به روز شده در
محمد برنو

دیوارها همیشه ساکت‌اند، حتی وقتی که از ظلم فرو می‌ریزند

دیوارها همیشه ساکت‌اند، حتی وقتی که از ظلم فرو می‌ریزند

دیوارها همیشه ساکت‌اند، حتی وقتی که از ظلم فرو می‌ریزند. پشت میز کارم نشسته بودم و عکس‌های شب قبل را سر و سامان می‌دادم که چیزی شبیه صدای هواپیما و انفجار همزمان پیچید داخل کانال کولر و خورد به صورتم . دویدم سمت پشت‌بام. از چند نقطه‌ی شمال تهران دود بلند می‌شد...

پشت میز کارم نشسته بودم و عکس‌های شب قبل را سر و سامان می‌دادم که صدای هواپیما و انفجار همزمان پیچید داخل کانال کولر و خورد به صورتم دویدم سمت پشت‌بام. از چند نقطه‌ی شمال تهران دود بلند می‌شد.به دوستم زنگ زدم. گفتم: «چه خبره؟»

گفت: «هواپیما بود، همین الان از جلوی من رد شد و با خیال راحت زد و رفت.»

پرسیدم: «کجاست؟»به ترتیب گفت تا رسید به اوین. روی پشت‌بام خشکم زد.

فکر کن زندانی باشی و از جزئیات جنگ بی‌خبر و ناگهان تمام…

یا رفتی مبلغی که جمع کردی برای آزادی زندانی پرداخت کنی و…

سوار ماشین شدم برم ببینم چه خبره. از بلندگوی ماشین پخش می‌شد: «اون پرنده پرکشید…»

دو هفته گذشت. حالا آمده‌ام ببینم چه مانده از جایی که با سکوت و دیوار تعریف می‌شد.

رفتم دنبال محمد صیاد تا برسیم. از اوین گفتیم و حس حضور.

حوالی ساعت ده صبح رسیدیم به ورودی زندان.

جمعی از خبرنگاران و عکاس‌ها آنجا بودند.

هر کسی خاطره‌ای تعریف می‌کرد: از بازداشت، از ملاقات، از درِ آهنی‌ای که فقط از داخل باز می‌شد.

سربازی صدا زد:

«خبرنگارها، تشریف بیاورید.»

سربالایی را که رفتم، همه فکرم این بود کدام‌یک از کشته‌شدگان با خودش قرار گذاشته بود که وقتی آزاد شد، زندگیش را سر و سامان بدهد.

نخستین جا بخش بایگانی و خوابگاه سربازها بود. پرونده‌ها و مدارک پخش‌شده در اتاق‌ها.

گفتند دو موشک به اینجا اصابت کرده و یکی هم عمل نکرده است.

راهنمای ما گفت: «اینجا محل بایگانی بود، و متاسفانه تعداد زیادی از کارکنان زن در این بخش کشته شدند.»

سربازهایی که در آن لحظه در خوابگاه بالا استراحت می‌کردند، دیگر صحبتی از سرنوشتشان نشد.

فقط یک جمله گفت: «آن بالا هم خوابگاه سربازها بود.»

همان‌جا، میان خاک و فولاد، یاد جمله‌ای افتادم:«هیچ سربازی از جنگ برنگشته.»

دقیق نمی‌دانم چرا، اما مثل پتک فرود آمد وسط ذهنم.

به بالا نگاه می‌کردم، سعی می‌کردم لحظه‌ی انفجار را تصور کنم.

لحظه‌ای که پرونده‌ها، نان شبِ زن‌های بایگانی، و شاید خواب بی‌دفاع سرباز جوانی که از کشیک برگشته بود و اصلن قرار نبود بخوابد، همه با هم در سکوتِ دیوار مدفون شدند.

قدم زدیم میان خاک و شیشه‌های شکسته.

یکی از عکاس‌ها گفت: «بالاخره صدای اوین هم درآمد.»

با خودم گفتم: نه. این دیوارها حرف نمی‌زنند.

دیوارها همیشه ساکت‌اند، حتی وقتی که از ظلم فرو می‌ریزند.

از بخش بایگانی گذشتیم و به بهداری رسیدیم.

ساختمانی که برای درمان ساخته شده بود، خودش زخمی بود.

شیشه‌ها شکسته، تخت‌ها واژگون، داروها در قفسه‌هایی نیم‌سوخته یا زیر آوار مدفون.

میان داروها، برگه‌ها و پرونده‌های پزشکی مثل روح سرگردان آدم‌هایی بودند که کسی نمی‌دانست چه بر سرشان آمده است.

راهنما گفت برخی زندانیان در زمان بمباران در حال دریافت خدمات درمانی بودند و چند تن از آن‌ها مجروح شده‌اند.

تعدادی به بیمارستان‌های بیرون منتقل شدند، اما جزئیات و نام‌ها… هنوز پشت همان دیوارها مانده‌اند.

در داروخانه، حس غریبی داشت ایستادن؛

جایی که قرار بود درد را تسکین دهد، حالا خودش نماد یک زخم بی‌درمان شده بود.

به بخشی رفتیم که محل ملاقات زندانی‌ها و خانواده‌هایشان و پیگیری قضایی زندانیان بود.

اتاق‌هایی که قرار بود نقطه‌ی اتصال و پیگیری و آزادی باشند، حالا خودشان جدا شده بودند.

شیشه‌هایی که ترک‌خورده و شکسته.

صندلی‌ها واژگون‌شده، و دیوارها سوخته از موج و آتش.

در این سکوت مطلق، انگار صداهای جا‌مانده در گوشم می‌پیچید: گریه‌ی کودکی، لرزش صدای پدری، خواهش‌های مادری برای آزادی فرزندش.

این مجموعه، روایت تصویری برخورد با حافظه‌ای زخمی‌ست.

نخستین بار است که با دوربینم وارد جایی شدم که همیشه دوربین‌ها از آن بیرون می‌ماندند.

نه برای هیجان، نه برای قضاوت.

فقط برای ثبت.

برای بازگفتن لحظه‌ای که دیوار شکست، اما سکوت نه.

دیوارها همیشه ساکت‌اند، حتی وقتی که از ظلم فرو می‌ریزند.

برچسب ها

ارسال نظر