دیگر چه میمانَد برای گفتن!؟
اخیراً از افاضات یکی از برنشستگان بر کرسی شورای عالی انقلاب فرهنگی شنیدم که در شِکوه از عدم ابلاغ لایحهای، بر سبیل عادتِ پرگویی، واژگانی را ادیبانه و با قافیههایی مؤدبانه(!) در حق برخی بانوان به کار برده، که قلم از بازگویی آن شرم میکند.

محمدعلی فیاضبخش در یادداشتی در روزنامه اطلاعات نوشت:
چرا دلسوزی و شفقت به حال این کشور باید در انحصار گروهی خاص باشد؟ آن هم بیشتر در مقام شعار!
چرا دغدغهمندی برای ثبات و صلاح ملک و ملت و کشوردوستی، از سوی کسانی غیر از تریبونداران رسمی، نباید جدی انگاشته شود؟ آیا در «دلسوزی» نیز باید شهروندیِ درجه یک و دو لحاظ شود؟
مثلا اگر شهروند درجه دو(!) از سر دلسوزی و تپش قلبش برای کشورش بگوید: آزمودهی ناکارآمد را برای چندمین بار به بوتهی آزمایش نکشید و سیاستی دیگر را ارج و احترام نهید، باید با همان کلیشههای همیشگی حاوی برچسب و پرخاش و اشتلم مواجه گردد؟ چه زمانی شهروند مساویالحق این مرز و بوم را اجازت خواهد بود، تا یافتههای ناشی از شفقت و دلسوزی و مهرورزیاش به حال کشور را به گوش طبلزنانِ تکصدای نهچندان ناخوشآواز برساند؟ و اگر رساند، کی باید امید بست که بدان گوشی سپرده شود و وقعی نهاده شود؟
آری! این مقدمهی نسبتا طولانی را بدان آوردم که به یادها آورم، ماجراهای ناخوشایند شهریور ۱۴۰۱ را و تبعات ششماههاش را؛ آن زمان که جوانی در سمَت دبیر نهادی موسوم به ستاد امر به معروف و نهی از منکر، جرقهی شعلهای خانمانسوز را کلید زد و شد آنچه شد.
امروز هم گویا با تصور این که آبها از آسیاب فرونشسته، دوباره فرد دیگری در آن سمَت و جایگاه بر آن شده تا آزمون پرحادثهی آن زمان را در معرض آزمایشی دوباره بکشد و لابد بعد از حوادثی دیگر (که خدایا مباد!)، بی سر و صدا ترک صندلی کند و ادامه را به دیگری بسپارد.
اخیراً از افاضات یکی از برنشستگان بر کرسی شورای عالی انقلاب فرهنگی شنیدم که در شِکوه از عدم ابلاغ لایحهای، بر سبیل عادتِ پرگویی، واژگانی را ادیبانه و با قافیههایی مؤدبانه(!) در حق برخی بانوان به کار برده، که قلم از بازگویی آن شرم میکند. گویا جوّزدگیِ نشستن بر پارهای نشیمنها، فرد را مجاز میدارد، تا هرآنچه بر زبانش میآید بگوید؛ مرحبا !
عجالتاً از ما گفتن و البته بر اساس تجربهها، نشنیدن همان و دوباره بر همان طبلها کوبیدن همان.
دیگر چه میمانَد برای گفتن!؟ شما بگویید!