به روز شده در
کد خبر: ۳۳۴۰۷
یادداشتی بر سریال «تاسیان»؛

خانم پاکروان! شما مقصرید

مهرداد غفارزاده- کارگردان سینما

خانم پاکروان! شما مقصرید

 سلام خانم پاکروان!

 نمی‌دانم از کجا شروع کنم. شاید از همان صبح جمعه‌ای که صفحه فیلیمو را باز کردم و قسمت اول «تاسیان» بالا آمد. شاید از همان قاب اول، از آن نور زرد کم‌رمق اتاق نقاشی شیرین، از آن سکوت پر از خجالت، از صدای آرام باران پشت پنجره، از موسیقی‌ای که هنوز نواخته نشده بود؛ ولی انگار قلبم را قبل از شروع سریال گرفته بود.

 راستش را بخواهید، من به دیدن سریال خیلی عادت ندارم. اما تاسیان را دیدم شاید به‌خاطر آنکه پیش‌تر، از شما سریال «خاتون» را دیده بودم. سریالی که مرا واداشت چیزی هر چند کوتاه درباره‌اش بنویسم و الان دارم برای «تاسیان» می‌نویسم. با ذهن پر از صحنه‌های عاشقانه لطیف و رمانتیک. من منتقد نیستم و خیلی هم با نقد میانه خوبی ندارم و نداشتم. اما این دو اثر شما ذهن مرا به چالش در آورد. از همان پلان اول، از همان قدم اول، چیزی در فضا بود که می‌گفت: «این یک قصه معمولی نیست. این فقط روایت یک عشق در میانه انقلاب نیست. این، پُر از لحظه‌هایی است که باید با جان‌ودل حسشان کنی.»

 خانم پاکروان!

 کاش همه چیز برمی‌گشت عقب. کاش تاسیان هرگز ساخته نمی‌شد. کاش می‌شد همه چیز را برگرداند. برگردیم به آن روزی که هنوز «تاسیان» پخش نشده بود. هنوز آن را ندیده بودیم.

 کاش آن جمعهٔ لعنتی، نوزدهم بهمن ۱۴۰۴، فیلیمو چیزی جز تاسیان پخش می‌کرد. اگر «تاسیان» منتشر نمی‌شد، من جمعه‌هایم را این‌طور سپری نمی‌کردم؛ منتظر، مضطرب، مشتاق، بغض‌کرده. نمی‌نشستم تا داستان امیر و شیرین را دنبال کنم. نمی‌گذاشتم با هر قسمت، خاطرات ۱۲ سالگی‌ام به هم بریزد. نمی‌دانستم چطور می‌شود با یک قاب، با یک نگاه، با یک ترانه از داریوش، با ماشین‌های دهه ۵۰، اشک ریخت و خندید و بغض کرد. ماشین‌های پیکان و بی‌ام‌و، شیشه‌های رنگی، کافه‌های خلوت، تظاهرات‌های کنار قصه، پچ‌پچ‌ها، رفاقت دو ساواکی در یک قاب تا مرز مقابله و حذف یکدیگر همه با هم به ما گفتند: «این، فقط یک سریال نیست؛ این بازسازی یک خاطره جمعی است.»

 جرم من این بود که هر هفته، صبح جمعه، آمادهٔ غرق‌شدن در قصه‌ای شدم که قرار نبود ساده از آن بیرون بیایم. هر هفته، داستان امیر را می‌خواستم؛ مردی که برای یک عشق، از همه چیزش گذشت.

 از خانه، از دوست، از خودش و گرفتار شد در کاری که نسبتی با او نداشت، فقط برای نجات، برای وفاداری، برای عشق.

 خانم پاکروان، شما مقصرید. بله. شما و تیم‌تان، همگی مقصرید. چرا باید چنین سریال را بسازید که این‌قدر عشقش واقعی است. چرا گذاشتید مخاطب‌هایی مثل من، درگیر شوند، اسیر شوند، اسیر امیر شوند، غرق شیرین شوند.

 شما مقصرید که «تاسیان» را این‌قدر بااحساس ساختید. چون اگر نمی‌ساختید، من و امثال من، با همان سریال‌های عربده‌کشی، همان قصه‌های نخ‌نما، همان قمه‌کشی‌های بی‌ریشه، همان کمدی‌های سست، سر می‌کردیم. آن وقت کسی برای عشق‌های این روزها تره هم خرد نمی‌کرد. کسی به امیرهایی که به‌خاطر عشق، از همه چیزشان می‌گذرند، دل نمی‌بست. پسری که در دل طوفان ایستاد، بی‌پناه، فقط با دلش. ای‌کاش امیر را نمی‌ساختی آن‌قدر نجیب، آن‌قدر تنها، آن‌قدر واقعی که من هر بار با دیدنش فروبریزم.

 اگر سریال «تاسیان» ساخته نمی‌شد…

نه با امیر آشنا می‌شدم، نه با شیرین.

نه دل می‌دادم به آن نقاشی‌های آبی، نه گریه می‌کردم با تنهایی‌های امیر، نه لبخند می‌زدم به عاشقانه‌های غریبشان.

ای‌کاش امیر را این‌قدر گرفتار در عشق نمی‌کردی، خانم پاکروان!

این عشق، ما را هم با خودش به قعر کشید، به دل زخم و دلتنگی.

تو باید قبل از شروع ماجرا به ما می‌گفتی با چه داستانی طرف هستیم.

باید هشدار می‌دادی این قصه قرار است دل ببرد، دل بسوزاند، دل بشکند.

تو می‌دانستی ما دل‌نازکیم، ما تماشاگر معمولی نیستیم. ما قصه را در جان‌مان می‌ریزیم

کسی به شیرین‌هایی که شبیه هیچ‌کس نیستند، دل نمی‌سپرد. ای‌کاش شیرین را نمی‌ساختی.

نمی‌ساختی آن‌قدر پیچیده و لطیف، آن‌قدر مصمم و شکسته. دختری با دلی پر از نقش و رنگ، با دستی لرزان و نگاهی قاطع.

ما همه‌مان مقصریم. هم شما که ساختید، هم ما که نشستیم پای بیست و سه جمعه، بی‌نفس تماشا کردیم. گرفتار شدیم، بغض کردیم، و حالا نمی‌دانیم چطور باید از تاسیان جدا شویم.

ما همه مقصریم. حتی آن‌هایی که سریال را برای مدتی کوتاه از پخش آن جلوگیری کردند. حتی آن‌هایی که به آن حمله کردند. چون گذاشتند ساخته شود. چون دیدند و لرزیدند. چون فهمیدند داستان‌ها می‌توانند از هزار تحلیل سیاسی قوی‌تر باشند و شاید ترسیدند. از قدرت قصه و من، مثل خیلی‌ها، جمعه‌ها را با تاسیان زندگی کردم. با موسیقی‌اش، با قاب‌های دقیقش، با لباس‌های شیکش، با رنگ‌های روشنش، با اندوه‌های خاموشش.

 در «تاسیان» نه فقط شخصیت‌ها که خود دهه ۵۰ هم زنده بود. کوچه‌ها، خیابان‌ها، مدل موها، ماشین‌ها، رنگ دیوارها، پرده‌ها... اما نه فقط به‌خاطر طراحی صحنه دقیق یا لباس‌های درست، بلکه چون همه این‌ها در دل روایت جاگرفته بودند. هیچ‌چیز اضافه نبود، هیچ‌چیز تزیینی نبود. همه چیز مثل زندگی، دقیق و نفس‌دار.

مهرداد غفارزاده
مهرداد غفارزاده

شما باظرافت، تاریخ را باز کردی.

 با شجاعت، از روزهای پرآشوب انقلاب گفتی.

 شما ما را بردی به قلب آن روزها، به دل آن خانه‌ها، به ترس‌ها، اشتیاق‌ها، خیانت‌ها، وفاداری‌ها…

 خانم پاکروان!

 اگر «تاسیان» را نمی‌ساختی شاید هنوز خیال می‌کردم سریال، سرگرمی است و بس.

 ای‌کاش این‌قدر دقیق نمی‌ساختی، این‌قدر میزانسن‌هایت در خدمت روایت نبود.

 این‌قدر دوربینت آرام و سبک نمی‌چرخید، این‌قدر قاب‌هایت حرف نمی‌زدند.

 ای‌کاش نگاه‌هایت این‌قدر حساب‌شده، صحنه‌هایت این‌قدر زنده، طراحی صحنه‌ات این‌قدر تنیده با داستان نبود که حالا نتوانیم صحنه عروسی غریب امیر و شیرین را از ذهن بیرون کنیم.

 ای‌کاش موسیقی سریالت این‌قدر هماهنگ با حس صحنه‌ها نبود.

 ای‌کاش منوچهر آن‌قدر شکننده نبود.

 ای‌کاش خودش را نمی‌کشت، و تو این صحنه را آن‌قدر بی‌رحمانه زیبا نمی‌ساختی که حالا نفهمیم چه‌کار باید بکنیم.

 ای‌کاش این‌قدر هوشمندانه روایت نمی‌کردی.

 این‌قدر موازی، این‌قدر چندلایه، این‌قدر گره‌خورده به تاریخ و آدم‌ها.

 روایت تو خطی نبود. مثل زندگی بود. مثل حافظه، مثل کابوس، مثل خواب.

 آدم‌ها در روایتت گم می‌شدند، پیدا می‌شدند، عشق می‌ورزیدند، خیانت می‌دیدند، فریاد می‌زدند، و در نهایت، قربانی می‌شدند.

 ای‌کاش «تاسیان» را نمی‌ساختی، خانم پاکروان!

 نه به‌خاطر اینکه بد بود- که نبود- اتفاقاً به‌خاطر همین «خوب» بودنش، همین «گیرایی» و «درگیری» و همین توان بی‌رحمانه‌اش در ویران کردن آرامش آدمی. شما ما را آماده نکرده بودی، ما را باخبر نکردی از این‌همه روایت درهم‌تنیده، این‌همه زخم و گره و بغض که در دل سریال نهفته بود.

ای‌کاش از همان ابتدا گفته بودی که امیر قرار است تا این اندازه عاشق، گرفتار، و در نهایت، تنها بماند…

 ای‌کاش برای این‌همه روایت، این‌همه شخصیت، این‌همه پیچ‌وتاب داستان، ما را آماده می‌کردی.

 اما نه، انگار از اول می‌خواستی ما را غافلگیر کنی.

 خواستی درگیرمان کنی.

 که این کار را کردی. با نهایت بی‌رحمی.

 دلمان را بردی و بعد رهایمان کردی، در بهت، در اندوه، در حیرت…

 ای‌کاش نمی‌ساختی …

 تا حالا من این‌قدر چشم‌به‌راه «ماهدخت» نباشم.

 تا این‌قدر «خاتون» را بارها در ذهنم مرور نکنم.

 تا این‌قدر نفهمم که هنوز می‌شود در این سرزمین، سریالی ساخت که تاریخ را روایت کند، بی‌آنکه فریاد بزند.

 سریالی که بفهماند، نه فقط وقایع، بلکه حسِ زمانه را، طعم زندگی را، زخم پنهان عشق را.

 ولی ساختی.

 و چه خوب که ساختی.

 و چه دردناک که ساختی.

 ای‌کاش نمی‌ساختی…

 اما حالا که ساختی، بمان. ادامه بده. روایت کن.

 چون ما هنوز در همان خانه نجات، در همان کوچه غبارگرفته، در همان روزهای قبل از انقلاب مانده‌ایم و منتظریم تو بیایی، در را باز کنی، و برایمان دوباره بگویی.

 خانم پاکروان! این کاری که شما با «تاسیان» کردید، کار یک کارگردان صرف نیست. کار کسی است که سینما را بلد است. نبض جامعه را می‌شناسد. تاریخ را با پوست و استخوانش لمس کرده. شما تاریخ را به ما نشان دادید؛ نه با شعار، نه با قضاوت، نه با هیاهو. با روایت. با خانواده حاج‌آقا پدر امیر، با خانه نجات، با آن شعارهای کوچه و خیابان، با فروپاشی‌های آرام، با عشق‌هایی که در میانه طوفان، زنده ماندند.

 اما چیزی که «تاسیان» را از تمام سریال‌های سال‌های اخیر متمایز کرد، فیلمنامه‌اش بود؛ روایتِ تنیده، چندلایه و منطقی .

 ما فقط با امیر و شیرین جلو نرفتیم. ما وارد خانواده نجات شدیم. با شیرین اشک ریختیم، از پدرش ترسیدیم، عصبانی شدیم. با خانواده حاج‌آقا- پدر امیر- زندگی کردیم؛ با اختلاف نسل‌ها، با تعارض سنت و مدرنیته، با حسرت‌هایی که هیچ‌وقت گفته نشد.

 دیالوگ‌هایتان مثل خطوط نقاشی شیرین بود: لطیف، پر از رنگ، پر از درد. نه شعاری، نه سطحی.

 و خانم پاکروان، شما در همه جای این سریال بودید

 در روایت‌های موازی، در جزئیات خانه‌ها، در نوع قاب‌بندی‌ها، در فصل عروسی امیر و شیرین که شاید غریب‌ترین و زیباترین عروسی تاریخ سریال‌سازی ایران بود.

 در صحنه خودکشی منوچهر، در تنهایی عمیق امیر، در ترس‌های فروخورده شیرین، در خیانت‌ها، در نجات‌ها، در هر فریم، حضور شما بود.

 شما ما را فریب دادی...

 باظرافت تمام، ما را کشاندی از یک داستان به داستان دیگر. هر روایت در دل روایت دیگر تنیده، هر شخصیت گره‌خورده به دیگری، هر اپیزود پر از جزئیاتی که نمی‌شد به‌راحتی از آن گذشت. ما هر شب با چشم‌های باز، با گوش‌هایی تیز و قلب‌هایی لرزان پای سریال نشستیم، و آخرش... ما را تنها گذاشتی

 چرا ما با آن‌ها خندیدیم، گریستیم، عاشق شدیم، امید بستیم؟

 چرا بعد رهایمان کردی؟

 چرا گذاشتی ما در بهت بمانیم؟

 چرا این‌قدر ما را تنها گذاشتی با پایانی که مثل پتک روی سرمان فرود آمد؟

 چرا؟

 چرا ما را با پایانی این‌قدر تلخ، این‌قدر خاموش، رها کردی؟

 ای‌کاش آن پایانِ غم‌انگیز، آن نقطه پایانی که بیشتر شبیه بغضی ناتمام بود، کمی آرام‌تر می‌رسید

 کمی مهربان‌تر، نه این‌چنین تلخ و ناگهانی.

 چرا ما را این‌طور تنها گذاشتی؟

 ما بغض داریم، ما پر از گریه‌ایم. ما با قهرمانان تو زندگی کردیم، با شکستشان شکست خوردیم، با لبخندشان نفس کشیدیم... چرا رفتی بی‌آنکه دست‌کم یک دلگرمی، یک کورسوی امید، برای‌مان بگذاری؟

 و حالا ما مانده‌ایم با سؤالات بی‌پاسخ.

 با اشک‌هایی که سرازیر نمی‌شوند.

 با بغض‌هایی که از گلویمان پایین نمی‌روند.

 ای‌کاش دست‌کم بعضی شخصیت‌ها را فراموش نمی‌کردی.

 مثلاً رجب‌زاده…

 او چه شد؟ چرا بی‌سرانجام رها شد؟

 شهرام چه؟ عشقی که یکباره قطع شد.

 انگار که پاک شد از صفحه قصه.

 و نامه سعید…

 ای‌کاش آن نامه به دست شیرین می‌رسید.

 قرار بود آن نامه کاری کند، چیزی را عوض کند، راهی باز کند…

 اما نرسید.

 نه به دست شیرین، نه به دل ما.

 شما خاتون را ساختید، تاسیان را هم و حالا ما چشم‌به‌راه «ماهدخت» هستیم. ما دیگر راهی نداریم جز اینکه به شما دل ببندیم. به شما و هنرتان اعتماد کنیم. چون هرچند ما را در بهت و اشک گذاشتید، اما چیزی در دلمان جوانه زد. حسی که دیگر نمی‌گذارد به‌راحتی با هر چیزی کنار بیاییم.

 حالا که سریال تمام شده، ما مانده‌ایم با خلأ، با بهت، با حس غریبی از تعلق به جهانی که دیگر وجود ندارد.

 شما با «خاتون» راه را شروع کردید. با «تاسیان» دل ما را تسخیر کردید.

 حالا منتظریم ببینیم با «ماهدخت» چه خواهید کرد.

 ما کنار شما هستیم.

 من، و خیلی‌ها.

ارسال نظر

آخرین اخبار