در دل تهران، زیر آسمانی که هنوز هم آبی است
از کجا باید شروع کرد؟ شاید از همان ساعتی که فهمیدیم چیزی رخ داده، چیزی بزرگ، چیزی غیرمنتظره. یا شاید باید از همان پیام اول شروع کنم که از دوستی در اروپا دریافت کردم: «تهرانی؟ خوبی؟ الان کجایی؟»... .

روزنامه شرق در یادداشتی نوشت:
از کجا باید شروع کرد؟ شاید از همان ساعتی که فهمیدیم چیزی رخ داده، چیزی بزرگ، چیزی غیرمنتظره. یا شاید باید از همان پیام اول شروع کنم که از دوستی در اروپا دریافت کردم: «تهرانی؟ خوبی؟ الان کجایی؟»... .
انگار ناگهان، جغرافیا معنا پیدا کرده بود. تهران دیگر فقط یک پایتخت نبود، ایران دیگر فقط وطن نبود؛ تبدیل شده بود به یک قلب تپنده که در دوردستترین نقاط دنیا، صدای تپشش شنیده میشد. حمله کردهاند. ساده بگویم، به ما حمله شده. بیپرده و بیابهام. نه از آن دست حملههایی که در کلاسهای تاریخ خواندهایم. نه، همین حالا، در همین روزها، در همین شهری که من در آن ماندهام. حملهای بیدعوت، ناخواسته و بیپایه. ما آغازگر هیچ جنگی نبودهایم و این بار هم، متجاوز ما نبودیم؛ مانند همان چیزی که در طول تاریخ اتفاق افتاده است. اما ناگهان، چشمهایی که سالها از خاک وطن دور مانده بودند، حالا دوباره به سوی ایران برگشتهاند؛ با اشک، با بغض و با صدایی که از آن سوی اقیانوسها هم میلرزید: «چه خبر از ایران؟».
تهران در این روزها خالیتر است. خیابانها ساکتتر، شهر آرامتر، اما این آرامش، از جنس ترس نیست، از جنس آمادگی است. آمادگی برای چیزی که ما ملت ایران قرنهاست با آن آشنا هستیم: ایستادن، مقاومتکردن، ماندن، عاشقتر شدن. من در تهران ماندهام. نه به خاطر قهرمانبودن، نه برای آنکه چیزی بیشتر از دیگران بدانم، بلکه چون کارم، دغدغهام و شاید بخشی از بودنم، در همین خاک گره خورده. چه آنهایی که در تهران ماندند و چه آنهایی که به هر دلیلی، شرایطشان ایجاب کرد که از این شهر بروند، دلشان با تهران است، با ایران است و با مردم است.
ما گاه برای محافظت از خود، از خانواده یا حتی برای خدمت از زاویهای دیگر، جابهجا میشویم. اما دلِ ما، جابهجا نمیشود. دل ما همانجا میماند که ریشهاش هست. در همان خیابانهایی که با آن بزرگ شدیم، در همان پنجرههایی که شبها رو به آسمانِ تهران باز میشد. در همان نانوایی سر کوچه، در همان بوستانهای کوچک محله. و وقتی زخمی به این پیکر میخورد، هر جای این سرزمین که باشد، دل ما هم زخمی میشود. دل ما هم میریزد. ما، همه ما، در هر نقطهای که باشیم، در روزهای بحران، با نخ ناپیدای عاطفه و وطندوستی به هم متصل میشویم. این نخ شاید در روزهای عادی کمرنگ باشد، اما در روزهای تلخ، برق میزند. روشن میشود.
و اینجاست که «ملت» معنا پیدا میکند. نه با شعار، نه با ادعا، بلکه با قلبهایی که بیصدا، با هم میتپند. در علوم ارتباطات، اصطلاحی هست به نام سرمایه ارتباطی؛ یعنی آن پشتوانهای که از میان اعتماد، همدلی، روایت مشترک و تجربه زیسته بین انسانها شکل میگیرد. ما امروز در ایران، سرمایهای داریم که هیچ دشمنی نمیتواند آن را بمباران کند: سرمایه عاطفی بین ما. همین سرمایه است که ما را عبور خواهد داد. از شب، از ترس، از اضطراب. از حمله، از اندوه، از لرزش. از کالیفرنیا و ویرجینیا گرفته تا مونیخ، از ونکوور و ملبورن تا نورنبرگ و استانبول؛ پیامهایی که در این چند روز دریافت کردم، فقط نشانه رابطهای دوستانه نبود. چیزی فراتر از یک دلنگرانی معمولی بود. اشکها و پیامهای پر از اضطراب، صدای واژههایی که گاه در بغض گم میشدند، همه از یک چیز خبر میدادند: دلهایی که برای وطن میتپند، حتی اگر هزاران کیلومتر دورتر از این خاک باشند. اینها پیوندهایی واقعی، عاطفی و ریشهدار با سرزمینی است که هنوز نامش، قلب را میلرزاند. در نظریههای علوم ارتباطات، بهویژه در حوزه ارتباطات هویتی، بارها گفته شده «رسانهها فقط انتقالدهنده پیام نیستند، بلکه زمینههای بازتولید حس تعلقاند». در این روزها، من به چشم دیدم که رسانه چگونه میتواند همدلی را منتقل کند. رسانه اگر با صدا، واژه و نیت درست استفاده شود، میتواند پلی بسازد میان کسی که در تهران مانده و عزیزی که در آن سوی دنیا، شبها با اخبار وطن میخوابد. در چنین بزنگاههایی، کارکرد رسانهها دیگر محدود به اطلاعرسانی نیست. همانطور که در مطالعات ارتباطات بحران تأکید میشود، رسانهها باید بتوانند کارکرد آرامسازی و بازسازی روانی جمعی را بر عهده بگیرند. و من نیز در این روزها، با تمام توان و آنچه از علوم ارتباطات و سالها کار در پشت میکروفن در رادیو آموختهام، تلاش کردم سهم کوچکی در این کارکرد ایفا کنم. نه بهعنوان قهرمان، نه حتی بهعنوان گوینده رادیو، بلکه بهعنوان یک صدای آشنا در رادیو.
کسی که سعی کرده با کلماتش، با تُن صدایش، با سکوتهای میان واژهها، برای مردم سرزمینش آرامش بیاورد. در این روزهای پرالتهاب، هر اجرای من در رادیو، نوعی همقدمشدن با مردمی بود که شاید هیچگاه من را ندیدهاند، اما صدایم را میشناسند. و همین شناخت، مسئولیت میآورد. مسئولیتی که نه از پشت میکروفن در استودیو، بلکه از دلِ یک عاشق وطن میآید. نمیدانم چقدر از این صحنهها را میتوان تحلیل کرد. چقدر میتوان در قالب نظریههای ارتباط جمعی یا جامعهشناسی جنگ گنجاند. اما آنچه من با پوست و استخوانم لمس میکنم، حقیقتی است ساده و بیپیرایه: ما دوباره «ما» شدیم. ایران، این روزها، دوباره بدل شده به نقطه اشتراک همه تفاوتها. چه آنکه در جنوب شهر نگران آینده فرزندانش است، چه آنکه در طبقه دهم یک برج لوکس با چشمانداز کوه، اما دلش با هر صدای انفجاری، میریزد. چه آن راننده تاکسی که گوشش را به رادیو داده، چه آن پزشک متخصصی که شبانه داوطلبانه به مرکز درمانی آمده است.
و در این میان، رسانهها، شبکههای اجتماعی و ارتباطات انسانی، نقشی بیبدیل دارند. پیامهایی که از این سو به آن سو میروند، داستانهایی که بازنشر میشوند و آنچه در دل همه اینهاست، چیزی جز بازگشت حس جمعی نیست. یکی از مفاهیم بنیادی روانشناسی مدرن، «احساس کنترل» است. وقتی انسان احساس میکند هیچ کنترلی بر شرایط ندارد، دچار اضطراب، بیعملی و در نهایت فروپاشی روانی میشود.
اما در شرایط حمله یا تهدید، یک جامعه سالم تلاش میکند با تقویت ارتباطات، شفافسازی، همدلی و دعوت به حضور، این احساس کنترل را بازسازی کند. و ایران، این روزها دارد این مسیر را طی میکند. ما، در تهران، شاید کاری بیش از ماندن نکرده باشیم. اما همین ماندن، خودش اعلام حضور است. اعلام اینکه ما اینجا هستیم. این خاک را تنها نگذاشتیم؛ و این، خودش یک پاسخ است. پاسخی نرم اما عمیق، به هر متجاوزی که گمان کرده بود این ملت، تنهاست. در نهایت باید بگویم آنچه بیش از همه من را در این روزها امیدوار نگه داشته، نه سیستمهای دفاعی یا تحلیلهای نظامی، که هست؛ بلکه همین دلهایی است که لرزیدند، اما نشکستند. دلهایی در کالیفرنیا، ویرجینیا، مونیخ، ملبورن، نورنبرگ، ونکوور و استانبول و تمام ایران که گفتند: «ایران، تو تنها نیستی». و من، در روزهای آینده هم، اگر عمری باشد، باز با صدایم، با واژههایم، با آنچه بلدم و با آنچه آموختهام، کنار مردمم خواهم ماند. کنار پدرهایی که نگراناند، کنار مادرهایی که دعا میخوانند و کنار کودکانی که باید دوباره لبخند بزنند؛ چراکه این صدا، اگر صدای مردمش نباشد، هیچ است. و این سرزمین، اگر دلهایش از هم جدا شود، تنها میماند. و ما نیامدهایم که تنها بمانیم. ما عاشقیم... .