جامعه نیازمند امید به زندگی است
در روزهایی که صدای آژیر جنگ فروکش کرده اما سایهاش هنوز بر جان و ذهن مردم سنگینی میکند، جامعه ایران وارد مرحلهای از «تعلیق روانی» شده که ادامه آن میتواند به فرسودگی مزمن بینجامد.

روزنامه شرق گفتگوئی را با دکتر امیرحسین جلالیندوشن، روانپزشک منتشر کرده است:
در روزهایی که صدای آژیر جنگ فروکش کرده اما سایهاش هنوز بر جان و ذهن مردم سنگینی میکند، جامعه ایران وارد مرحلهای از «تعلیق روانی» شده که ادامه آن میتواند به فرسودگی مزمن بینجامد.
دکتر امیرحسین جلالیندوشن، روانپزشک و پژوهشگر حوزه سلامت اجتماعی، در این گفتوگو از بحرانهای انباشته، بیگانگی عاطفی مردم با سیاستورزان و مرز شکننده امید و خستگی روان جمعی سخن میگوید.
در این گفتوگو تلاش کردهایم فراتر از کلیشههای رایج در رابطه با ریشهها و راهکارها صحبت کنیم.
جامعه ایرانی در دورهای از فرسودگی روانی و روحی به سر میبرد. موضوعات اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و همچنین جنگ اخیر ۱۲روزه، موجب شدهاند خستگی و فشار روانی که طی سالها بر مردم وارد شده، نمود بیشتری پیدا کند. خشونتهای کلامی، خشونتهای رفتاری و مهاجرتهای گستردهای که در حال وقوع است و ما شاهد آن هستیم. اگر این مرحله به رسمیت شناخته نشود، چه پیامدهایی به همراه خواهد داشت؟
اجازه بدهید برای توضیح موضوع از مفهومی استفاده کنم که به نظرم در پاسخ به پرسش شما کاربرد دارد. آن مفهوم، در حقیقت، «سوگوارینشده» یا «غیرقابل سوگواری» است. معمولا برای عموم مردم، سوگواری به معنای مراسمی است که برای یادبود فرد درگذشته برگزار میشود. اما اگر کمی فنیتر به موضوع نگاه کنیم، سوگواری به معنای پردازش غم از دست دادن فردی، چیزی یا پدیدهای است و در عین حال به نوعی باید بتوانیم پس از این پردازش، زندگی را از نقطهای دیگر از سر بگیریم، در حالی که غم از دست دادن آن شخص، موضوع یا پدیده را به رسمیت شناختهایم.
به ظاهر این موضوع ساده به نظر میرسد و انگار بهطور طبیعی رخ میدهد، اما من معتقدم که ما درباره بسیاری از تروماهای اجتماعی و پدیدههایی که اضطراب جمعی یا استرس عمومی ایجاد کردهاند -دستکم در ایران- با مسئله سوگوارینشده یا فقدان ظرفیت یا امکان سوگواری مواجه بودهایم. به عنوان مثال، میخواهم به جنگ تحمیلی ایران و عراق اشاره کنم؛ جنگی که به هر حال بر ما تحمیل شد و کشور به مدت هشت سال درگیر آن بود. سیاستهای نظامی، سیاستهای رسانهای و تبلیغات، قسمتی از جنگ هستند، اما هر جامعهای پس از جنگ، نیازمند تولید پارادایمی جدید برای دوره صلح و زندگی است.
این پارادایم شامل آن میشود که ما چیزهایی را که از دست دادهایم، بپذیریم و آماده شویم تا زندگی را در شرایط جدیدی از نو بسازیم. اما در دوره پس از جنگ، چنین تصور شد که قداست جانفشانیهایی که فرزندان ایران بهطور فداکارانه انجام دادند، به این معناست که اصولا خود جنگ باید مقدس شمرده شود. در حقیقت، چهرههایی که جان، جوانی، سلامت و آزادی خود را از دست دادند، بهعنوان قهرمانان ملی باید در یاد جامعه باقی بماندند و باقی ماندند و امیدوارم اجر کافی نیز دریافت کرده باشند. اما مسئله اینجاست که جنگ، یک عملیات انسانی و یک پدیده محاسباتی است. قرار نیست جنگ تقدیس شود؛ قرار نیست شرایطی که جنگ در آن رخ داده یا نحوه مدیریت آن -چه در بُعد لجستیکی نظامی و چه در بُعد مدیریت سیاسی و اقتصادی- قداست پیدا کند.
خوشبختانه در این زمینه، گرایشهای سیاسی مختلف نقش داشتهاند و بنابراین میتوان موضوع را فراتر از سیاست مطرح کرد. چون یکی دیگر از تنگناهای پرداختن به مسائل هیجانی و احساسی در ایران این است که همه چیز رنگ سیاست و خطوط قرمز غیرقابل مذاکره سیاسی به خود میگیرد.
اگر بخواهم موضوع را در جنگ اخیر بررسی کنم، در این جنگ نیز ما با چنین وضعیتی مواجه بودیم. جنگ با نوعی غافلگیری آغاز شد؛ برنامهریزیهایی انجام شده بود، هم از منظر لجستیکی و هم از منظر روانی. بهگونهای که برخی مهرههای کلیدی از میدان خارج شدند و به عبارتی اختیار جنگ به دست طرف مقابل افتاد.
با این حال، ابتکار عمل کاملا از دست ایران خارج نشد. از جمله اینکه جانشینان فرماندهانی که به شهادت رسیدند، خیلی زود مشخص شدند. اما در آن روزها و پس از آن، جملهای مکررا مطرح میشد که «دانشمندان ما، فرماندهان ما و مردم ما جایگزینپذیرند».
این حرف از منظر مدیریت روانی جنگ و همچنین مدیریت عملی آن، کاملا قابل قبول است. اما واقعیت ماجرا این است که اصل موضوع سوگواری، همینجاست. سوگواری یعنی اینکه هیچکس قابل جایگزینی نیست. ما بعد از فردی که رفته زندگی را از سر میگیریم، اما نبودن او برای ما معنا دارد. در نتیجه، نبود او ماجرایی است که باید از زوایای مختلف به آن پرداخت. در غیر این صورت، انگار نوعی ادبیات سلحشوری حاکم خواهد بود که در آن ما هیچگاه بازنده نیستیم، هیچگاه خطا نمیکنیم؛ حتی زمانی که مرگ رخ میدهد.
مسئله سوگ را اگر بخواهیم بررسی کنیم، باید توجه داشت که مثلا سرلشکر باقری جایگزینپذیر است؟ خیر، جایگزینپذیر نیست. بله، ممکن است فرد یا افرادی به جای ایشان منصوب شوند که از نظر دانش نظامی قویتر باشند، اما آقای باقری فردی است که در زندگی حرفهای و نظامی خود تاریخچهای دارد و از نظر معنوی نیز جایگاه مشخصی در روایت کشور طی چهار یا پنج دهه گذشته دارد. بنابراین ایشان جایگزینپذیر نیست.
وقتی فردی جایگزینپذیر نباشد، آنگاه این سؤال مطرح میشود که چرا مثلا سرلشکر باقری از دست رفت؟ این مسئله صرفا از منظر عملیاتی قابل بررسی نیست، بلکه باید از منظر نگرشی یک جامعه نیز به آن اندیشید. یعنی جامعه باید با خود بیندیشد که در فرایندی که طی میکنیم، فرزندان این کشور، مردم این کشور، از میان میروند. به همان میزان، آن رفتگر خیابانی، یا آن دختر یا پسر جوان و کمنام یا بینام، که فقط یکی دو روز یا یکی دو هفته نام و تصویرشان در اخبار مطرح میشود نیز در حقیقت اهمیت دارند.
در واقع سوگواریکردن و اندوهی که با خود به همراه میآورد، ما را به تفکر وامیدارد. وقتی سوگواری نمیکنیم، با مکانیسمهایی که شاید نامهای سادهتری هم بتوان برایشان یافت، اما در اصل نوعی انکار و نادیدهگرفتن فقدان هستند، به این احساس میرسیم که انگار اتفاقی نیفتاده است. نتیجه عملی چنین رویکردی چیست؟ در عمل، وقتی در بحران هستیم، ملت در صحنهاند، حاکمان در صحنهاند، همبستگی ملی و مدنی وجود دارد؛ اما در هر مقطع دیگر، مثلا زلزله، سیل یا بیماری کووید، یا حتی در مشارکت سیاسی و انتخابات، روز بعدِ بحران، انگار همهچیز به حالت قبل بازمیگردد. گویی فردای روز بحران، قصه عادیشدن زندگی مطرح نیست. فراموش میکنیم چه شد که فرماندهانمان را از دست دادیم. فراموش میکنیم که مثلا هنگام زلزله، با چه کمبودهایی مواجه بودیم. مثلا پس از زلزلههای مختلف، همه به زلزله تهران فکر میکنند که حادثهای بزرگ و مهم است. اما روز بعد از زلزله در یک شهر کوچک، تنها چند خبر و گمانهزنی در مورد خطرات احتمالی در تهران مطرح میشود و سپس فراموش میشود. زمانی که پلاسکو فروریخت، بحث استانداردهای ساختمان، مراقبت ایمنی و فرایندهای پس از آن مطرح شد، اما بهسرعت از خاطر رفت، تا وقتی که در متروپل آبادان دوباره ساختمانی فروریخت و سؤالات جدیدی پیش آمد.
این تکرار فراموشی ناشی از آن است که ما فقدان را انکار میکنیم، درحالیکه فقدان باید اندوهش جان ما را بسوزاند تا از درون آن، فکر و اندیشه برآید.
این عدم سوگواری را ۴۰ سال پیش نیز داشتیم و حال اینکه آیا حاکمیت برای سوگواری مردم تلاشی کرد یا نه، جای بحث دارد. به نظر من، اکنون نیز باید این اتفاق بیفتد. نمیدانم دقیقا چگونه باید این سوگواری صورت گیرد، یا حاکمیت چگونه باید به ترمیم این زخمهای روانی کمک کند، اما پرسش مهمی است. آیا راهکاری وجود دارد؟ میتوان کاری کرد؟
به نظرم، نیازمند نوعی تغییر فکر و تغییر ذهنیت هستیم؛ یعنی باید صورتبندی مسئله را تغییر دهیم. اگر این حرفها را در مقابل بسیاری از کسانی که سیاستهای چند دهه گذشته را تدوین کردهاند یا از آنها دفاع میکنند، چه در نسل گذشته و چه نسل جدید، مطرح کنیم، احتمالا تعبیرهای نامناسبی از آن خواهند داشت؛ مثلا آن را نوعی ضعف، وادادگی یا نداشتن سلحشوری تلقی خواهند کرد. درحالیکه لازمه پذیرش قدرت، پذیرش وادادگی عالمانه است. ابتدا باید بپذیریم که بالاخره هزار نفر در این جنگ جان باختهاند. حال باید پرسید چرا این هزار نفر از میان رفتند؟ این پذیرش به معنای ضعف نیست. اگر ضعیف بودهایم، باید ابتدا ضعفمان را فرمولبندی کنیم. ابتدا باید دردش را احساس کنیم. اگر دردش را احساس نکنیم، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. به همین نسبت، ممکن است خطاهای نظامیمان را تکرار کنیم، یا خطاهای اقتصادیمان را، تفاوتی ندارد، در نظام سلامت، رسانه یا هر حوزهای، چون از خطاهای قبلی درس نمیگیریم. چرا درس نمیگیریم؟ چون دائما گفته میشود که حافظه تاریخی نداریم، از گذشته عبرت نمیگیریم. دلیلش آن است که ما آنقدر از شکست و از ضعیفبودن میترسیم که ترجیح میدهیم آن را انکار کنیم، ولی از آن درس نگیریم.
به همین دلیل، ما همواره در حال تکرار گذشتهایم. تأکید و اصرار دارم که بگویم منظورم این نیست که این موارد را به خلقیات ملی نسبت بدهم. واقعیت این است که خلقیات ملی ایرانیان چنین نیست. ایرانیان در تاریخشان نشان دادهاند که میتوانند از بسیاری از امور درس بگیرند. نمونهاش قنات است یا معماری ایرانی، یا شیوههای کشاورزی در کویر ایران. اینها نشان میدهد که ایرانیان ابتدا کمبودهای خود را شناختهاند -کمبود آب، نامهربانی طبیعت- و بهجای آنکه حسرت سرزمینهای سبز قارههای دیگر را بخورند، اندیشیدهاند که در همین شرایط چگونه باید زندگی کنند.
این پذیرش فقدان است. در واقع، نوعی قناعت بهمثابه یکی از ویژگیهای شخصیتی مردمان مناطق مرکزی و کویری ایران، پیش از آنکه دستخورده شوند، وجود داشته است. این قناعت ریشه در کمبود منابع دارد؛ وقتی منابع محدود است، ما ناگزیر میشویم از همان منابع اندک، به شکل درست و بهینه استفاده کنیم. در دل این فرایند، نوعی پذیرش فقدان نهفته است. این فقدان غمانگیز است؛ بله، چه خوب بود اگر آب کافی داشتیم، چه خوب بود اگر خاک حاصلخیز بیشتری داشتیم. اما حالا که نداریم، باید بیاموزیم که چگونه از همان داشتهها، بهترین استفاده را بکنیم.
بنابراین من تأکید میکنم که این موضوع، یک خلقوخوی ملی نیست که بگوییم مردم ایران ذاتا از گذشته اهل فراموشی و بیتوجهی به فقدانها بودهاند. نه، اینطور نیست. ما در تاریخمان نشان دادهایم که اگر پارادایم فکری و زاویه نگاه در سطح حکمرانی تغییر کند، جامعه نیز از آن پیروی میکند. مردم، متأثر از شیوههای نگاه و عمل حاکمان، شیوههای خود را هم تغییر میدهند.
دقت کنید؛ بله درست است، بیش از 40 سال از این اتفاقات گذشته و این مباحث در مقاطع مختلف، سیاسی شدهاند. این نیز یکی دیگر از آفات ماجراست: آنقدر این مفاهیم و بحثها سیاسی شده که عملا امکان هیچ نوع بازنگری یا خوانش دوبارهای از آنها وجود نداشته است.
نگاه کنید؛ یک جنبش اجتماعی -حالا اسمش را شورش یا آشوب اجتماعی بگذارید، اینها اصطلاحات علمی در علوم اجتماعیاند- الزاما نه نام «آشوب» و نه واژه «جنبش»، هیچکدام ذاتا ارزشی یا ضدارزشی نیستند. هر جامعهای، در هر مقطعی، کنشها و پویشهایی دارد که معنای خود را دارد.
اینکه هر چند سال یک بار، رابطه بین گروهی از مردم و حاکمیت به نقطهای میرسد که خیابان تعیینکننده میشود، خودش یک پرسش بزرگ است. این سؤال حکمرانی است، سؤال سیاست است. چرا چنین انسدادی در مسیر گفتوگو و بازخورد وجود دارد که در نهایت ماجرا به خیابان کشیده میشود؟
اصولا نباید کار به خیابان کشیده شود. ما باید بتوانیم حرفمان را در جای دیگری بزنیم. همانطورکه در خانوادههای سنتی، وقتی اختلافی هست، ریشسفیدان یا بزرگترها وارد گفتوگو میشوند، ما نیز بهمثابه یک جامعه باید سازوکارهایی برای گفتوگو، انتقال خواستهها و اصلاح تصمیمها داشته باشیم. وقتی این سازوکارها نیست، خیابان جایگزین میشود.
اگر با نصیحت و گفتوگو مسئله حل نشد، در نهایت با تحکم باید عمل شود؛ یعنی به هر حال یک داوری وجود دارد که نهایتا با اعمال قانون، مانع از کشیدهشدن مسئله به خیابان میشود. اما اکنون کار به خیابان کشیده میشود. به نظر من اگر این جنگ قرار است دستاوردی برای ما داشته باشد، یکی از مهمترین آنها باید ایجاد شهامت و نوعی آزادی و بازبودن در میان کسانی باشد که تحلیل و تجزیه میکنند؛ به گونهای که بتوانند موضوع را از زاویهای دیگر بررسی کنند.
منظورم از شهامت این نیست که این حرفها، حرفهای ممنوعهای هستند. اما وقتی به فضای شش ماه گذشته یا یک سال قبل از جنگ نگاه میکنم، میبینم که فضایی وجود داشت که رسانههایی مانند همین رسانههای تازهتأسیس، امکان گفتوگو یا مناظره را فراهم کرده بودند. با این حال، 90 درصد آنها حاوی حرفهایی تکراری و تند است و درواقع بیشتر از آنکه زمینهای برای گفتوگو فراهم کنند، نوعی بنبست و تخاصم را نمایش میدادند.
من اصلا نمیگویم که اگر ما نقدی به پارادایم گذشته وارد کنیم یا بخواهیم چیزی را زیر سؤال ببریم، معنایش این است که خود را بری از خطا بدانیم. همه ما به شیوههای متفاوتی در مسائل موجود نقش داریم، بنابراین باید باب تفاهمی گشوده شود. اما اکنون دیگر نمیتوان گفت که هیچچیز نیاز به تغییر ندارد. واقعیت این است که چیزهای زیادی باید تغییر کند، زیرا چیزهای زیادی نیز تغییر کردهاند.
کابوسی که سالها جامعه تصور میکرد بالاخره فرا خواهد رسید و فرا نرسیده بود؛ مثل صبحهایی که از خواب بیدار میشویم و میگوییم: «آه، همان کابوس تکراری بود، خوشبختانه فقط خواب بود»، اما اینبار، آن کابوس عملا رخ داده است. به عبارتی، این جامعه دیگر نمیتواند با شیوه فکرکردن پیشین، به ترسها، واهمهها و مسائل خود بیندیشد. باید شیوه متفاوتی را، آنهم در خلال گفتوگوهایی که انجام میشود، پیدا کند.
به نظر میرسد که ما در دورهای از تعلیق به سر میبریم؛ تعلیق میان ترس و امید. برخی تحلیلگران معتقدند که ما اکنون از این دوره تعلیق عبور کردهایم و به یک یأس عمیق رسیدهایم. واقعا چنین است؟ نظر شما دراینباره چیست؟ آیا میتوان همچنان به آینده امیدوار بود؟
در زبان فارسی، واژههایی مانند یأس، ناامیدی و تعلیق معنا دارند. اما وقتی این واژهها را برای توصیف وضعیت روانشناختی یا روانشناختی-اجتماعی به کار میبریم، این نگرانی ایجاد میشود که شاید همه آنچه را که باید توضیح داده شود، بیان نکنند یا ممکن است افراد برداشتهای مختلفی از آنها داشته باشند.
در اینجا، تعلیق را میتوان مرحلهای پیش از ناامیدی دانست؛ گویی ما در یک دوراهی قرار داریم. زیرا تعلیق نوعی وضعیت معلقبودن است؛ حالتی که انسان روی زمین محکمی قرار ندارد و بیش از هر چیز، احساس نداشتن کنترل را القا میکند. اما در این صورتبندی که شما مطرح کردید، تعلیق به معنای دوراهی است؛ جایی که هنوز امیدی باقی است که شاید راه گریزی یا گشایشی وجود داشته باشد. من معتقدم چنین امکانی وجود دارد. به بیان دیگر، اصلا ممکن نیست که هیچ راه گشایشی وجود نداشته باشد.
چند دلیل برای این امر وجود دارد؛ نخست اینکه ما اولین جامعه یا کشوری نیستیم که چنین شرایطی را تجربه میکنیم. حتی نیازی نیست به سراغ تجربههای دیگر ملتها برویم؛ همین ایران، با تمام کهنسالیاش، با وجود عوارض زیاد، مزایای درخورتوجهی نیز دارد. یکی از این مزایا آن است که میتوان به گذشته ایران نگاه کرد و دید که این کشور تا چه مرزهایی رفته، اما نه دچار مرگ شده و نه بازگشتی ناامیدانه داشته است. حتی اگر پارههایی از تن خود را از دست داده باشد، باز هم ایران باقی مانده، زبان فارسی باقی مانده و فرهنگی که با وجود همه ناپیوستگیهایی که جنگها و جدالها ایجاد کردهاند، تداومی نسبی داشته است. این تداوم باعث شده «ایرانیبودن» همچنان معنایی داشته باشد؛ به گونهای که تنوع قومی، فرهنگی، اقلیمی و آبوهوایی کشور، ذیل عنوان واحدی گرد آمدهاند.
از زاویهای دیگر، آنچه امروز باعث ایجاد احساس یأس، یا بهتر بگویم احساس غم و ترس توأمان شده، ازدسترفتن شدید احساس کنترل در جامعه است. حتی اگر موضوع جنگ را مستقل از قبل و بعد آن در نظر بگیریم، خود جنگ مسئلهای است که سالها در پسزمینه ذهن جامعه حضور داشته است.
جنگ، در نیمهشب آغاز شد. بسیاری در خواب بودند و ناگهان بیدار شدند و با اخباری تلخ و ترسناک مواجه شدند. 12 روز گذشت؛ درحالیکه تصور میشد جنگ به بالاترین نقطه خود رسیده و کمتر کسی احتمال پایان آن را میداد، ناگهان به پایان رسید. این پایان، برای بسیاری احساس بدی به همراه داشت. درحالیکه شاید همانها تا لحظاتی پیش، آرزوی پایان جنگ را داشتند. حتی اگر دیدگاههای سیاسی متفاوتی داشته باشند، این تجربه ذهنی برای عامه مردم صادق است: انسانها از جنگ وحشت دارند و آن را خوش نمیدارند.
در مسائل مختلف باید یک کنترل حداقلی وجود داشته باشد، حداقل از نظر فکری این امکان فراهم شود که بتوان پیشبینی کرد مثلا الان باران میبارد یا هوا روشن است و میتوانیم برای دو ساعت بیرون برویم، کمپ کنیم و چادر بزنیم. اما اگر دو دقیقه بعد باران شروع شود یا صرفا فکر کنیم باران میآید و همه برنامههایمان به هم بریزد، سپس آفتاب شود، این موضوع حس بسیار بدی ایجاد میکند، زیرا ما احساس میکنیم هیچ کنترلی نداریم. پایان جنگ نیز چنین احساسی از نبود کنترل را ایجاد کرد. وقتی جنگی با این شدت آغاز و پایان مییابد، من احساس میکنم هیچ کنترلی ندارم. در لحظه به لحظه جنگ نمیدانیم پایان آن چه زمانی است؛ ممکن است یک روز طول بکشد، یک هفته یا حتی یک سال.
به هر حال خود پدیده جنگ موضوعاتی دارد، مثلا پدافندها آنطورکه انتظار میرود، یا کار نمیکنند یا به هر حال قرار نیست کار کنند و طرف مقابل از تکنولوژی برای فرار از پدافند استفاده میکند. این یک موضوع جنگی است، اما برای شهروند حتی خواندن اخبار مربوط به آن میتواند احساس نبود کنترل ایجاد کند. من پشت پدافند نیستم و آدم فنی هم نیستم، ولی وقتی این را میگویند و این خبر ماهیت جنگ روانی دارد، مثلا آسمان ایران در اختیار جنگندههای دشمن است و آنها بهسادگی رفتوآمد میکنند، این چه احساس نبود کنترلی ایجاد میکند؟ مهم نیست آن شهر بمباران میشود یا این شهر؛ آنها صرفا هدفهای بمباران دارند، یعنی من احساس میکنم در خانهام کنترل ندارم.
آسمان خانه من مانند این است که ما در خانه نشستهایم و همسایهای غریبه از دیوار رد میشود، وارد خانه میشود، کلید را میزند، میآید داخل، به ما لگد میزند و میرود. چنین احساسی ناخوشایند است و من احساس میکنم ما اکنون در چنین وضعیتی گرفتاریم. این وضعیت با زیر سؤال بردن و در واقع ضربهزدن به حس عاملیت شهروندان که به صورت مزمن تضعیف شده بود، باعث ایجاد اندوه، ناامیدی و رخوت در جامعه شده است.
مردم میگویند ما زیاد میخوابیم. این امر علت دارد؛ وقتی نتوانی چیزی را حل کنی، میخوابی. یا ممکن است بخواهی بخوابی که بیدار شوی، مانند حالتی که میگوییم شاید همه چیز خواب بوده یا شاید وقتی بیدار شویم، همه چیز تمام شده و به وضعیتی متفاوت رسیده باشد. این وضعیت متفاوت از روزهای اول است که مردم بیخواب بودند. اکنون بیشتر این مسئله مطرح است. به صورت نمادین نیز رخوتی که در کسبوکارها و برنامهریزیهای عمومی و اجتماعی مشاهده میشود، نمایانگر همین موضوع است.
همه الزاما به همان صورت عمل نمیکنند که سازمانها میخواهند، سازمانها دچار یأس، دودلی و رخوت شدهاند. میگویند فعلا صبر کنیم، یک هفته دیگر، دو هفته دیگر، ببینیم چه میشود. این به معنی احساس نداشتن هیچ کنترلی است. ممکن است جنگ شود، ممکن است صلح شود یا اتفاق دیگری بیفتد.
به نظر من این وضعیت باید تغییر کند و اگر تغییر کند، قطعا به صورت معناداری شرایط روانی جامعه تغییر خواهد کرد. بازیابی حس عاملیت در جامعه، هم وضعیت را بهتر یا خوشایندتر میکند، هم جامعه را به توان استفاده از ظرفیتهای خود برای خروج از وضعیت ناامیدکننده میرساند.
ما یک جنگ ۱۲روزه را پشت سر گذاشتیم؛ جنگی که به آتشبس منجر شد؛ آتشبسی که بسیاری از مردم معتقدند شکننده است و هر لحظه احتمال میدهند حملات دوباره آغاز شود. از سوی دیگر، افرادی که در قدرت هستند، با ادبیات نظامی صحبت میکنند و معتقدند این جنگ هنوز تمام نشده است و مرتب در حال خطونشان کشیدن و تهدید هستند. این ادبیات نظامی چقدر میتواند روی روان مردم تأثیر بگذارد و چقدر موجب شود که مردم دوباره به آرامش روانیای که پیش از این حادثه به صورت کموبیش داشتند، نرسند؟
فکر میکنم خیلی خوب موضوع را مطرح کردید. از نظر رسمی آتشبس برقرار است؛ هرچند یک طرف آن اسرائیل است که به هیچ قاعده و قانون بینالمللیای پایبند نیست. اگر طرف مقابل هر دولت دیگری بود، شاید میشد تا حدی به آتشبس رسمی اعتماد کرد، اما فارغ از مباحث سیاسی، حتی اگر رسانهها و حکمرانان اعلام کنند آتشبس شده و پایدار است، در نهاد جمعی ایرانیان چنین آتشبسی رخ نداده است؛ نه بهایندلیل که پیشبینی شود جنگ دوباره آغاز شود، بلکه به دلیل ترس فراگیر و فقدان باور.
باید خودمان را نقد کنیم. خیلی اشتباه است که در جنگ فقط به طرف مقابل نگاه کنیم. باید طرف مقابل را ارزیابی کرد، اما نه به این معنا که توپ را در اختیار او قرار دهیم. من دیدهام که سیاستمداران ایرانی مرتب میگویند توپ در زمین آمریکاست؛ چرا باید توپ را اصلا داد دست آمریکا؟ اگر توپ دست آمریکاست، ما باید توپ را بگیریم و خودمان گل کنیم.
این، عاملیت ازدسترفته را در یک فرم غیرآگاهانه و ناخودآگاه در کلام سیاستمداران نشان میدهد. میگویند ما طرفدار مذاکره هستیم ولی فعلا اهل مذاکره نیستیم. خب این حرف متناقضی است و بیشتر نشاندهنده سردرگمی است تا سیاست.
بهایندلیل من باور دارم که در این شرایط، هرچند نقش روانشناسی در موضوعات عمومی و اجتماعی را نمیخواهم پررنگ کنم، اما احساس میکنم یک تحلیل روانشناختی ساده براساس مصاحبهها و اعلام نظرهای شخصیتهای کلیدی میتواند نشان دهد که واقعا آنها چقدر شنونده هستند؛ یعنی آیا اصلا در این حوزه حضور دارند یا موضوع را به شکل دیگری فرمولبندی میکنند، بنابراین بله، ادبیات نظامی که تکرار میشود، از دیدگاه جامعه بحرانزاست و به جای آرامکردن جامعه، آن را مشوش میکند.
بارها دیده شده که نگاه نظامی حتی تبیینکننده یک سیاست نظامی هوشمندانه نیست، بلکه بیشتر رجزخوانیهایی است که میتواند در جامعه، حتی درباره صلاحیت مقامهای سیاسی در اداره موقعیت، تردید ایجاد کند. مقامهای رسمی که به کنار، تقریبا همه میدانند که برخی افراد که هیچگونه مقام رسمی ندارند، ممکن است سخنانشان درواقع نماینده حرفهای مقامهای رسمی باشد که نمیخواهند آن را مستقیم بیان کنند. پیشتر این موضوع با برچسبهایی مانند تندروی نامیده میشد، اما امروز بسیاری از این ایدهها، مانند تعیین هدف برای سر فردی خاص یا حتی نقطهای از بدن یک سیاستمدار خارجی، پیام بسیار بدی برای جامعه دارد.
جامعه احساس میکند حکمرانی مسئله را جدی نگرفته است؛ انگار که خانهای را آب برده و همه به جای ترمیم و حل مشکل، فقط به دنبال نقش بر دیوار زدن هستند. این وضعیت احساس ترس و ناامنی عمیقی ایجاد میکند. این موضوع را بسیاری در کلینیکها میشنوند و حتی در محاورات روزمره مشاهده میکنند.
واقعیت این است که جامعه امروز، مأیوس، ترسیده و بیپناه است. بخشی از مشکل امروز ما، همین احساس بیپناهی در جامعه است. تأکید میکنم، بحث من روانشناختی است؛ یعنی به واقعیت عینی کاری ندارم، بلکه به بازنمایی آن در ذهن افراد میپردازم و اینکه آنها چگونه مسئله را فرمولبندی میکنند. برخی افراد معمولا در این شرایط به آمار و ارقام علاقهمندند؛ در کشور ما معمولا دروغگویی با آمار به خودمان است، نه به دیگران. به عنوان مثال، ممکن است بگوییم آمادگی کافی داریم، انبارهای مهمات، دارو و تجهیزات پر است و جامعه باید راحت باشد؛ اما در عمل، وقتی مردم در خیابان دارو دریافت میکنند، هنوز احساس آرامش ندارند تا زمانی که نگرانیشان به طور عملی پاسخ داده شود.
صحبتهایی که بارها شنیدهایم این است که نسل جدید مانند نسل سال ۶۰ نیست که به جنگ برود و آنطورکه از آنها توقع میرود به کشور علاقه نشان دهند. گفته میشود نسل جدید به اندازه کافی به کشور عشق ندارد یا مسئولیتپذیر نیست. آیا واقعا اینگونه است یا اینکه حاکمیت نتوانسته زبان و ادبیات مشترکی ایجاد کند تا نسل جدید را به سمت وطنپرستی سوق دهد؟
طبیعتا نسل جدید زبانی نو، گفتاری متفاوت و قهرمانانی جدید میطلبد و این گذار نسلی امری طبیعی و لازم است.
من بیشتر مایلم این موضوع را از منظر اجتماعی و فرهنگی بررسی کنم، چراکه گرچه مسئله سیاسی است، اما سیاست در سطح حکمرانی همواره علاقهمند بوده تا به زندگی و جزئیات سیاستهای مربوط به جامعه و خانواده ورود کند. بنابراین وقتی در هر مسئلهای دخالت میشود، طبیعی است نقدها متوجه همان ساختار حکمرانی شود. اگر دولت خود را صرفا سیاستگذار امور کلان امنیتی و نظامی بداند و در حوزههای فرهنگی نقش حداقلی ایفا کند، در آن صورت کمتر با نقد مواجه میشود. اما وقتی در کوچکترین مسائل دخالت میکند، انگشت اتهام متوجه خود دولت میشود.
با این حال نباید اشتباه کنیم که تمام مشکلات را صرفا به سیستم حکمرانی نسبت دهیم و نگاه اجتماعی-فرهنگی و نقادانه را از دست بدهیم. ما در ایران ویژگیهای فرهنگی ممتاز و خاصی داریم در تربیت نسل جدید، ولی متأسفانه روند تربیت نسل جدید تحت قاعدهای ناتوان از واگذاری جایگاهها در زمان حیات است.
مطالعات اخیر درباره شرکتهای خانوادگی در ایران نشان میدهد این شرکتها معمولا مدیریتی عمودی دارند، به طوری که رئیس خانواده، عملا رئیس شرکت است و مدیریت برای بازههای طولانی (حدود 30 سال) در اختیار همان فرد است. فرزندان خانواده در دو مسیر حرکت کردهاند: برخی کاملا از این شیوه فاصله گرفته و سبک زندگی متفاوتی انتخاب کردهاند و برخی دیگر وفادارانه در کنار خانواده و شرکت ماندهاند.
مشکل امروز این است که با بالارفتن سن رئیس خانواده، کسی نیست که جای او را بگیرد؛ اگر هم باشد توانایی رهبری یا کاریزمای لازم را ندارد، چون هیچگاه به او میدان داده نشده است. میداندادن یعنی اینکه فرد بیاید و سیاستها و شیوهها را به زبان و سبک خودش تغییر دهد، نه صرفا حفظ وضع موجود.
تلخی این وضعیت در داستان رستم و سهراب بهخوبی دیده میشود؛ جایی که رستم پسر خود را میکشد و سهراب غمانگیزانه میگوید که کار زمانه اینگونه است و نسل بعد پیش از ورود به عرصه قربانی شده است. این وضعیت نمادین نشان میدهد که نسل جدید پیش از آنکه به رسمیت شناخته شود، از بین رفته است.
اینکه گفته میشود نسل جدید بیوطن و مسئولیتناپذیر است، ناشی از نپذیرفتن گفتار و شیوه زندگی آن نسل توسط نسل قبلی است. در واقع این مسئله از نوعی آشفتگی و بیقاعدگی اجتماعی (آنومی) ناشی میشود. حتی رفتارهایی مانند شکل متفاوت آرایش مو، سلامندادن یا بلندنشدن در حضور دیگران، از این اختلاف فرهنگی ریشه میگیرد.
این موضوع در واقع غیر از این قابل تصور نیست. معمولا افراد این شیوه را میشناسند و ممکن است برایشان عجیب به نظر برسد، به این معنا که یک نسل را به عنوان نسلی آنومیک (بیقاعده) فرض میکنند. سپس وقتی رفتارهای متفاوتی مشاهده میشود، متعجب میشوند و گمان میکنند با پدیدهای بسیار عجیب مواجهاند، در حالی که اگر کارمان را بهدرستی انجام داده باشیم، چنین نیست. بهواقع اگر من ایران را دوست داشته باشم، قطعا این محبت در رفتار و کردارم نمایان میشود؛ اما اگر خودم با ایران آشتی نداشته باشم، نباید انتظار داشته باشم نسل بعد نسبت به ایران احساس خوشایندی داشته باشد.
ما جزء نسلی نبودیم که ایران را دوست داشته باشیم؛ ما نسلی بودیم که ایران را به نوعی استثمار، منابع آن را مصرف و طبیعتی را که قرار بود به نسل بعد تحویل دهیم، تخریب کردیم. بنابراین چرا باید نسل بعد عاشق ایران باشد؟ بسیاری از ما بدون داشتن نیت منفی، بارها دچار ناامیدی شدیم، بارها از اینجا رفتیم، چه مهاجرت کردیم و چه نکردیم، در واقع به ایران توجه چندانی نداشتیم. پس چرا نسل ما باید سینهچاک و عاشق ایران باشد؟
به نظر شما تداوم جنگ ایران با اسرائیل یا هر کشور دیگری و این سایه جنگی که بر سر ماست، چه تأثیرات منفی روانی میتواند بر مردم داشته باشد؟
با هر کشوری تداوم تنش، حتی اگر این تنش در سطح درونی نیز باشد، یعنی کشمکشهای سیاسی غیرکارکردی در ایران، به معنی کشمکشهایی نیست که منجر به عملکرد نظام حزبی، انتخابات آزاد، گردش قانونمند قدرت و داوری منصفانه شود. در چنین شرایطی، کشمکش سیاسی بیشتر به سهمخواهی و جدال بر سر قدرت تبدیل میشود که نفع عمومی ایجاد نمیکند و منابع عمومی را از بین میبرد.
جنگ و بهویژه پذیرفتن تهدید قدرتهای بزرگ، در بالاترین حد خود توان ملی را از منظر روانی تحلیل میبرد. باید تأکید کنم که حتی اگر توانمندی نظامی ایران محل تردید نباشد و همه قبول داشته باشند که هر کشوری باید توان نظامی داشته باشد، صفآرایی جنگی فقط یکی از جنبههای توان ملی است. توان ملی صرفا در این صفآرایی خلاصه نمیشود؛ جامعه باید امیدوار، پویا، خلاق و عاشق سرزمین خود باشد و اینها در فضای پرتنش محقق نمیشود. جامعهای که نتواند برای زندگی خود برنامهریزی کند، نهایتا تبدیل به جامعهای افسرده میشود.
در گذشته، افیون عرفان یا هر نوع «افیون» دیگر، که میتواند سینمای مبتذل یا ادبیات زرد باشد، در دورههایی که مشارکت سیاسی پایین بوده و مردم احساس میکردند در سرنوشت خود نقشی ندارند، نقش تسکیندهنده داشتند. اما سالهای اخیر شاهد پدیدهای هستیم که جای سؤال دارد: چرا فیلمهایی با محتوای سبک، فروش میلیاردی دارند و آثار جدی توجه چندانی جلب نمیکنند؟
متأسفانه به این مسئله توجه کافی نمیشود. سیاستمداران خود را قدرتمند میدانند و در بسیاری از فرمولبندیهای خود درباره روابط قدرت جهانی، نیروهای مختلف را به صورت نامتناسبی ارزیابی میکنند. انگار جامعه را منبع نامتناهی انرژی روانی و زیستی میدانند که میتواند بدون توقف بجنگد و نیرو بگیرد، در حالی که واقعیت جامعه اینگونه نیست.
ما به غرور ملی نیاز داریم، اما این غرور ملی نباید صرفا از توانایی نظامی ناشی شود، بلکه باید از توانایی اقتصادی، پیشبینیپذیری زندگی و اطمینان هر فرد به زندگی بدون شک و شرم از خود و دیگران ناشی شود. کاهش نابرابری اقتصادی باعث کاهش حسادت، کاهش کشمکشهای بین فردی، کاهش خشونت و کاهش خودکشی میشود. این شاخصها باید ما را به تفکر عمیقتر درباره جامعه و شرایط آن وادار کند.
یکی از مشکلات اصلی که در جامعه ما مشاهده میشود، ناتوانی در فرایند سوگواری و پذیرش مسائل حل نشده است. به نوعی میتوان گفت که در انجام امور مختلف نارساییهایی وجود دارد که بخشی از آن به همان پرسش اولیه بازمیگردد. همیشه درصدی از مشکلات و ایرادات باقی میماند؛ مثلا حدود 10 درصد. اگر به این مسائل توجه کنیم، میتوانیم با تمرکز بر آنها گامهایی مؤثر برداریم.
به عنوان سؤال آخر، اگر شما قرار باشد به عنوان روانپزشک جامعه، با چند نفر از سیاستمداران پشت یک میز بنشینید و گفتوگویی داشته باشید، چه مواردی را مطرح میکنید؟ از نظر شما چه موضوعاتی امروز باید متوقف شود تا جامعه ما از مرزهای بحرانی عبور نکند؟
از دیدگاه روانپزشکی و جامعهشناسی، دکتر محمد فاضلی فرمولبندی جالبی ارائه دادهاند که به مسائل حلنشده و پروندههای باز اجتماعی اشاره میکند. یکی از مشکلات اساسی این است که تصمیمات لازم در جامعه اتخاذ نمیشود و قواعد یا قوانین کافی و معناداری که شرایط جامعه را پیشبینیپذیر کند، وجود ندارد. این موضوع باعث ایجاد بلاتکلیفی در جامعه میشود.
اگر نگاهی تاریخی بیندازیم، بیش از 100 سال پیش در ایران متنی منتشر شد که فقط یک کلمه بود اما معانی بسیاری داشت و مشکلات امروز جامعه را میتوان در آن خلاصه کرد: قانون. البته منظور از قانون، صرفا کتاب یا مقررات نیست، بلکه قانون به معنای نمادین آن است؛ یعنی وجود قاعدهای تعیینکننده که بتواند جامعه را مدیریت کند و دولت را در برابر مردم مسئول بداند.
وقتی از دولت سؤال میشود، معمولا به نهادها، دستگاهها و روندهای مختلف اشاره میکند که بسیاری از آنها سالهاست بدون حلشدن باقی ماندهاند. مثلا در مسائل سیاست خارجی، این پرسش مطرح است که آیا باید رابطهای داشته باشیم یا نه، که این مسئله ممکن است اکنون مطرح باشد و سال آینده تغییر کند، ولی در جامعه ما به یک اصل غیرقابل تغییر تبدیل شده است. این باعث میشود جامعه دچار بلاتکلیفی و کاهش اعتماد شود.
وقتی قانون واقعی وجود داشته باشد، همه افراد جامعه -چه کسانی که رتبه اجتماعی بالاتر دارند و چه کسانی که پایینتر هستند- در مقابل قانون برابر خواهند بود و هیچکس نمیتواند روندها را نادیده بگیرد. وجود قانون، عدالت را نیز ممکن میسازد و از نظر روانشناختی، حاکمیت قانون به معنای افزایش ظرفیت فاعلیت و احساس حق در شهروندان است؛ یعنی وقتی قانون وجود دارد، من حق دارم و میتوانم حقوق خود را مطالبه کنم.
در واقع، شهروند به عنوان عضوی از جامعه، دارای تکالیفی است که باید آنها را انجام دهد. با این نگاه، قانون موجب میشود شهروندان هم پاسخگو و هم پرسشگر باشند. مسائلی همچون عدالت، برابری و آزادی، همگی در ذیل قانون حل میشوند و از دیدگاه روانشناختی، این امر به بازگرداندن حس عاملیت و مالکیت به شهروندان کمک میکند.
من بر این باورم که جای تعجب نیست اگر مردم، بهویژه نسل جدید، شور و هیجانی مانند نسل دهه ۶۰ نداشته باشند. مردم در آن دوران انقلاب کردند و بهعنوان یک کنش جمعی، توانستند دودمان پادشاهی را تغییر دهند و به نوعی حکومت متفاوتی برسند. هرچند داوریها نسبت به انقلاب ۵۷ متفاوت است، اما واقعیت این است که جامعه آن زمان احساس کرد میتواند تغییری اساسی در ساختار سیاسی و حقوقی کشور ایجاد کند.
این تغییر که نهتنها شاه، بلکه کل نظام شاهنشاهی را کنار زد، موجب شد جامعه به توانایی خود برای تغییر ایمان بیاورد. وقتی جامعه احساس کند قادر به چنین تغییری است، چرا نباید حس مالکیت و تعلق به کشور را داشته باشد؟ باید این احساس مالکیت نسبت به ایران به شکل ویژهای احیا شود. در این صورت، نیازی به حماسهسرایی و تولید ادبیات سلحشورانه نخواهیم داشت، بلکه جامعه به طور درونی احساس خواهد کرد که این سرزمین خانه اوست؛ کسی حق ندارد به آن آسیب بزند یا منابعش را بیجهت مصرف کند. مردم مراقب آن و به فکر بهبود و ایمنی آن خواهند بود و در نتیجه بسیاری از مسائل تغییر خواهد کرد.