بدبینی یا بیداری/چرا نخبگان ایرانی به منفینگری متهم میشوند؟
در سالهای اخیر، هر بار تحلیلگری کوشیده است مناسبات قدرت را از زاویهای دلسوزانه تحلیل کند، با برچسب سیاهنمایی طرد شده است.

در سالهای اخیر، هر بار تحلیلگری کوشیده است مناسبات قدرت را از زاویهای دلسوزانه تحلیل کند، با برچسب سیاهنمایی طرد شده است. این برچسب در ظاهر، دعوت به عقلانیت و پرهیز از بدبینی است، اما درواقع ابزاری سیاسی برای بیاعتبارسازی تحلیلهای مستقل و انتقادی است. از مارکس تا امروز، هر متفکری که روابط قدرت را جدی تحلیل کرده، با اتهام بدبینی یا توطئهنگری مواجه بوده است. کلید فهم رابطه پیچیده نخبگان ایرانی با ساختار قدرت و چرایی غلبه نگاه منفیگرایانه چیست؟ این برچسب، بیش از آنکه نقدی معرفتشناسانه باشد، ابزار طرد و شیوهای برای بیاعتبارکردن روایتهای بدیل شده است.
به تعبیر فوکو، قدرت همواره در تلاش است تا نظام حقیقت خاص خود را تولید کند و هر صدایی بیرون از آن را غیرعقلانی بنامد. در ایران اما وضعیتی دوگانه شکل گرفته است. ازیکسو، نخبگان در واکنش به ناکارآمدیها و محدودیتها، زبان نقد را بهطور فزایندهای تُندتر کردهاند. ازسویدیگر، اصحاب قدرت و رسانههای وابسته، هر نقدی را سیاهنمایی میخوانند. نتیجه؛ شکلگیری نوعی سوءتفاهم عمومی است که منتقد، بدبین تلقی میشود و قدرت، از شنیدن بازمیماند.
نگاه آسیبشناسانه بر گفتار روشنفکری ما سایه انداخته است. رسانههای مستقل بیشتر میل دارند از فجایع بنویسند تا از موفقیتها. اگر حادثهای تلخ برای زنی رخ دهد، دهها قلم به حرکت درمیآید، اما وقتی زنان ایرانی در حوزههای نانو، هوافضا یا جراحیهای پیچیده میدرخشند، کمتر نامی از آنها برده میشود. جامعهای که مدام زخمهایش را میبیند و تصویر توانمندی خود را کمتر بازنمایی میکند، ناخواسته به سوی یأس و انفعال رانده میشود، اما ریشه این منفینگری صرفاً فرهنگی نیست، بلکه روان اجتماعی و تاریخی است.
نخبگان ایرانی سالهاست دیدهاند که مسیر تصمیمسازی، محدود و گزینشی شده است. احساس طردشدگی، آنان را بهحاشیهرانده و حس ناکامیجمعی تولید کرده است. لابد وقتی درهای تأثیرگذاری بسته شود، تخطئه جای اصلاح را میگیرد و یأس، جای مشارکت را. دهه پس از پذیرش قطعنامه و پایان جنگ؛ دوران طرح، آرزو و امید به تغییر بود. جامعه پُر از ایده و انگیزه بود، زیرا «افق»ی برای بهبود میدید. امروز اما آن افق تیره شده است. مردم واقعیتها را میبینند، اما آیندهای قابل پیشبینی نمییابند. در چنین وضعی، جامعه از شورِ اصلاح خالی میشود و به بیتفاوتی پناه میبرد. حتی گفتار رسمی نیز از این خستگی جمعی حکایت دارد.
مسئولان کمتر شعار میدهند، کمتر امید میآفرینند و سکوت جای هر سخنی را گرفته است. جامعهای که امیدش فرسوده شود، از خشم عبور میکند و به مرحله فلج میرسد؛ جامعهای آرام، اما بیحرکت. بازسازی امید، در متهمکردن نخبگان به منفینگری نیست، بلکه در گرو بازاندیشی در مفهوم انسجام اجتماعی است. دورکیم میگفت در جوامع سنتی، انسجام از همانندی افراد حاصل میشود، اما در جوامع مدرن، از وابستگی متقابل در عین تفاوت. جامعه متکثر امروز ایران را نمیتوان با اجبار به همسانی منسجم کرد.
باید هنجارهایی را تقویت کرد که تفاوتها را در خدمت همکاری اجتماعی سامان دهند. اکنون بسیاری از قوانین و سیاستهای فرهنگی کشور براساس ملاحظات سیاسی تنظیم میشوند. این فهم غلط از امر اجتماعی موجبشده قانون بهجای پیونددهندگی، گاه به عامل واگرایی بدل شود. بوردیو از مفهومی بهنام هترونومی سخن میگوید؛ حالتی که در آن میدان فرهنگی، استقلال داوری خود را از دست میدهد و تابع سیاست میشود.
فرهنگ ایران نیز سالهاست زیر فشار مداخلات بیرونی نفس میکشد. دانشگاه، رسانه و هنر نتوانستهاند خود را از منطق قدرت رها کنند. درنتیجه فرهنگ دیگر بازتاب جامعه نیست، بلکه پژواک سیاست شده است. هیچ جامعهای بدون امید و اعتماد زنده نمیماند. بنابراین نخستین گام، کاستن از مداخله سیاسی در عرصه فرهنگ و بازگرداندن اعتماد به توان جامعه است.
باید میدانهای معنا ـ دانشگاه، رسانه و نهادهای مدنی ـ را به خودتنظیمی واگذار کرد. خلاصه نقد نخبگان، لازمه حیات فکری جامعه است، اما نباید از چشمانداز تهی شود. وقتی نقد فقط آیینه زخمهاست و نه چراغ راه، جامعه در تکرار رنج، گرفتار میشود. رسالت نخبگان، نه در سیاهنمایی است و نه در بزک واقعیت، بلکه در بازسازی زبان امید و احیای گفتوگویی است که حقیقت را میجوید. جامعهای که تنها چهره زخمی خود را میبیند، دیر یا زود از خویش بیزار میشود، اما جامعهای که در کنار نقد کاستیها، روایت تواناییها و ظرفیتهای پنهان خود را نیز بازگو میکند، به امکان تحول ایمان میآورد.