«مکاشفات»؛ سورئالی در پیچ و خم زمان
وقتی کابوسها به حقیقت میپیوندند، خلاصهای است بر داستان «مکاشفات» نوشته علی رستمی و به کارگردانی محمد قیاسی که این روزها تماشاخانه طهران(شانو) از آن میزبانی میکند. سفری سورئال در پیچ و خم زمان که تصاویر ناگهان زنده میشوند و در هر گام، تو را به عمق ناشناختهای میکشاند.

مکاشفات اگرچه نمایشی است دیالوگمحور که شاید مخاطب را در میانه راه از همراهی بازدارد، اما سرشار است از دیالوگهای نابی که واژه به واژه تو را به اندیشه فرو میبرد. «دهان را میشود بست اما نمیتوان واژهها را کشت.»
از هجوم موشها به شهر روایت آغاز و همراه میشود با کابوسهای شبانه، کشف جسد پیرزنی که میگویند یک دست او قطع شده، موشها خوردهاند یا... ؟، بویی نامطبوع از آشپزخانه همراه با بوی غذا، ماجرا چیست؟
سوفیا، استادی است که مدارکی توسط او در دانشگاه منتشر شده، به او لقب دیوانگی دادهاند. گرفتار کابوسهای شبانهای است که نه میداند خواب است و نه در بیداری. نه میداند دیوانگی است یا قدیسگی.
در روایتی از نمایش، میخوانیم، مکاشفات ما را به دنیایی نو از واقعیات درونی و بیداری میبرد؛ جایی که هر پردهای کنار میرود، رازهای پنهان زندگی رو به رویمان آشکار میشوند تا از اسرار آینده مطلع شویم.
آیا جرات داری وارد جهانی شوی که مرز بین خواب و بیداری در آن محو شده؟
«ما زادگان نطفههای کمر خمیدهایم.»
ماجرای یک پدر، دختر(سوفیا)، ترور نافرجام شهردار که در پایان کامل میشود، شهردار میمیرد، توطئهای در کار است. باز روایت حمله موشها تکرار میشود. جنینها، جنینهایی که نه حافظه دارند و نه دهانی برای بیان.
مکاشفات تو را به سفری سورئال میبرد، جایی که زمان پیچ و خم میخورد، تصاویر ناگهان زنده میشوند و هر گام، تو را به عمق ناشناختهای میکشاند.
«این چه بودنی است که در گرو نبودن است؟»
ناصر آویژه، عبدالرضا صفری دریایی، فاطمه زمانی، آیدا نوروزی، ندا رعیتی، رضا فرجی، سمیه فوج طلب، پرنیا عسکری، پژمان شهامی، نازیلا شیخ زاده، سپیده قحطان، میلاد حیدری، روشا صدیقیان و نازنین شیخ زاده در «مکاشفات» ایفای نقش میکنند.
در این نمایش کابوسگونه، هیچ چیز آنطور که به نظر میرسد نیست و هر کشف، سوالی جدید به همراه دارد. اینجا جایی است که افکار پنهان، ترسهای سرکوبشده و حقیقتهای مبهم به هم میآمیزند و تو را در میان هزارتویی از وهم و واقعیت گرفتار میکنند.
«مکاشفات» تنها یک نمایش برای در جا نشستن و تماشا نیست که تو را به عمق میبرد به اندیشهای طولانی، تا از اندیشه پیشین خارج میشوی دوباره تو را درگیر اندیشهای نو میکند. هزار تویی که آخرش هم نمیفهمی داستان چه بود و کجا ختم شد.
اما حرف از این دارد؛ نسل جدید، نسلی که تعبیر میشود به نسلی بیدهان و بیمغز. نسلی که فقط فرمانبردار است. نسلی که میتواند سرکشی کند. اما در ژرفای این ذهن عمیق میشنویم که «آگاهی قیمت ندارد.»
«مکاشفات» سفری است به اعماق ذهن تو، جایی که بیداری شاید آخرین رویای تو باشد.
مرز عقل و جنون است، خواب و بیداری. «خاطرات شما قاتلانی هستند که محاکمه نمیشوند اما میکشند.»
«مکاشفات» مملو است از زنجیره واژهایی با فحوای دور از ذهن، دور از اندیشه سطحی که عمیقتر و عمیقتر میشود.
«رنج انسان در حافظه اوست اما نبود، انسان دیگر رنجی نمیکشید.» و «ترس اگر مدیریت نشود، وحشت میآفریند.»
در میان دیالوگهای طلایی داستان این جمله را میشنویم که «یا خون بریز یا بگذار خونت را بریزند، این تنها راه نجات ماست.»
اما مردم شهر قصه مکاشفات از مرگ نمیترسند، میگوید: آنها خیلی وقت است مردهاند، برای یک مرده فرقی نمیکند، تابوتش از جنس چوب باشد یا طلا.
یا بمیر و بیدار شو یا بیدار شو و بمیر. گنگ در زمان و مکانی به آن هم تعلقی ندارد. «وقتی به اعتقاد شک کنی، به ایمان نمیرسی.»
شخصیتهای مکاشفات میآیند و میروند، و تو گم میشوی در میان آنها. گویی که زمان دست تو نیست. گم میشوی و... «شاید از پیدا شدن میترسیدم.» و «این چه بودنی است که در گرو نبودن است.»
حال، نسلی زاده میشود به دستور انسان، نسلی که نه حسی دارد و نه دهانی برای واژهها... اما مگر میشود واژهها را هم کشت؟