خودش قشنگ‌ترین نقاشی عمرش را کشید تا به مادرش ثابت کند بزرگ شده و از پس کارها بر می‌آید. نتیجه همان شد که مرد کوچک خانواده می‌خواست. از سایبان نقاشی اسمش را صدا می‌زنند. حرم امام رضا(ع) را کشیده و نقاشی او برنده جایزه شده است. خانم مربی در حالی که دفتر نقاشی و جعبه مداد‌رنگی را به پسرک می‌دهد، رو به او می‌گوید «با این استعدادی که تو ‌داری شک ندارم مرد موفقی خواهی شد.»

 

 ثبت 37 هزار خروج در یک روز

این موفقیت آرزوی تمامی مسئولین ایران است که خروج اتباع غیرمجاز از کشور به صلاحدید آنها انجام شده است. دولتمردانی که همچنان سعی دارند خروج اتباع با نهایت احترام، آرامش و متأثر از فرهنگ میهمان‌نوازی ایرانی انجام شود. جعفر سید‌آبادی ، مدیر کل امور اتباع و مهاجرین خارجی استانداری خراسان رضوی که این گزاره را تأیید می‌کند، در این‌خصوص توضیح می‌دهد: «در اسفندماه 1403 برگه‌های سرشماری بعضی از اتباع افغانستانی باطل شد و براساس ابلاغیه مرکز به تمامی استان‌ها (تحت عنوان تعیین تکلیف دارندگان برگه‌های سرشماری) از ابتدای سال 1404 بیش از 2 میلیون و 100هزار نفر از این عزیزان در سطح کشور تعیین تکلیف شدند؛ به این ترتیب بخشی از اینها بر اساس دسته‌بندی‌های 6گانه‌ کشور و ابلاغیه مرکز، سامان‌دهی شدند و خروج بخش اعظم این افراد از 15 اردیبهشت‌ماه به تدریج اتفاق افتاد. در ایران 3 مرز «دوغارون» در خراسان رضوی، «ماهیرود» در خراسان جنوبی و «میلک» در استان سیستان و بلوچستان به خروج اتباع افغانستانی اختصاص دارد، اما همیشه سهم خراسان رضوی در خروج، بیشتر از سایر مرزها بوده است و بر همین اساس امسال هم بیش از 70 درصد خروج اتباع (افرادی با خانواده‌ها و یا مجردهایی که برگه‌های اقامت آنها باطل شده است) از همین مرز اتفاق افتاده است. البته بعد از اتفاقات اخیر در کشورمان (جنگ تحمیلی اسرائیل علیه ایران)، میزان خروج اتباع به قدری افزایش پیدا کرده که در طول بیش از 4 دهه اخیر چنین حجم خروجی از کشور را تجربه نکرده بودیم.

همکاران من ساماندهی بیشترین خروجی را در ایام پیک کرونا با آماری برابر روزانه 4هزار نفر تجربه کرده بودند که در بازه زمانی 1 ماهه، رکورد 90 هزار خروج از مرز دوغارون را به ثبت رساند، اما تنها در بازه 12 روزه جنگ، 153هزار نفر از اتباع افغان از کشور خارج شدند. به تعبیری در هر ساعت 800 نفر. از سوی دیگر در شرایط فوق‌العاده کشور، همه برنامه‌ها و زمان بندی‌هایی که برای خروج این عزیزان تدوین و تعریف شده بود، جلو افتاد به این معنی که در مشهد شاهد حضوراتباعی از اقصی نقاط کشور بودیم که برگه خروج آنها برای 3هفته تا یک ماه بعد نوبت‌بندی شده بود، اما خودشان به صورت خودمعرف پیش از موعد مقرر، با زن و فرزند، به مرزهای خروجی مراجعه کرده بودند. علاوه براین با وجود اینکه بعضی از اردوگاه‌های کشور تعطیل شده بود، اما در خراسان رضوی همکاران به صورت شبانه‌روزی پشتیبانی و فعالیت می‌کردند تا این خروج به نحو احسن مدیریت شود.»

تاریخ 4/4/1404 نقطه عطفی برای اداره اتباع و مهاجرین خارجی استانداری خراسان رضوی بود، چراکه بیشترین حجم خروج در طول  عمر 47 ساله انقلاب اسلامی، در همین روز اتفاق افتاد و 37 هزار نفر از مرز دوغارون خارج شدند. ارائه همین آمار کافی است که عیان شود چه خدمات گسترده و طاقت‌فرسایی در این ایام ارائه شده است تا ایران که در همه این سال‌ها پذیرای اتباع افغانستانی بوده، در خروج آنها نیز خوب عمل کند.

«سیدآقایی» در تصریح این موضوع می‌گوید: «علاوه بر ثبت این رکورد بااهمیت، انتقال اتباع از شهر مشهد، اردوگاه حسن آباد شاندیز و اردوگاه سفید سنگ فریمان به مرز دوغارون نیز اقدام فوق‌العاده سختی بود. در تاریخ چهارم تیرماه به دلیل حضور حجم عظیمی از اتباع در اردوگاه حسن آباد شاندیز، همه ظرفیت‌ها ظرف یکی دو ساعت پای کار آمدند؛ تا پیش از این ایام، در حوزه حمل‌و‌نقل روزانه به 70 تا 80 دستگاه اتوبوس برای انتقال عزیزان اتباع به مرز نیاز داشتیم درحالی که به یکباره و در چهارم تیرماه فقط از یک اردوگاه 170 دستگاه اتوبوس خارج کردیم. ناگفته نماند در این ایام کشور در شرایط جنگی قرار داشت، ناوگان هوایی بسته و ناوگان ریلی با محدودیت پیش‌فروش بلیت روبه‌رو بود. درآن شرایط فقط ناوگان جاده‌ای برقرار بود که آن هم به دلیل شرایط فوق‌العاده کشور با محدودیت‌های فعالیتی همراه شد، با اینکه شاهد ورود حجاج هم از طریق همین مرزها بودیم، اما به لطف خدا و همت همکاران، با اقدامات میدانی و جهادی از تمام ظرفیت‌های موجود استفاده کردیم. حتی اتوبوس‌های درون‌شهری را به جاده آوردیم و مجوزها، کارهای مربوط به بیمه و سایر تمهیدات را ظرف یکی دو ساعت فراهم کردیم و در ادامه طی 72 ساعت، اماکنی را که محل پذیرش نبودند در پی وظیفه انسانی‌مان به امکانات تغذیه‌ای، بهداشتی و رفاهی برای اتباع مجهز کردیم؛ به گونه‌ای که علاوه بر 2 اردوگاه استان خراسان رضوی، محل نمایندگی اداره اتباع در تایباد را نیز با تدابیر عالی به اردوگاهی برای خروج عزتمندانه این عزیزان تبدیل کردیم. به این ترتیب در اردوگاه حسن‌آباد شاندیز که دارای ظرفیت 3 هزار نفری است، روزانه 12 هزار نفر را ساماندهی کردیم، با اینکه در این اردوگاه روزانه 5هزار نان پخت می‌شد. این در حالی است که روز چهارم تیرماه، 8هزار و 500 نفر از اتباع فقط از این اردوگاه‌ اعزام شدند و لازم به ذکر است که طی این مدت بیش از 80 درصد اتباع حاضر در اردوگاه حسن‌آباد شاندیز خودمعرف بودند.»

 مدیر کل امور اتباع و مهاجرین خارجی استانداری خراسان رضوی دلیل همه این اقدامات را یک هدف می‌داند؛ اینکه در ایران بالغ بر 4 دهه از اتباع افغانستانی میزبانی کرده‌ایم و این عزیزان با خاطرات خوب و بد کنار ما زندگی کردند. بنا بود لحظاتی را که در حال خروج از کشور هستند، خوش‌بدرقه باشیم که خوشبختانه اتفاق افتاد و در یک فضای بسیار آرام و امن با این عزیزان کریمانه رفتار شد؛ البته برغم اینکه آمارها نسبت به روزهای اول کاهشی شده، اما این روند همچنان ادامه دارد.»

در پایان این مقام مسئول به ارائه آمار قابل توجهی در این بازه زمانی می‌پردازد و می‌گوید:«طی بازه یکساله 1403 آمار ثبت شده از میزان خروج اتباع، 678 هزار نفر از مرز دوغارون بوده این در حالی است که از ابتدای سال‌جاری تا روز 19 مرداد، 827 هزار و 836 تبعه افغانستان از مرز دوغارون خارج شدند که یک رکورد تاریخی محسوب می‌شود؛ به عبارتی ماهانه قریب بر 180 هزار نفر از این گذرگاه خروج کردند و تاکنون و بر اساس آمارهای موجود، شمار اتباع خارج شده از 3 معبر دوغارون، ماهیرود و میلک، از مرز یک میلیون و 100 هزار نفر گذشته است. در روزهایی که جمعیتی بین 27 تا 30هزار نفر از مرز دوغارون خارج می‌شدند، آب معدنی سرد و سایر امکانات رفاهی برای این افراد تأمین می‌شد که همچنان هم این وضعیت پابرجاست. روزانه بیش از 300 قالب یخ درون تانکرهای آب 3 تا 5هزار لیتری تعبیه شده قرار می‌گرفت. البته این مضاف بر بطری‌های آب معدنی است که بی‌وقفه توزیع می‌شد.

همچنین به دستور استاندار علاوه بر پخت 10هزار نان و توزیع وعده‌های غذایی گرم در محل اسکان موقت اتباع در تایباد، در همان روزهای شلوغ، بسته‌هایی حاوی ‌پنیر، حلواشکری، آب معدنی، آبمیوه و ماسک هم داخل اتوبوس‌هایی که در حال خروج از مرز دوغارون بودند، توزیع می‌شد تا اتباع در آن سوی مرز دوغارون هم درصورت مواجهه با محدودیت‌ها یا فرآیند پذیرش طولانی، یک وعده غذایی با خود همراه داشته باشند؛ به عبارتی حتی به این عزیزان در آن سوی مرزها هم فکر کرده بودیم. علاوه بر این قریب به 170 میلیون تومان برای تأمین دارو در مرز و اردوگاه‌ها اختصاص دادیم.»

 

برش

ایران به من عزت و آبرو داد

راننده جوانی که اصالت او به شهر اصفهان برمی‌گردد و از همین شهر مسافر آورده با دیدن کولر، بطری‌های آب‌معدنی خنک، فرش‌های پهن شده زیر سایبان، موکب‌هایی که وعده‌های غذایی گرم به اتباع می‌دهند و امکاناتی که برای مسافران افغانستانی در نظر گرفته شده، خوشحال می‌شود و می‌گوید:« این سومین بار است که در یک ماه گذشته خانواده‌های افغانستانی را برای خروج به اینجا می‌آورم. جز یک بار که یکی از آنها می‌گفت صاحبخانه‌اش تمام پول ودیعه خانه اجاره‌ای‌ را به او بازنگردانده و از این بابت گلایه می‌کرد، بقیه مسافرها جز حرف خوب در مورد ما ایرانی‌ها چیزی نگفتند.»

به غیر از این خوشحالم همان احساس ناامنی که یک روز باعث شده بود به کشور ما پناه بیاورند حالا جای خود را به احساس امنیت داده و بسیاری از این جماعت که تعداد آنها در استان اصفهان هم زیاد بود، به آینده خود در کشورشان امیدوارند. راستش را بخواهی من بیشتر از این جماعت، نگران خودمان هستم. پدر خانواده‌ای که امروز مسافر من بود 36 ساله  و دارای 6 فرزند بود، اما من با اینکه یک سال هم از او بزرگترم،نه‌ تنها فرزندی ندارم که ازدواج ناموفق داشتم و در آستانه طلاق هستم.

راننده جوان پُربیراه هم نمی‌گوید. شمار زیادی از اتباع افغانستانی که برای خروج خود را به مرز می‌رسانند، خودمعرف هستند و به این درک رسیده‌اند که ادامه زندگی در کشور خودشان به صلاح آنهاست. شبیه مرد میانسالی که از 40 سال پیش ساکن شهر قم و یکی از خادمین حرم حضرت معصومه(س) بوده است. برای تمام ایرانی‌ها دعای خیر می‌کند و با چهره‌ای خندان می‌گوید:« تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم که نه تنها ایران به من پناه داد که عزت و آبرو هم داد. من در همین ایران پس‌انداز کردم و حالا دست پر به کشورم برمی‌گردم.»

 

برچسب ها

ارسال نظر

آخرین اخبار