EN
به روز شده در
کد خبر: ۵۲۷۹۷
روایت زنانی که فصل‌ها را با رنج می‌چینند

زمین، زن، زخم

تحریریه آوش/ این گزارش روایتی از زنان در شمال ایران است که با دستان پینه‌بسته و بی‌هیاهو، فصل‌ها را از دل خاک و درخت می‌چینند؛ از صغری در مزرعه سیب‌زمینی تا مهسا در باغ زیتون و مریم در باغ نارنگی. زنانی که امید را زنده نگه می‌دارند و زندگی را ادامه می‌دهند.

زمین، زن، زخم

عکاس: سیدعلی صالح

پیش از آن‌ که آفتاب از پشت کوه برآید و مه صبحگاهی از چهره‌ زمین کنار رود، صدای گام‌های زنانی بلند می‌شود که هر روز، فصل‌ها را با رنج می‌چینند. زنانی با دستان ترک‌ خورده و زانوهای فرسوده، که چرخ زندگی‌شان را در سکوت می‌گردانند. آن‌ها بی‌نام و نشان، اما استوار، ستون‌های پنهان معیشت‌اند؛ کارگرانی که زمین از نفسشان جان می‌گیرد.

جست‌وجو میان خاک و کلوخ

صبح زود است و زمین هنوز رنگ و روی آفتاب را ندیده است. مه نازکی روی ردیف‌های خاک نشسته و زنان، روسری‌ها را دور گردن پیچانده و چادرهایشان را به کمر گره زده‌اند. در میانشان صغری زنی ۵۴ ساله با دستانی خشک و ترک‌ خورده خاک را با انگشتانش می‌کاود و سیب‌زمینی‌های زرد و تازه را از دل زمین بیرون می‌کشد.

با لهجه مازندرانی، طوری که درک کردنش برایم سخت است، می‌گوید: «روز و شب برام فرقی نداره. هشت ساعت خمیده کار می‌کنم تا خرج نون و دوا دربیاد.»

صورتش از آفتاب سوخته و سال‌ها کار در مزرعه بر گونه‌هایش رد انداخته. لبخند می‌زند، لبخندش اما خسته است.

«خدا رو شکر کار دارم. روزی چهارصد و هفتاد تومن برای هشت ساعت کار...» و صدایش در میان باد و فریادهای سرکار جوان که با طعنه به کار دعوتش می‌کند گم می‌شود.

زمین زن زخم

کمی آن‌سوتر، زنی با پیراهن قرمز، آواز محلی می‌خواند تا شاید خستگی از تنش بیرون رود. صغری لحظه‌ای نگاهش می‌کند و میخندد؛ خنده‌ای کوتاه و بی‌صدا و چند قدم جلوتر می‌رود، با سرعت بیشتری سیب‌زمینی‌ها را داخل کیسه رنگی می‌اندازد.

همین سال پیش سرطان جان شوهر صغری را گرفت. می‌گوید: «جلوی چشمم آب شد. پول دوا و درمون نداشتیم. مردم کمک کردن، خودمم در همین زمین کار کردم تا براش دارو بگیرم، ولی آخرش تنش کم آورد و رفت.»

حالا صغری مانده با سه بچه و کاری که هیچ ‌وقت مرخصی ندارد. «توان کار ندارم اما مجبورم. شکم خالی صبر نمی‌کنه.» او بعد از مزرعه سیب‌زمینی، به باغچه‌های مردم می‌رود، بیل می‌زند تا به قول خودش یک وقت «زندگی شوخیش نگیره.»

زمین زن زخم

در کنار او، زنی از سوادکوه آمده است. شش سال است که با «حمایت بنیاد مستضعفان» و «شرکت ران» در زمین‌های مردم کار می‌کند: «صبح از سوادکوه راه می‌افتم، میام فیروزکوه. برای خودم نیست، کمک ‌خرج خونه‌ست. نمی‌خوام بیکار بشینم. تا کار هست، باید کار کرد.»

صدای تراکتور، آواز زن، فریادهای گاه و بی‌گاه سرکارگران، با بوی نم زمین و صدای حرف زدن زنان درهم می‌آمیزد. زمین سیب‌زمینی بوی تلاش می‌دهد، بوی دوام آوردن زنانی که هر روز با طلوع، دل خاک را می‌کاوند تا فردا را بخرند.

دختران زیتون؛ سبز و سخت مثل شاخه‌ها

حالا دیگر عصر شده که به گرگان میرسیم، آفتاب میان برگ‌های نقره‌ای زیتون می‌تابد و سایه‌های لرزان، روی چهره‌ دختران و زنان می‌افتد. صدای برخورد زیتون‌ها بر پلاستیک سفید انداخته شده زیر درخت‌ها شبیه بارانی است که از دل شاخه‌ها می‌بارد.

زمین زن زخم

در این باغ، بیشتر کارگران دختران جوان‌اند؛ البته نه همه‌شان. از کودکان دوازده ساله تا زنان شصت ساله کنار هم کار می‌کنند.

مهسا، دختر شانزده ‌ساله‌ای با چشمان روشن، شاخه‌ها را با چنگک فلزی می‌تکاند. سه سال پیش درس را رها کرده چون «درس که پول نمی‌شد.» می‌گوید: «از شیش صبح میام تا پنج عصر. پشیمون هم نیستم. خرج زندگی خودم و مادرم با این کار در میاد.» به ظاهر پشیمان نیست و کار کردن را دوست دارد اما وقتی دو دختر دیگر از مدرسه و معلم امسال حرف می‌زنند، نگاه مهسا از صورتشان میلغزد  و روی زیتون‌های سبز می‌افتد. می‌پرسم هیچ رویایی نداشتی؟ آرام می‌گوید: «یه وقتی دلم می‌خواست پرستار شم، حالا فقط می‌خوام کار کنم که زندگیم بهتر بشه.» دلش حرف زدن نمی‌خواهد، شاخه را رها می‌کند و می‌رود سراغ درختان دورتر.

دختری دیگر، با موهای بافته که از زیر روسری بیرون زده و تمام این مدت نگاهمان میکرد، خودش جلو می‌آید و می‌گوید: « من هم چند ساله دیگه از بابام پول نمی‌گیرم. گرونی شده دیگه، خودم باید خرج رفت ‌و ‌آمد و مدرسه‌ رو بدم. اگه ندم خبری از مدرسه نیست. باید شوهر کنم .» با دختر کناری ریز ریز می‌خندند.

زمین زن زخم

ساره، هم در باغ زیتون کار می‌کند. او برای تامین هزینه‌های زندگی کار می‌کند اما فقط آخر هفته‌ها و روزهای تعطیل. «من کار می‌کنم که درس بخونم. اگه درس نخونم باید مثل کارگری کنم. من می‌خوام دانشگاه برم، طراح لباس شم.»

کمی آن‌سوتر، زنی ترک ‌زبان با چهره‌ای آفتاب‌سوخته شاخه‌ها را تکان می‌دهد و چنگک را روی برگ‌های ریز و کوچک زیتون می‌کشد. می‌گوید: «بیشتر از چهل ساله تو باغ کار می‌کنم. از وقتی جوون بودم. پاهام دیگه نایی ندارن، ولی اگه کار نکنم، خرج درمون شوهر مریضم رو از کجا بیارم؟»

ایستادن برایش سخت است. مرتب وزنش را روی یکی از پاهایش می‌اندازد و کمی بعد روی پای دیگر. پایش مشکل دارد و برای اینکه به من ثابت کند کفشش را درمی‌آورد تا پاهای تاب‌خورده‌اش را نشان دهد. انگشتان از فرم طبیعی خارج شده و روی هم افتاده‌اند. می‌گوید: « کنار عروسم کار می‌کنیم.»

باد در شاخه‌ها می‌پیچد. زیتون‌ها از شاخه جدا می‌شوند و قل می‌خورند روی پلاستیک و صدا می‌دهند. دختران و زنان با چهره‌های خاکی، اما لبخندهایی روشن، کارشان را ادامه می‌دهند. در این باغ، رنج و امید دو شاخه از یک درخت‌اند.

فصل نارنگی؛ رنگ و رنج

روز بعد نوبت باغ نارنگی است. باغ نارنگی، بوی تند و شیرینی دارد. خورشید هنوز درست و حسابی بالا نیامده و نور زردش از میان برگ‌های براق عبور می‌کند.

سبدهای حصیری و زنبیل‌های پلاستیکی زیر درختان کوتاه نارنگی ردیف شده‌اند و این یعنی زنان مشغول کار شده و یکی ‌یکی نارنگی‌ها را می‌چینند.

در میان زنان، از بچه‌های 10 ‌ساله تا زنان شصت ‌ساله دیده می‌شوند؛ هرکدام دلیلی دارند برای کار کردن؛ فقر، بیکاری یا امید به آینده‌ای کمی روشن‌تر.

زمین زن زخم

مریم، زن حدودا 60 ‌ساله‌ با صورتی نحیف است و از چشمانش غم و خستگی می‌بارد. زنان دیگر می‌گویند «شوهر خواهرزاده‌اش کراکی بوده.» و همین کافی بود تا پای صحبت‌های مریم بنشینم.

وقتی می‌خواهد حرف بزند آه می‌کشد. انگار تمام روزهای رفته و سختی‌های دخترک جوان خواهرش جلوی چشمان کم فروغش جان می‌گیرد.

« شوهرش بعد تصادف معتاد شد. چند بار ترک کرد، اما دوباره رفت سراغش. آخرش همه وسایل زندگی را فروخت و خواهرزاده من موند با بی‌پولی و بدبختی. گفتیم اگر از اینجا دور بشن شاید حالشون بهتر بشه، برای همین با دوتا بچه فرستادیمشون مشهد اما بعد از یه مدتی که خواهرم برای سرکشی رفت دید با بچه هاش توی خیابون‌های مشهد گدایی می‌کنن. خودشم سمت مواد رفته بود تا خواهرم رفت و نجاتشون داد.»

این زن حالا در باغ نارنگی کار می‌کند تا شاید گاهی بتواند خرج زندگی خودش و بچه‌های خواهرزاده‌اش را در بیاورد.

مریم در میان حرف‌هایش به پسر 10 خواهرزاده‌اش اشاره می‌کند و می‌گوید: « مدرسه قبولش نمی‌کردن. با کلی دوندگی رفت کلاس اول. خیلی تلاش کردیم تا این بچه رو بفرستیم مدرسه.»

زمین زن زخم

زنان دیگر نارنگی‌ها را در سبدهای‌ پلاستیکی می‌ریزند. در گوشه و کنار این باغ، به اندازه زنانی که کار می‌کنند داستان وجود دارد. یکی از آن‌ها با صدایی گرفته می‌گوید: «امسال مرکبات خراب شدن. بار نداره. زمستون گرم بود، درختا خسته‌ان. ما هم باید بعد از کار بریم سبزی و کاهو بچینیم که خرج دربیاد.»

در گوشه‌ی باغ، زینب نشسته و به کمرش دست می‌کشد. ایستادن برایش سخت شده و  مرتب حال ایستادنش را عوض می‌کند. دیسک کمر دارد، چند مهره‌اش آسیب دیده است. می‌گوید: «یه بار تو شالی فلج شدم، نخاعم آسیب دید. دکتر گفت کار نکن، ولی مگه میشه؟ شوهرم خونه‌نشینه. یکی باید خرج بیاره.» هر چند دقیقه یک ‌بار می‌نشیند، نفس می‌گیرد و دوباره بلند می‌شود.

فصل‌های بی‌پایان کار

خورشید آرام آرام پایین می‌آ‌ید. زنان یکی‌ یکی از میان ردیف درختان بیرون می‌آیند. این زنان نه نامی دارند و نه تریبونی. نه بیمه‌ای دارند، نه پشتیبانی.

صغری، زینب، مریم، مهسا، ساره... هرکدام فصلی از کتاب زندگی‌اند؛ فصل‌هایی پر از رنج، اما پر امید که اگر امید نبود آن‌ها هم نبودند.

این زنان فصل‌های امید را با دستان ترک‌خورده‌شان می‌کارند. زنانی که رنج را می‌چینند تا زندگی، هرچند سخت، ادامه پیدا کند.

عکاس:   فهیمه فرخی

ارسال نظر

آخرین اخبار