همه فن حریف اسکلۀ سوزان
روایت میدانی حادثه مهیب بندرعباس از زبان جوان آتش نشان و امدادگر داوطلب این شهر

روزنامه ایران در گزارشی نوشت:
اگر زمان را به دوربینی تشبیه کنیم، بی تردید ششم اردیبهشت ۱۴۰۴، تمرکز لنز این دوربین بر «اسکله شهید رجایی» بندرعباس بود. بر مردان بیادعایی که بیتوجه به زمان و مکان، در دل آتش و دود، رد امید را پی گرفته بودند و در میان خاک و خاکستر نشانهای از مفقودشدگان را جستوجو میکردند تا فرداروزی در دل تاریخ از اردیبهشتی نخوانیم که در جهنم آن جانهای بسیاری غریبانه به فراموشی سپرده شد. مردانی که چهرهشان را آفتاب سوزانده و یونیفرم زمخت ایمنی، قامتشان را پوشانده بود و ورای تصورهای فانتزی از اندامواره یک مرد جذاب، با همدلی، نوعدوستی، مسئولیتپذیری و سرسختیشان تصویر جذاب و تازهای از مرد و مردانگی به نمایش گذاشتند. «هادی عباسی» یکی از این مردان است؛ جوان ۲۶ سالهای که در اسکله شهید رجایی هرجا و هر لحظه که به حضورش نیاز بود، از اطفای حریق و شرکت در عملیات جستوجوی مفقودین تا رساندن نوشیدنی خنک به امدادرسانان پای ثابت کار بود. مرور حادثه بندرعباس از زبان این امدادگر داوطلب تجربه ای است بسیار متفاوت.
از همنسلها و هم سن و سالهای او هر انتظاری میرود جز اینکه 19 روز تمام، بدون لحظهای تردید جانشان را کف دست بگیرند و بیآنکه حتی یکبار بپرسند چرا؟ بیوقفه تلاش کنند تا یک فاجعه را سامان دهند. هرچندکه میتوان تا مدتها بر غم اسکله گریست، اما میتوان شادمان هم بود که این حادثه بار دیگر ثابت کرد کسانی هستند که عشق واقعی به خدمت را معنا کنند. کسی مثل «هادی» که در اسکله به او آچارفرانسه میگفتند. عملکرد افرادی مثل او در صحنه دود و آتش، اثر پروانهای داشت. در دقایق اول انفجار که یک ایران از شدت فاجعه در بهت فرو رفته بود، مداومت و مقاومت امدادگرانی چون او که با تملق بیگانه هستند و تا این لحظه نامی از آنها برده نشده است، وضعیت را به گونهای تغییر داد که در زمان و زمانه دست شستن از مهربانی و همدردی، تعداد زیادی از دغدغهمندانی که حرف و قلبشان یکی است از نقطه نقطه ایران آمدند تا بندرعباس تنها نماند.
تصویری از قیامت
سن و سال کمی داشت که تصادفهای مرگبار در جاده اصلی روستای «سرخون» ذهن او را برآشفت. در روستا کسی آموزش کمکهای اولیه ندیده بود و فاصله بیش از 40 کیلومتری روستا تا بندرعباس مهمترین عامل مرگ کسانی بود که تصادف میکردند و تا رسیدن به بیمارستان شهر دوام نمیآوردند. همان روزها تصمیم گرفت وقتی برای درس و دانشگاه به شهر رفت، کمک به آسیبدیدگان هم بخشی از زندگیاش شود. زمان زیادی نگذشت که برای تحصیل در رشته مهندسی برق به شهر آمد و در کنار آن به عنوان امدادگر داوطلب و آتشنشان بندرعباس، فعالیتهای انساندوستانهاش را آغاز کرد. با او از ششم اردیبهشت حرف میزنم و میخواهم اولین تصویر از لحظه مواجهه با آن انفجار مهیب را تشریح کند. بعد از چند ثانیه مکث میگوید:« فکر میکنم قیامت همین شکلی باشد. هرچه توصیف از روز قیامت شنیدم آن روز جلوی چشمهایم بود. هر کسی جانش را گرفته بود و میدوید. عده زیادی با سر و صورت خونی به این طرف و آن طرف فرار میکردند. تکههای کانتینرها مثل خمپاره روی سطح اسکله ریخته بود، دیوارها با خاک یکسان شده بودند، ماشینها مچاله و آسمان با دود سیاه و غلیظی پوشانده شده بود. تا آن روز آتشسوزی مخزن سوخت دیده بودم ولی آن حجم از ویرانی و آتش کجا و آتشسوزیهایی که قبلاً دیده بودم کجا؟»
شدت فاجعه به قدری بود که نه فقط هادی، بلکه تمام امدادگران حاضر در اسکله بهتزده بودند. کسی برای چنین حادثه مهیبی آمادگی نداشت، اما واقعیت این است که آن روز نه وقت گریه بود، نه ماتم. باید دست به کار میشدند؛ کاری که 19 شبانهروز به طول انجامید تا آخرین نشانه از آخرین مفقود شده در اسکله پیدا شود.
سیل همدلی
اسکله حدود 30 کیلومتر با مرکز شهر فاصله دارد. هادی هر روز این مسافت را میآمد تا در میانه روز که گرمای آتش و دمای هوا نفس کشیدن را سخت میکرد، با یک ماشین پر از یخ و نوشیدنی خنک به داد امدادگران برسد. خیلی از کارخانهدارها، کافهچیها و خردهفروشهای شهر، دیگر هادی را شناخته بودند و برای اینکه در امدادرسانی سهیم باشند با او تماس میگرفتند تا نوشیدنی، یخ و هرآنچه را که نیاز بود تقبل کنند. این همان مرام و مسلکی است که در مردمان ایران و جنوبیهای کشورمان بسیار پررنگ است؛ «حجم حادثه به قدری بود که افراد عادی نمیتوانستند تا اسکله بیایند، ولی هرکسی سعی میکرد به سهم خود خستگی آتشنشانها و امدادگران را کم کند. کسانی که در بندر کافه داشتند قهوه و نوشیدنی سرد میرساندند، تعداد زیادی از زنان نیز در خانه آشپزی میکردند و نان محلی و وعده ناهار و شام امدادگران را به اسکله میآوردند. در این بین افراد زیادی هم بودند که برای من عکس عزیزانشان را میفرستادند و با نوشتن این جمله که میشود عزیز ما را هم پیدا کنی، آتش به جانم میزدند برای همین هم بود که من و همه همکارانم در این سه هفته شبانهروز تلاش کردیم تا آتش را خاموش و کوچکترین نشانهای از کسانی پیدا کنیم که خانوادههایشان بیرون از اسکله آرام و قرار نداشتند.»
عزیزم کجایی؟
از او میپرسم «فاجعهای که آن را به قیامت تشبیه میکنی چرا خیلی زود در سکوت فرو رفت؟» پاسخ میدهد: «تا همین الان که با شما صحبت میکنم من نمیدانم چرا این حادثه اتفاق افتاد و چرا اینقدر زود فراموش شد. کار من فقط کمک کردن است. از روز اول انتخاب کردم بدون چون و چرا، کمکحال کسانی باشم که به دردسر افتادهاند و هنوز هم پای این قول و قرارم ایستادهام. در اسکله زمانهایی که با تیم جستوجو همراه میشدم اگر نشانهای یا حتی جسدی پیدا میکردم، به سرعت تحویل عوامل انتظامی و آرامستانها میدادم چون کار من فقط جستوجو برای یافتن بود، نه جستوجو برای علت حادثه. البته این را هم باید بگویم که مردمان جنوب در همه این سالها ثابت کردهاند چقدر صبور و مقاوم هستند و با وجود ناملایمتیهای بسیاری که دیدهاند باز هم بیچون و چرا پای ایران ایستادهاند.»
«هادی» در طول سه هفتهای که از خانه و خانواده دور بود بجز ساعتهای کوتاهی که به چادرهای استراحت میرفت، بیوقفه شاهد صحنههای تلخ و زجرآوری بود که هنوز هم از ذهن او پاک نشدهاند. اصلاً چرا راه دور برویم. او از مرد میانسالی میگوید که در محوطه اسکله و در چند قدمیاش، لابهلای آوار و دود، دنبال برادرش که راننده تریلی بود میگشت و با صدایی سوزناک میگفت: با چه رویی دست خالی برگردم؟ من جواب مامان را چی بدم؟ به دخترت چی بگم؟
احتمالاً منظور هادی همان مردی است که در روزهای اول انفجار، تصاویر استیصال و درماندگیاش صفحههای مجازی را پر کرده بود و گویی آتش اسکله تا مغز استخوان آن مرد را سوزانده بود و در میانه کوهی از خاک و خاکستر فقط به دنبال یک نشانه میگشت، یا مثلاً هنوز آن تلفن همراه را فراموش نکرده که روی صفحه ترک خورده آن دهها تماس بیپاسخ ثبت شده بود و این پیام دوکلمهای پر از تشویش و امید؛«عزیزم کجایی؟»
آتشنشان جوان بندر با ادبیات فردی که مسئولیت مهمی بر عهده دارد و این انفجار مهیب بار مسئولیت او را نسبت به قبل سنگینتر کرده ادامه میدهد: «در عملیات جستوجو یک گوشی موبایل پیدا کردم که از موج انفجار جان سالم به در برده بود تا خانواده صاحب آن موبایل از بیخبری جان ندهند. روی صفحه موبایل، از طرف کسی که نام او «عشقم» ذخیره شده بود، حدود 20 تماس بیپاسخ و این جمله تکراری مانده بود؛ عزیزم کجایی؟ اینکه گمان میکردم مخاطب بعد از آنکه راه به جایی نبرده بود، با هزار امید پشت سر هم این جمله را نوشته بود بلکه عزیزش پاسخ آن را بدهد، قلبم را مچاله کرد ولی بعد از این انفجار عزم من جزمتر شد مثل همه کسانی که با من همعقیده هستند. ما پیش از این برای خودمان یک مسئولیت حیاتی تعریف کرده بودیم که به وضوح بر ابعاد آن واقف بودیم ولی حالا پذیرفتهایم که مسئولیت ما جدیتر شده است و به این امید که پس از این، کمتر شاهد صحنههای تلخ باشیم، مسئولانهتر فعالیت خواهیم کرد.»
کلید آخرین قفل
آخرین چیزی که در اسکله پیدا شد تا پایان عملیات جستو جو اعلام شود یک دسته کلید بود. احتمالاً صاحب آن کلیدها فکر نمیکرد یک روز قفل بیخبری خانوادهاش با آنها باز شود، اما این واقعیت است؛ انفجار بندرعباس با همه ویرانی و بحرانی که در پی داشت، اگر به اندازه یک تلنگر هم عمل کند، برگ برنده آن کسانی خواهند بود که از یاد بردهاند زندگی آنقدرها هم جدی نیست و برای آنکه هیچ نشانهای از ما باقی نماند و در هزارتوی تاریخ گم شویم، هیچ غیرممکنی وجود ندارد. شبیه همین جملهها را هادی به زبان می آورد؛ جوانی که معتقد است حتی در خیالات بسیاری از آتشنشانان و امدادگران هم حضور در چنین حادثه چندلایه و مهیبی نمیگنجید؛ «همان روز اول که نیروهای هلال احمر در بین آن حجم از دود و حرارت مشغول جستوجو بودند تا بلکه یک نفر را زنده پیدا کنند، خیلی از ما اولین جسدهای سوخته را پیدا کردیم تا این شروع سخت، ما را نسبت به هر آنچه در ادامه میدیدیم مقاومتر کند و بیچون و چرا هر کاری از دستمان برمیآمد انجام دهیم تا آن اتفاق مهیب از چیزی که بود فاجعهبارتر نشود. نباید وسط آن عملیات سخت کم میآوردیم، با این حال چیزی که درد ما را بیشتر میکرد حضور کسانی بود که برای نمایش آمده بودند و دنبال پشتزمینههایی با خرابی و ویرانی بیشتر میگشتند تا عکسهای پربازدیدتری بگیرند.»