به روز شده در
کد خبر: ۸۰۸۶

محمود گبرلو: چگونه مجری مراسم انقلابی شدم

محمود گبرلو روزنامه نگار اصولگرا می‌گوید: به بهانه سربازی عضو سپاه پاسداران بندر گز شدم، چون به شدت به امر تبلیغات علاقه داشتم و فعالیتم در حزب و سازمان تبلیغات خیلی پرشور بود بعد از دوره آموزش نظامی وارد بخش تبلیغات سپاه شدم. از آنجایی که صدایم تقریبا خوب بود و بیان خوبی هم داشتم به تدریج مجری مراسم انقلابی و تریبون نماز جمعه شدم و سال‌ها این تریبون در اختیارم قرار گرفت.

محمود گبرلو: چگونه مجری مراسم انقلابی شدم

«پروژه تاریخ شفاهی روزنامه نگاری و رسانه ایران» چند سال پیش رقم خورد. وقتی سراغ روزنامه نگارانی چون عباس عبدی، جلال فیاضی، محمد حسین خوشوقت، بهروز بهزادی و ... رفتیم. آن زمان نام برنامه ما «پروژه تاریخ شفاهی رسانه‌های ایران» بود. اکنون با نامی متفاوت، دنباله همان پروژه به مخاطبان ایرنا عرضه می‌شود. انتخابمان برای شروع محمود گبرلو روزنامه نگار اصولگراست. ماحصل گفت‌وگوی حدود سه ساعته پروژه تاریخ شفاهی روزنامه نگاری و رسانه ایران در چند بخش ارائه می‌شود.

پدرم مسگر دوره گرد بود

من محمود گبرلو متولد ۱۳۴۱ شمسی در بندر گز نزدیکی گرگان در استان گلستان هستم. مادرم می‌گوید: تو خرداد به دنیا آمدی و ما هم به شوخی و طنز می‌گوییم ما از همان نسل خرداد ۴۲ هستیم که امام خمینی(ره) فرمودند یاران من اکنون در گهواره‌اند.

پدرم یک مسگر دوره‌ گرد بود. قدیم در تکایا و مساجد از ظروف مسی برای پخت و پز استفاده می‌شد. پدر، کارش سفید کردن این ظروف بود. همین باعث می‌شد که من و دیگر پسران پدر همیشه در تکایا و مساجد کنار پدر باشیم. پدرم آهسته آهسته توانست مغازه‌ای بخرد و از دوره گردی راحت شود. ایشان اکنون به رحمت خدا رفته است. مادرم خانه‌دار هست و تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده و در قید حیات است.

من پسر ارشد خانواده هستم. ۵ برادر هستیم و یک خواهر. برادرهایم به ترتیب سن مسعود، مجید، سعید و یاسین و خواهرم فاطمه (سهیلا) نام دارند. یاسین ۲۲ سالش بود که در اتوبان آهنگ تهران تصادف و فوت کرد. برادر دیگرم مسعود که فارغ‌التحصیل تئاتر بود دچار سکته قلبی شد و درگذشت.

پند پدر

پدرمان سواد نداشت اما ما خیلی مشتاق مطالعه کتاب و روزنامه و مجله بودیم. پدرم برای چیدن وسایل و ظروف، روزنامه زیاد می‌گرفت و عشق من این بود که این روزنامه‌ها را ورق بزنم و بخوانم. مجلات اطلاعات هفتگی و جوانان را هم بدون استثنا می‌خریدم و می‌خواندم و همیشه کیهان و اطلاعات در اختیارم بود.

پدرم در تربیت بچه‌هایش بسیار سنجیده عمل می‌کرد. با اینکه یک مسگر ساده بود. همیشه به ما می‌گفت با بزرگان بگردید. اجازه هم نمی‌داد با هر کسی رفت و آمد کنیم. منظورش از بزرگان هم، افراد عالم و باسواد و آدم‌های ثروتمند بود. این دو برایش ملاک بود. چون به خاطر شغلش همیشه در مسجد بودیم پاتوقمان کتابخانه مسجد بود. من و برادرانم همیشه از مسجد و یا کتابخانه شهر، کتاب می‌گرفتیم و می‌خواندیم. من در درس به سختی نمره قبولی می‌گرفتم. اما علاقه ام به کتاب سیری ناپذیر بود.

از مراد برقی تا گریه برای فیلم هندی

قبل از انقلاب تلویزیون نداشتیم. سریال‌های خاصی مانند «مراد برقی» را در خانه همسایه می‌دیدیم. من همیشه با آگهی‌های پوستر فیلم که در روزنامه‌ها چاپ می‌شد، تخیل می‌کردم. فکر کنم به همین دلیل عاشق سینما شدم. قدیم رسم بود وقتی سینما فیلمی را نشان می‌داد برای تبلیغ فیلم، صدای فیلم از بلندگویی که در کوچه یا خیابان بود پخش می‌شد. من از طریق این بلندگو داستان فیلم را برای خود تخیل می‌کردم. یکبار که پولی گیرم آمده بود یواشکی به سینما رفتم. فیلم «غلام ژاندارم» نام داشت دیدم «ناصر ملک مطیعی» قهرمان آن بود. او با ظالمین می‌جنگید و «عارف» هم خواننده فیلم بود. آن را خیلی پسندیدم. اما وقتی از سینما بیرون آمدم دیدم پدرم با دوچرخه‌اش دم در ایستاده است. چون اعتقاد مذهبی داشت تا خانه مرا کتک زد و گفت چرا این کار کردی، کار زشت و خلاف بود و تو حق نداری سینما بروی. بعدا فهمیدم بلیت فروش سینما که از مشتریان پدرم بود مرا شناخته و گفته پسرت امروز به مدرسه نرفته و به سینما آمده است. گاهی اوقات ما را از مدرسه به سینما می‌بردند. خاطرم است یک‌بار که این اتفاق افتاد یک فیلم هندی برای ما پخش کردند. درام آن آنقدر قوی بود که اشک ما را درآورد. من رویم نمی‌شد جلوی بچه‌ها گریه کنم. در سینما عینک دودی زدم و فیلم را در تاریکی دیدم و گریه کردم.

ریشه بلبل زبانی من!

آن زمان فعالیت فرهنگی‌ چندانی در مدارس نبود که بخواهیم انجام دهیم. اصلا فرهنگش در مدارس وجود نداشت. معلم‌ها و مدیران بیشتر دنبال این بودند که دانش آموزان درسشان را بخوانند آن هم با تنبیه. شاید یکی از دلایل تنفر من از فضای مدرسه، همین تنبیه‌ها و توبیخ‌ها بود. برادرهایم درسشان بهتر بود به خصوص یکی از آنها که نمراتش عالی بود. سال‌های پایانی دبیرستان من مصادف شد با انقلاب. من در جریان روزهای انقلاب در مسجد فعالیت جدی داشتم. امام جمعه‌ای داشتیم به نام حجت الاسلام نبوی که خیلی در مبارزات انقلابی فعال بود. با پسرهای ایشان آشنا شدم. الان آنها هر کدام برای خود شخصیتی هستند. یکی‌شان آقای محسن نبوی است که الان در وزارت خارجه است و مدتها سفیر بود. دیگری آقای جعفر نبوی است که الان فکر کنم در حوزه علمیه قم است.

خاطره ای بگویم. زمانی که برنامه «هفت» را اجرا می‌کردیم یک روز پیرمردی به من زنگ زد. گفت من جعفر نبوی هستم همان که مسئول کتابخانه مسجد محله تان بودم. به خانواده‌ام گفتم یکی از دلایلی که ایشان در برنامه هفت مثل بلبل حرف می‌زند به خاطر این است که روزی سه کتاب از کتابخانه مسجد می‌گرفت و می‌خواند. این از اثرات همان کتاب‌هایی است که می‌خواند. من با دوستان مدرسه‌ای خیلی دمخور نبودم ولی با رفقای مسجدی ام چرا. با آدم‌های متشخص مذهبی خیلی ارتباط داشتم، مثل آقای منوچهر متکی و آقای عباس محمدی که در مقطعی فرمانده سپاه بندر گز بودند و همین طور حجت الاسلام ربانی که بعد از انقلاب امام جمعه بندر گز شدند. فکر میکنم چون با این طیف آدم‌ها ارتباط خیلی نزدیکی داشتم از نظر فکری رشد انقلابی و مذهبی کردم.

عشق کپی

تا پایان دبیرستان که بندر گز بودم. با پیروزی انقلاب مدتی در حزب جمهوری اسلامی کارهای تبلیغاتی و فرهنگی‌اش را انجام می‌دادم. آقای منوچهر متکی مسئول حزب بودند و من و عده‌ای هم سن و سال‌های من، جوان‌های حزب بودیم که سعی می‌کردیم کارهای اجرایی آنجا را انجام دهیم. مدتی هم به سازمان تبلیغات اسلامی بندر گز رفتم و کار تبلیغاتی کردم. مثلا خطبه‌های نماز جمعه را پیاده تنظیم و تایپ می‌کردم. مدتی هم وارد گروه تئاتر «فلق» بندر گز شدم. این‌ها از قبل از انقلاب تئاتر کار می‌کردند و من هم گاهی یواشکی می‌رفتم و نمایش‌هایشان را می‌دیدم. با پیروزی انقلاب این گروه، اجرای نمایش‌های انقلابی و مذهبی را آغاز کردند. ابتدا سیاهی لشکر گروه بودم ولی آهسته آهسته رشد کردم و جزو بازیگران اصلی شدم.

ایام سربازی

به بهانه سربازی عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بندر گز شدم، چون به شدت به امر تبلیغات علاقه داشتم و فعالیتم در حزب و سازمان تبلیغات خیلی پرشور بود. بعد از دوره آموزش نظامی وارد بخش تبلیغات سپاه شدم و چون صدایم تقریبا خوب بود و بیان خوبی هم داشتم یواش یواش مجری مراسمات انقلابی شدم. مجری تریبون نماز جمعه شدم و سال‌ها این تریبون در اختیارم قرار گرفت. به‌ خصوص در دوران جنگ، مجری مراسم بدرقه رزمندگان و استقبال از شهدا بودم. روزی آقایی که مسئول خبر رادیو گرگان بود گفت شما صدای امام جمعه را ضبط کن و برای ما بیاور تا آن را از صدا پخش کنیم. من هم با یک ذوق عجیبی خطبه‌ها را ضبط می‌کردم و آن را به رادیو گرگان می‌آوردم و آنها تکه‌هایی از آن را پخش می‌کردند. مدت کوتاهی بعد از من خواست خبرهایی کوتاه از نماز جمعه تهیه کنم و به رادیو گرگان بدهم. از آنجا در واقع به نوعی خبرنگار غیررسمی رادیو گرگان بودم.

شبکه تلویزیونی حوزه هنری؛ رویایی که بر باد رفت

سال ۶۲ از بندرگز به تهران آمدم. از طریق دوستی به مسئولین سازمان تبلیغات اسلامی تهران معرفی شدم و او مرا به حوزه هنر و اندیشه معرفی کرد. به من گفتند چون در صدد راه اندازی شبکه تلویزیونی هستند، نیرو می‌خواهند. یک دوره آموزش برنامه‌سازی تلویزیون که ۴ سال طول کشید را زیر نظر اساتید تلویزیون گذراندم. در این مدت از اساتید انقلابی و حزب اللهی آن دوران بسیار آموختم. چون کارمند بخش آرشیو حوزه هنری بودم فیلم زیاد می‌دیدم و یک فیلم‌بین حرفه‌ای شده بودم. هم دوره می‌دیدیم هم عملی کار می‌کردیم. مثلا من فیلمبردار پشت صحنه برخی فیلم‌های سینمایی حوزه هنری مثل «زنگها» و «بایکوت» بودم. متاسفانه سال ۶۷ تاسیس این شبکه منتفی شد. آرام آرام احساس کردم می‌توانم درباره فیلم حرف بزنم و تحلیل کنم. دوستی به نام محسن مقدم داشتم که مسئول پرسنلی روزنامه رسالت بود و ارتباط نزدیکی با آقای احمد توکلی داشت. از طرفی آقای توکلی هم به واسطه آقای متکی به من اطمینان داشت. این بود که در سال ۶۷ به روزنامه رسالت معرفی شدم.

آقای علی اکبر پرورش سردبیر، آقای احمد توکلی دبیر اقتصادی، آقای کاظم انبارلویی معاون سردبیر یا دبیر خبر و آقای محمود فرشیدی دبیر سرویس فرهنگی بودند. چون به واسطه حضور در حوزه هنری با فیلمسازان حزب‌اللهی آشنا بودم و از طرفی با فضای تئاتر و سینما خیلی آشنا بودم و نوشتن را هم بلد بودم وارد گفت و گو با آقای فرشیدی شدم. آقای فرشیدی گفت ما صفحات فرهنگی و هنری داریم اما صفحه سینمایی نداریم، شما می‌توانی بیایی یک صفحه سینمایی ‑ تئاتری برای ما راه بیندازی؟ من پذیرفتم. چون به عنوان خبرنگار استخدام شده بودم آقای انبارلویی می‌خواست از من تست خبرنگاری بگیرد. گفت شما کار روزنامه‌نگاری بلدی یا خیر؟ گفتم آموزش روزنامه‌نگاری ندیده‌ام اما فی‌البداهه بلدم. گفت برو از بازار ارز یک گزارش تهیه کن و بیاور. همین کار را کردم. گزارشی از بازار ارز آوردم. گزارش من ساختاری سینمایی داشت و مانند یک فیلمنامه بود. آن را به آقای انبارلویی دادم. دلشوره داشتم که می‌پذیرد یا خیر. فردا در صفحه دو رسالت منتشر شد. خیلی خوشحال شدم. فکر کنم هنوز آن گزارش را به یادگار نگه داشته‌ام. آقای انبارلویی هم گفت نوشته‌ات خیلی خوب و روایتش سینمایی و جذاب بود.

برایم کارت خبرنگاری صادر کردند. آن زمان داشتن کارت خبرنگاری برای حضور در مجامع هنری و سینمایی بسیار باارزش بود.

سیاست با روحیه من جور نبود

آرام آرام وارد حوزه خبری سینما و تئاتر و تلویزیون شدم. خبرهای آن سه حوزه را تهیه می‌کردم. آقای انبارلویی هم جزواتی درباره فنون روزنامه‌نگاری از جمله سبک و ساختار خبر، تیترزنی، لیدنویسی و گزارش‌نویسی در اختیار من گذاشت که آنها را مطالعه کردم. مدتی بعد به من گفتند ما خبرنگار پارلمانی امین نداریم، شما بیا و برو مجلس. همزمان که کار خبری هنری می‌کردم و گاهی درباره یک فیلم یا تئاتر می‌نوشتم. خبرنگار مجلس هم بودم و کارم شده بود گفت و گو با نماینده‌ها. مصاحبه می‌گرفتم و روزنامه چاپ می‌کرد. بعد از شش ماه از این کار پشیمان شدم چرا که با جنس من جور در نمی‌آمد. یک روز با آقای انبارلویی صحبت کردم و از ایشان عذرخواهی کردم و گفتم جنس من سیاسی نیست و نمی‌توانم از این فضا خبر تهیه کنم. ایشان هم پذیرفت. همزمان چون اهل قلم بودم مدتی هم به سرویس گزارش رفتم و گزارش تهیه کردم. صفحه نیم تایی بود که گاهی گزارش‌های اجتماعی و گاهی فرهنگی تهیه می‌کردند.

آرام آرام مسئول صفحه سینما و تئاتر روزنامه شدم. برخی نویسنده‌ها و خبرنگارانی که در عرصه نقد فیلم و تئاتر کاربلد بودند و از قبل آنها را می‌شناختم دعوت به همکاری کردم. صفحه خوبی شده بود. داخل پرانتز بگویم که در حوزه هنری که بودم چند گروه فعال بودند. در گروه سینمایی افرادی مثل آقایان محسن مخملباف، محمد کاسبی، محمدرضا هنرمند، محمدرضا تخت کشیان، سید ضیا هاشمی و فرج الله سلحشور؛ در قسمت تئاتر آقایان سعید کشن فلاح، تاجبخش فناییان، در بخش موسیقی‌آقای حسام‌الدین سراج و در شعر و ادبیات هم اشخاصی همچون قیصر امین پور یا رضا رهگذر بودند. گروهی هم بودند که فیلم ۱۶ میلیمتری می‌ساختند مثل آقای جواد شمقدری، جمال شورجه، علیرضا سجادپور و خیلی از بچه‌هایی که الان سینما هستند، آنها آن موقع کار ۱۶ میلیمتری می‌کردند. فیلم‌های مستند از جبهه تهیه می‌کردند. جمعی بسیار صمیمی بودیم. من با این ارتباطات، این گفت و گوها را برای روزنامه رسالت می‌گرفتم.

ادامه دارد...

منبع: ایرنا

 

ارسال نظر

آخرین اخبار