بعد از چهار روز قطعی اینترنت!
البته ترس از آینده بسیار واقعی است. ترس از آینده نزدیک از قبیل اینکه موشک بعدی کجا سقوط خواهد کرد و چه کسانی را خواهد کشت یا عزادار خواهد کرد؟

بعد از چهار روز قطعی اینترنت، و خدا می داند آزمودن چند فیلترشکن بالاخره به اینترنت پایداری رسیدم که بتوانم با آن صندوق ایمیلم را چک کنم؛ آخرینشان ایمیلی از یک دانشگاه بسیار خوب در نیویورک که قرار بود در آغاز سال تحصیلی آینده دکتریام را در آنجا پی بگیرم. پرسیده بودند چرا هنوز ادمیشنم را تائید نکردهام و هشدار داده بودند اگر تاخیر کنم ممکن است صندلیام را از دست بدهم.
مودبانه جواب دادم در حالی که شبها از صدای موشکهای اسرائیلی، که چپ و راست به شهرم میخورد، نمیخوابم و در طول روز بیوقفه در تلاش هستم تا از سلامت آدمهای مختلفی که در جای جای شهر میشناسم مطمئن شوم، شنیدن اینکه کسی دو اقیانوس آنطرفتر به برنامههای پائیز من فکر میکند دلخوشکنک است اما با احترام، حتی اگر زیر موشکهای اسرائیلی نبودم هم با مقرارات جدید ممنوعیت سفر برای شهروندان ایران امکان رسیدن به کلاسها و آغاز دوره در آن دانشگاه محترم را نداشتم. بعد خیره ماندم به صفحه گوشی و علامت چرخان ویپیان تا ببینم کی متصل میشود که ایمیل از حالت دِرفت به حالت ارسال شده تغییر کند! انتظاری که البته کوتاه نبود.
من تنها کسی نیستم که در روزهای اخیر از فکر کردن به آینده یا تنها معطل نگه داشتن برنامههایی که برای آن داشتهام، دست کشیدهام. بعد از موج اول حملات اسرائیل به ایران که تا حدود زیادی در غرب کشور و به طور خاص در تهران و چند شهر پر جمعیت از جمله اصفهان و تبریز متمرکز بود، بسیاری دیگر هم در پی مواجهه با جسدهای تکه تکه، یا صرفا دیدن تصاویر خانههای ویران شده در قاب صفحات رسانهها و تلویزیون به همین حال افتادهاند.
البته ترس از آینده بسیار واقعی است. ترس از آینده نزدیک از قبیل اینکه موشک بعدی کجا سقوط خواهد کرد و چه کسانی را خواهد کشت یا عزادار خواهد کرد؟ ترس از آینده نهچندان دور از قبیل اینکه اگر مشکل تامین مواد غذایی و خدمات بهداشتی رخ دهد چه خواهد شد؟ و همینطور ترس از اینکه جنگ در چه زمانی و با چه شرایطی به آتشبس ختم خواهد شد و آیا در آن شرایط بعدی آدمهای عادی، فعالان اجتماعی و فرهنگی و سیاسی حق حیات خواهند داشت و اگر خواهند داشت چگونه؟ برای سالها، اتمسفر سیاسی ایران پر از ترسِ تبدیل شدن به سوریه و افغانستان بعدی بوده و حالا این ترس از همیشه نزدیکتر است. اما همچنان اورژانسیترین مسئلهای که در طول روز و شب اذهان را به خود مشغول میکند این است که چند نفر در کجا کشته شدهاند و حمله بعدی کجا اتفاق خواهد افتاد؟ و نه این که 10 روز یا 10 سال دیگر چه اتفاقی در این کشور خواهد افتاد.
نهتنها بهدلیل ترس واقعی از مرگ، بلکه همچنین به دلیل ترس از دست رفتن اینترنت و مسدود شدن آخرین مسیرهای ارتباط و تسکین خاطر که از دوران قرنطینه در همهگیری کرونا محبوب و مقبول شده است این روزها نوشتن و گفتن جملاتی با سرآغاز «اگر من مُردم» بسیار رایج است. فایلهای صوتی، تصویر وصیتنامه و حتی یادداشتهای تلگرامی با مضمون وصیتنامه منتشر میشوند که سادگی و صراحتشان اغلب بسیار بیشتر از چیزی که به نظر میآید دردناک است.
پدری به بچهاش نوشته برای مراسم ترحیم باید سراغ چه کسی برود و از چه کسی کمک بخواهد، مادری در فایل صوتی برای دخترش که خارج از ایران زندگی میکند گفته اگر ما مُردیم باید حتما درخواست غرامت کنی که شاید با آن پول بتوانی زندگی راحتتری داشته باشی. دختر جوان دیگری خطاب به جنینی که قرار است چهار هفته دیگر متولد شود نوشته است اگر من مُردم میخواهم بدانی که فکر نمیکردم قرار است تو را در جنگ به دنیا بیاورم و اگر میدانستم که جنگ میشود حتما از به دنیا آوردنت صرفنظر میکردم.
بسیاری هم تنها میخواهند که فراموش نشوند. بهخصوص جوانترهایی که ذائقه چپ دارند و هنوز از داستان کشته شدن «فاطمه حسونه» متاثر هستند وصیتنامههای آنلاین خود را با «نگذارید ما عدد بشویم» آغاز میکنند. اشاره به این که اسامی و داستانهای کشتهشدگان در جنگ غزه اغلب مسکوت باقی ماند و غیر از انگشتشماری، اغلب مردم موقع یاد کردن از کشتهشدگان 19ماه جنگ و پاکسازی قومی در غزه تنها به عددی که هر روز صد تا دویست تا بیشتر میشود اشاره می کنند؛ نه به اسامی، به داستانها، زندگیها و رویاهای از دست رفته.
ایران مستثنی نیست. در 10 روز اول جنگی که در سیزده ژوئن با حمله اسرائیل به ایران آغاز شد لااقل چهارصد نفر شهید شدهاند، در بهترین حالت و بهرغم تمام تلاشهای روزنامهنگاران و مردم عادی برای شناسایی شهدا اسامی کمتر از 100 نفر آنها اعلام شده و به زحمت بیش از 50 عکس منتشر شده است؛ ترس از مرگ و «عدد شدن» بسیار واقعی است اما در کنار آن، ترس از ناتمام گذاشتن زنگی است که بر سر مردم سایه انداخته است. مادرم، زنی در آغاز 50 سالگی، که همین چند روز پیش به اصرار من شهر را ترک کرده تا به مناطق شرقیتر که هنوز به نظر میرسد از تیررس هواپیماها و موشکهای اسرائیلی و آمریکایی دور است برود، موقع ترک خانه به من گفت: «امیدوارم اگر قرار است کسی بمیرد ما پیر و پاتالها بمیریم. شما هنوز جوان هستید. زندگی نکردهاید، کلی کار برای انجام دادن دارید» من با شوخی و خنده گفتم: «از جمعیت حدود 90 میلیون نفری ایران در 10 روز حدود 400 نفر شهید شدند، احتمال کشته شدن هر نفر در هر روز یک در چند میلیون است. احتمال این که از سرطان بمیریم خیلی بیشتر از آن است که در این حملهها کشته شویم» مادرم چیز خندهداری در حرف من نمیدید و حق داشت. در جنگ چیزهای زیادی برای خندیدن وجود ندارد.
چند هفته پیش از جنگ، رفیقی مطلعم کرده بود که به سرطانی نادر و غیرقابل درمان مبتلا شده و پزشکش بدون پردهپوشی به او گفته است در بهترین حالت دو سال دیگر زندگی خواهد کرد. حتی به عنوان کسی که بخش عمده بزرگسالیاش را مشغول پژوهش در مورد مرگ بوده است، روبهرو شدن با زمانبندی از دست دادن این رفیق عزیز آن قدری که انتظار داشتم آسان نبود. دلم نمیخواست با تسکینهای آبکی و بیمعنی به سراغش بروم. نمیتوانستم تصمیم بگیرم که حالا باید چه چیزی به او بگویم؛ از شوک اولیه که گذشتم ذهنم بدون وقفه درگیر این بود که وقتی آدم بداند قرار است به این سرعت زندگی را ترک کند چه چیزی میتواند حالش را بهتر کند و چون نمیدانستم با خودم فکر کردم اگر من به جای او بودم در چنین شرایطی بیشتر از همه نگران چه چیزی بودم؟ نگران یک زندگی نزیسته؟ یک عشق تجربه نشده؟ یک صمیمیت خالص طولانی که از ما دریغ شده است؟ نگران خانواده و گلدانها و حیوانات معلولی که از آنها نگهداری می کنم؟ احتمالا همه اینها اما نه تنها اینها.
مدتی بعد از این که خبر شدم دوستم رو به مرگ است، در ایمیلی برایش نوشتم آن چیزی که مرگ ناگهانی از ما میدزد، زمان است. زمان برای انجام دادن کارها و عملی کردن ایدههایمان. و گفتم اگر کاری هست که به زمان نیاز دارد، پژوهشی نیمه کاره یا پازلی تمام نشده یا ساختن چیزی که سر هم کردنش زمان میبرد، میتواند آن کار را به من بسپارد و من میتوانم از زمان باقی ماندهام به او بدهم؛ چه حالا و چه بعد از مرگش.
آدم پیش از این که با مرگ روبهرو شود همیشه فکر میکند زمانی طولانی پیشرو دارد. در روزهای اول جنگ، بهرغم یک تعطیلی تحمیلی و قطعی اینترنت، زمانی زیادی در اختیارم نبود. روزهای کش آمده را نمیشد با خواندن چیزی پر کرد و نوشتن حتی کوتاهترین متنها، حتی توصیف وضعیت و حالات و وضع آب و هوا به کاری نشدنی تبدیل شده بود. چند روز که صبح تا شب به صفحه لپتاپم خیره شدم و نتوانستم حتی یک پاراگراف به کارهای نیمه تمامش اضافه کنم تسلیم شدم.
نامهای برای ناشرم نوشتم و در آن پوشه بعضی متنهای نهایی شده را با برخی اصلاحات که لازم بود فرستادم، بخشی از کتابی که در مورد حوادث سال 1401 در ایران مینوشتم را هم فرستادم و روی آن نوشتم اگر فرصت نشد تمامش کنم، ایده کلی در یادداشت ابتدای کتاب توضیح داده شده است و امیدوارم کسی پیدا شود که بعدا کار ناتمام این پژوهش را تمام کند.
احساس میکردم سبک شدهام.
آن چیزی که برای کسی نفرستادم یک رمان نیمه کاره است. متنی که حالا بیش از پنج سال است سرگرم آن هستم و به صفحاتش که نگاه میکنم؛ تنها حسرت اینکه چرا هنوز تمام نشده روی دوشم سنگینی میکند. طرح داستان البته روشن است اما تکمیل رمان را نمیشود به شخص دیگری سپرد. یک نویسنده ایرانی نهچندان مشهور که همزمان یک معلم نویسندگی مشهور است که میگوید «وظیفه هر نویسندهای در زندگیاش این است که یک رمان عاشقانه خوب بنویسد و بعد بمیرد» و این رمان که حالا به صفحات پر از نقطهچین و علامت سوالش نگاه میکنم آن «رمان عاشقانه» من است که هنوز تمام نشده است.
روز یکشنبهای که بیش از بیست بار با موشک و هواپیماهای جنگنده، تهران را بمباران کردند مقاومت من هم نسبت به نوشتن وصیتنامه در شبکههای اجتماعی شکست. نوشتم «اگر کشته شوم از من چند ترجمه شده باقی خواهد ماند که به مرور منتشر میشود؛ کتاب نیمه تمام در مورد حوادث سال 1401 باقی مانده و یک رمان تمام نشده» که در روزهای گذشته هر چه تلاش کردم خطی به آن اضافه کنم، نتوانستم.
برای دوستانی که بعد از حملات روز یکشنبه جویای حالم بودند همان محاسبه مسخره در مورد احتمال مُردن از سرطان و کشته شدن در جنگ را تکرار کردم و خندیدم. بعدا فکر کردم آن چیزی که در گفتوگو با دوست بیمارم فراموش کرده بودم، آن چیزی که در این ایده نوشتن وصیتنامه نادیده گرفته میشود ترس از نداشتن آینده نیست، که به هر حال همه ما چه جنگ باشد چه نباشد روزی از آن محروم خواهیم شد. آنچه که احتمالا آن رفیق بیمارم را و این روزها من را بیشتر از همیشه آزار میدهد نداشتن امروز است. از دست رفتن روزهایی که میتوانست صرف نوشتن شود، صرف ساختن چیزی یا دوست داشتن کسی و حالا زیر صدای انفجارهای پشت سر هم ناممکن میشود. جنگ، نه آینده بلکه حال ما را دزدیده است؛ نه شدن بلکه بودن ما را.