EN
به روز شده در
کد خبر: ۵۸۴۲۹

ما روی زمین‌حس پرواز داریم

درهای آهنی آسایشگاه باز شده بود و 10 موتور «بِنِلی» 250 سی‌سی جفت سیلندر، رانده بودند به حیاط کوچک و جلوی چشم‌های بی‌رمق و نگاه مبهوت جانبازان اعصاب و روان، ترمز زده بودند

ما روی زمین‌حس پرواز داریم
اعتماد

روزنامه اعتماد در گزارشی نوشت:

درهای آهنی آسایشگاه باز شده بود و 10 موتور  «بِنِلی» 250 سی‌سی جفت سیلندر، رانده بودند به حیاط کوچک و جلوی چشم‌های بی‌رمق و نگاه مبهوت جانبازان اعصاب و روان، ترمز زده بودند. دو هفته قبل، اعضای تیم موتورسواری «عقاب» رفتند آسایشگاه نیایش و به دیدار مردانی که مثل بچه‌های «عقاب» عاشق هیجان بودند و ترس از مرگ را نمی‌شناختند و 45 سال قبل و در روزگار برومندی، اسلحه به دست، رفتند از خاک وطن دفاع کنند که تماشای جان دادن رفیقی یا لرزه ترکیدن خمپاره‌ای در کمترین فاصله تا چشم و جانشان، روحشان را برای همیشه زمین‌گیر کرد. بچه‌های «عقاب» رفتند به دیدن این جوانی‌های از دست رفته و بعد از تقدیم چند عدد کیک و چند جفت جوراب و چند عکس یادگاری با این اسطوره‌های تمام نشدنی، با حال بد و گلوی پر از بغض، خداحافظی کردند و درهای آهنی آسایشگاه پشت سرشان بسته شد ....

جمعه 23 آبان 1404 - ساعت 10 صبح 

 30 موتور «بِنِلی» 250 سی‌سی جفت سیلندر، شانه به شانه پشت پارکینگ رواق ایستاده‌اند. اعضای تیم موتورسواری «عقاب» منتظرند تا سرگروه، بعد از اعلام مسیر و تاکیدهای ضروری و توضیح علائم هدایت در مسیر «راید»، فرمان حرکت بدهد. 

اسماعیل آوند صالحی؛ سرگروه «عقاب» می‌گوید پیام راید امروز، رعایت نظم و قانون رانندگی است؛ تمام اعضای گروه، باید در طول راید، کلاه کاسکت به سر داشته باشند، تمام موتورها باید مجوز تردد و پلاک ملی داشته باشند، پلاک تمام موتورها باید خوانا و بدون خش باشد، در طول راید، هیچ کدام از اعضای گروه، اجازه سبقت و سرعت غیرمجاز ندارند، گروه باید از دستور و فرمان اسکورت‌هایی که پا به پای گروه می‌رانند، تبعیت کنند. رعایت این «بایدها»، حضور در رایدهای بعدی را ممکن می‌کند. چند دقیقه قبل از حرکت، هادی سیدصالحی که مسوول تیم موتورسواران عقاب است، به همراه علیرضا و میلاد و رضا که مسوول انتظامات گروه در مسیر راید هستند، بین گروه می‌ایستند و علائم ضروری را یادآوری می‌کنند و از بچه‌های «عقاب» می‌خواهند که در مسیر راید، حواسشان به نفر جلوتر باشد، در یک صف حرکت کنند و تمام نفرات جلویی، این علائم را به رایدرهای پشت‌سرشان هم نشان بدهند؛ اگر انگشتان دست، عدد یک را نشان بدهد یعنی تمام رایدرها باید با فاصله یک تا دو موتور از هم و در یک خط حرکت کنند، عدد 2، نشانه حرکت رایدرها به شکل زیگزاگ است جوری که بین دو موتور به اندازه یک موتور فاصله باشد، برای توقف، باید مشت‌ها بالا برود و چاله و خطر هم با انگشتان اشاره به سمت کف زمین معلوم می‌شود و آخرین نشانه، دست‌هایی است که به شکل باد زدن حرکت می‌کند و این، یعنی وجود سرعت‌گیر یا ترافیک در مسیر راید. 

نیم ساعت بعد، اسماعیل که جلوتر از تمام موتورها می‌راند، اجازه حرکت می‌دهد؛ موتورها استارت می‌خورد و غرشی هماهنگ، سکوت محوطه پارکینگ رواق را می‌شکند. فرمان‌ها به سمت خروجی می‌چرخد و 30 مرد سوار بر موتورهای 250 سی‌سی جفت سیلندر، با سرعتی کند، در یک خط منظم پشت سر هم راه می‌افتند تا به خیابان اصلی و میان‌بر بزرگراهی برسند. راید امروز به سمت پارک جنگلی چیتگر است و مسیر حدود 25 کیلومتر است. 25 کیلومتری که باید با سرعت مجاز طی شود. من، ترک موتور رامین که یکی از اسکورت‌های گروه است، نشسته‌ام و به عقربه سرعت نگاه می‌کنم؛ روی 64 و 65 کیلومتر مردد است و ماشین‌ها و بقیه موتورها از ما سبقت می‌گیرند چون سرعت مان، فقط کمی تندتر از لاک‌پشت است. اجبار به رعایت سرعت مجاز در این راید گروهی، همان دلیلی است که تمام اعضای گروه را وادار می‌کند در روزهای خارج از راید، ساعتی، نیم ساعتی، آخر شبی، به خیابان و بزرگراه بزنند تا با حداکثر سرعتی که جان «بنلی» 250 سی‌سی اجازه می‌دهد، برانند. طبق قوانین راهنمایی و رانندگی ایران، موتورسیکلت با قدرت بالای 250 سی‌سی، نه پلاک می‌شود و نه اجازه تردد دارد ولی بچه‌های «عقاب» دلشان سرعت بالاتر می‌خواهد؛ 240 و 340 کیلومتر در ساعت. داوود که قدرت «بنلی» سفید و قرمزش را تا سطح یک موتور 400 سی‌سی بالا برده، 180 و 190 کیلومتر سرعت را هم در بزرگراه‌های ایران تجربه کرده. علیرضا هم که یکی از اعضای گروه انتظامات «عقاب» است و 25 سال در جاده‌های داخل و خارج از ایران، موتورسوار بوده، تجربه 240 کیلومتر سرعت دارد با موتور هارلی داویدسون 1300 سی‌سی در آزادراه آلمان. 

 «بالاترین سرعتی که در ایران تجربه کردم، 185 کیلومتر توی پیست موتورسواری بود. سرعت 185 کیلومتر با موتور بنلی 250 سی‌سی، یعنی انگار داری از جاذبه زمین جدا میشی. وقتی با این سرعت می‌رونی، نصف ذهنت میگه ممکنه هر لحظه بخوری زمین یا بری روی هوا و تیکه تیکه بشی و نصف دیگه‌اش میگه کاش موتورت بیشتر گاز می‌خورد و می‌تونستی با سرعت 250 کیلومتر در ساعت برونی. ولی زمانی که در آلمان بودم، یک موتور هارلی داویدسون 1300 سی‌سی داشتم که 340 کیلومتر در ساعت سرعت داشت چون این موتور، 8 سیلندر داره و مثل یک ماشین 8 سیلندر عمل می‌کنه. این موتور، در واقع، یک تانکه زیر دستت، یه تانک پرقدرت. حداکثر سرعتی که با این موتور تونستم برم و دیگه کم آوردم و ممکن بود باد من رو قطع کنه، 240 کیلومتر بود. وقتی رسیدم به 240 کیلومتر سرعت، وقتی از کنار ماشینایی که توی جاده می‌روندن، رد می‌شدم، احساس کردم دارم از تونل زمان رد میشم. انقدر سرعت بالا رفته بود که حس کردم هر لحظه ممکنه باد من رو ببره و پرواز کنم و از موتور پرت بشم.» 

«عشق موتور»؛ این، توصیف بچه‌های «عقاب» است درباره خودشان و همه دیگرانی مثل خودشان در هر نقطه از این کره خاکی. عشق موتور، مرد یا زنی است که تمام لحظه‌های زندگی‌اش با عشقی همیشه جوشان به موتورسیکلتش سپری می‌شود. برای عشق موتورها، موتورسیکلت، معبود و محراب است و عشقی که به پای موتورشان می‌ریزند، از جنس وابستگی نیست که زودگذر باشد یا به لجن کشیده شود بلکه از تبار دلبستگی است؛ با طمأنینه، با وقار و ماندگار. عشق موتورها، معمولا از دوران کودکی، عاشق موتورسیکلت بوده‌اند و انواع موتورها را هم تجربه کرده‌اند و اول هم، با موتورسیکلت‌های کوچک، چند دور و چند سال رانده‌اند تا رسیده‌اند به نقطه‌ای که «باید» یک غول سنگین‌وزن را مهار می‌کردند و این، همان لحظه‌ای است که سر و کله عشق موتورها در مغازه‌هایی پیدا می‌شود که اعتبار ویترین‌شان، همین غول‌های 250 سی‌سی و 400 سی‌سی و 1300 سی‌سی است. عشق موتورها، آنهایی هستند که ساعات شبانه‌روزشان، به جبر گذران زندگی باید در روزمرّگی تامین معاش تلف شود اما نوک پیکان همین روزمرّگی‌ها،  آن بی‌تابی تمام نشدنی لحظه چرخاندن گاز موتور زیر مچ دست راست و شنیدن صدای غرش اگزوز و راندن با سرعت باد، چنبره زده و همین بی‌تابی است که کمک می‌کند عشق موتورها، تمام ساعت‌های کسالت‌بار و آدم‌ها و رخدادهای پیرامون را، مثل ابرهای پراکنده در آسمانی درخشان، گذرا ببینند و تمام دلباختن‌ها در برابر عشقی که تار و پودش از جنس جنون هیجان است، به زانو دربیاید که پرواز با موتور را عشق است..... 

داوود که 20 سال بود موتورسواری می‌کرد، می‌گفت: «درسته که موتور، روح نداره، ولی تو رو می‌فهمه. وقتی عصبانی هستی، غمگینی یا دلت شکسته، وقتی سوار موتور میشی، وقتی استارت اول رو پر می‌کنی و یک رو میدی تا 5، وقتی صدای موتور رو در میاری، اون موقع تخلیه میشی. انگار داری با موتورت درددل می‌کنی. وقتی با موتورت یک مسیر رو میری و برمی‌گردی، انگار پیش یه درمانگر رفتی که آرومت کرده. موتور، جوری بهت آرامش میده که فکر نمی‌کنم کسی بتونه به اندازه این وسیله آهنی آرومت کنه. موتور، عشقه. آدم برای عشقش، همه کار می‌کنه.» 

از داوود پرسیدم: «آدما نتونستن چنین آرامشی ایجاد کنن؟» 

و جواب داد: «نه. همون آدما باعث شدن ما رفتیم پیش موتور. از دست آدما فرار کردیم و به موتور پناه بردیم.» 

در بزرگراه «همت غرب» می‌رانیم و چشم‌مان به تابلوهای راهنمایی به مقصد میدان آزادی و پارک جنگلی چیتگر است. این البته تنها مسیر راید «عقاب» نیست. رایدرها، گاهی سر تا ته این بزرگراه را چندبار می‌روند و برمی‌گردند، گاهی به دل جاده‌های خارج از شهر می‌زنند و تا لواسان و فشم و چالوس و نوشهر می‌رانند، گاهی هم به پیست موتورسواری آزادی می‌روند تا در یک محدوده محفوظ و امن‌تر، با سرعتی بیشتر برانند ولی بزرگراه‌های شرق تا غرب تهران که طولانی‌ترین در دایره مناطق شهری است، برای رایدرهای «عقاب» پاخور بهتری دارد. در طول مسیر، ماشین‌های عبوری، مبهوت صف موتورهای غول‌پیکری شده‌اند که راننده‌هایش، منظم، بدون هیچ نمایش خطرناک، با لباس مجهز و ایمن، چشم دوخته به چرخ‌های رایدر جلویی، از شانه بزرگراه، می‌رانند بدون هیچ آزاری برای ماشین‌های در گذر. اسکورت‌ها، تنها رایدرهای در خط وسط هستند آن‌هم برای اینکه از آینه سمت راست‌شان، رفتار رانندگی رایدرها را کنترل کنند و از آینه سمت چپ، مراقب لایی‌کشی‌های ناجوانمردانه راننده ماشین‌هایی باشند که به عمد، می‌خواهند صف رایدرها را بشکنند و متلک بیندازند و آزاررسان باشند .... 

از کشته شدن «بی‌دندون»، هنوز یک سال هم نگذشته. نیمه آذر پارسال، امیرحسین فرحی که یک جوان 22 ساله و از کادر نیروی هوایی ارتش بود، سوار برموتورسیکلتش در بزرگراه خرازی می‌راند که با حرکت عمدی و انحرافی راننده یک ماشین، به گاردریل بزرگراه کوبیده شد و از دنیا رفت. 

میلاد اشعری که یکی از اعضای گروه انتظامات «عقاب» است، فقط ظرف دو سال اخیر، سه بار تجربه آسیب جسمی بر اثر ضربات عمدی ماشین‌ها را داشته و می‌گوید: «خیلی از ماشینا، اصلا وقتی موتورسیکلت سنگین و صف رایدر می‌بینن، از مسیر مستقیمی که می‌رفتن، معکوس می‌کشن و به سمت موتور میان با اینکه ما، خط سمت راست بزرگراه می‌رونیم و اصلا به خط وسط وارد نمیشیم ولی بارها ماشینا اومدن که به خط راید بزنن و اصلا براشون اهمیتی نداره که به موتورسوار برخورد کنن و ما از موتور پرت بشیم. ظرف این دو سال، سه بار ماشین به من زد. بار آخر، توی جاده کهریزک و مثل همیشه از کنار جاده می‌رفتیم که ماشین به سمت من اومد. به ماشین ایست دادم ولی راننده، به عمد معکوس گرفت به سمت من و با ماشین به من کوبید و با موتور، به گاردریل بزرگراه خوردم و از موتور پرت شدم. راننده از ماشین پیاده شد و شروع کرد به فحاشی که من به چه حقی بهش فرمان ایست و کاهش سرعت دادم. موتور من در این تصادف حدود 8 میلیون تومن خسارت دید، یک کاپشن چرم 25 میلیون تومنی به تنم بود که پاره شد. متاسفانه در تمام موارد هم حق با راننده ماشینه و حتی اگر رایدر در این برخورد عمدی کشته بشه، هیچ تقصیری متوجه راننده ماشین نیست. طبق قانون راهنمایی رانندگی ایران، موتورسیکلت مثل ماشین حق داره که در خیابون و بزرگراه تردد داشته باشه ولی شرکت بیمه، حتی خسارت ما رو تقبل نمی‌کنه.»

یک پراید سفید، با سرعت تند و کند، پا به پای رایدرها می‌آید و سرنشینانش با تشویق‌های الکی و متلک‌های بی‌مزه، قصد دارند حواس رایدرها را پرت کنند. اسکورت‌ها، دیواری برای محافظت از صف راید می‌سازند تا شر پراید مزاحم، دور شود و با حرکت دست علامت می‌دهند که رایدرها، راهشان را از کناره بزرگراه ادامه دهند و از خروجی منتهی به چیتگر خارج شوند. بچه‌های «عقاب» می‌گویند آزاررسانی عمدی ماشین‌ها، فقط یکی از مشکلات رایدرهاست و بدتر از آن، سبک غلط رانندگی در ایران است که در هیچ کشور دنیا مشابه ندارد و گاهی فجایعی به قیمت مرگ برای بچه‌های «عقاب» رقم زده است؛ مثل تجربه اخیر علیرضا وقتی از خط وسط بزرگراه به خط سبقت کشید و با دلی سرشار از هیجان، سرعت گرفت و عقربه سرعت به 120 رسید و به ناگاه، با پرایدی در خط سبقت مواجه شد که برای پنچر‌گیری توقف کرده بود. در این لحظه بود که سایه مرگ، تبدیل به یک کالبد زنده شد. 

 «هر عشق موتوری، یک تلخ‌ترین خاطره داره. یک زمانی، یک موتور یاماها 400 سی‌سی داشتم و خیلی دوسش داشتم. به خاطر یک موقعیتی، مجبور شدم از یک کشور به کشور دیگه‌ای برم و حتی فرصت نکردم موتورم رو بفروشم. جلوی خونه‌ام، موتورم رو به یک میله بستم و ازش خداحافظی کردم و دیگه هم ندیدمش. مثل این بود که بچه خودم رو رها کردم. هنوز احساس می‌کنم یک تکه از من، یه جایی جا موند.»

همه رودررویی‌هایی که گاهی تا چند قدمی مرگ هم می‌رود، باعث نمی‌شود یک عشق موتور از این غول آهنی که به هیچ حفاظی بند نیست، دست بکشد. عشق موتورها می‌گویند این همبستگی عمیقی که با بندبند موتورشان دارند را، با هیچ انسانی تجربه نکرده‌اند و اصلا همین تک افتادن‌ها و تنها ماندن‌ها و کسالت از بی‌معرفتی آدم‌ها بوده که عشق موتورها را به یگانگی عاطفی با این مخلوق آهنی رسانده است. 

یکی از رایدرهای عقاب می‌گفت: «هر آدمی، کارهایی رو در بزرگسالی انجام میده که ممکنه بازتابی از اتفاقات دوره کودکی باشه. برای عشق موتور، شاید بی‌توجهی خانواده، شاید تنهایی، شاید اجبار به مخفی کردن احساسات در دوره بچگی، باعث شده که در بزرگسالی به موتور پناه ببره. من پیرمرد 84 ساله‌ای رو می‌شناسم که عشق موتوره و پارکینگ خونه‌اش، کلکسیونی از موتوراییه که در تمام سال‌های زندگیش داشته. این مرد با اینکه انقدر پولداره که می‌تونه یه آسمونخراش بخره ولی فقط عاشق موتوره و البته حالا باید موتوری بخره که باتوجه به سن و درد استخوناش، آزاری براش نداشته باشه.» 

ارسلان هم که دو سال تجربه راندن موتور سنگین داشت، می‌گفت: «زمانی که میری موتورسواری، تنها زمانیه که به هیچی فکر نمی‌کنی. کسی که عشق موتوره، کلی اتفاقات سخت‌تر رو پشت سر گذاشته. کسی که عشق موتوره، با کلی تجربه‌های سخت، وقتی سوار موتورش میشه، می‌خواد از تمام گذشته‌اش آزاد بشه. باید تجربه‌های خیلی سنگینی رو پشت سر گذاشته باشی که موتور بتونه آرومت کنه.» 

رسیده‌ایم به پارک چیتگر. می‌رویم انتهای پارک؛ جایی که یک محوطه بزرگ باز دارد و جان می‌دهد برای ترمز زدن 30 موتورسیکلت که هر کدام، 250 کیلو وزن و کمتر از دو متر طول دارند. عقاب‌ها، زیرچشمی نگاهی به رنگ و لعاب موتورهای کنار دستی‌شان می‌اندازند و نقشه خرید تسمه‌ای یا زینی متفاوت از اینی که الان دارند را در ذهنشان می‌نویسند. سرتیم و دو، سه نفر از اعضای گروه، می‌روند برای آشپزی و آماده کردن صبحانه. صبحانه امروز، املت زغالی است با 80 عدد تخم‌مرغ، دو قوطی رب و یک بطری روغن و نفری یک عدد نان لواش .... 

علی یکی از اعضای تیم «عقاب» است؛ یک پسر

 21 ساله و دانشجوی رشته معماری دانشگاه آزاد که به دلیل گرانی هزینه موتور و تحصیلش، همزمان درس می‌خواند و به عنوان طراح و گرافیست، کار می‌کند. علی موتورسواری را از 16 سالگی شروع کرد و با اینکه یکی از جوان‌ترین اعضای تیم است ولی عشق موتور بودنش، به اندازه بقیه اعضا که سابقه بالای 10 سال و 20 سال راید و راندن دارند، پخته و دانسته است. 

 «موتور از دور شاید ترسناک به نظر بیاد ولی وقتی باهاش ارتباط برقرار کنی، واقعا مثل پناهگاهه. وقتی حالت خوب نیست، وقتی میگی الان چکار کنم که حالم خوب بشه، سریع برای خودت یک جواب داری و میگی الان میرم سوار موتور میشم و یه دور می‌زنم و میام و اصلا مهم نیست هوا سرد باشه یا گرم باشه. فقط کافیه کلاهت رو سرت بذاری و سوار موتورت بشی و تا وقتی سوار موتوری، به هیچ چیزی فکر نمی‌کنی.» 

وقتی از رایدرها به اندازه یک قدم فاصله بگیری و از همسران و شرکای عاطفی‌شان بپرسی، معلوم می‌شود عشق موتورها، در دنیای واقعی و خالی از خیال، فقط با زن و مردی می‌توانند دوام بیاورند که یا عین خودشان، عاشق موتور باشد یا عین خودشان شیفته هیجان باشد یا عین خودشان ولع دیوانگی داشته باشد، وگرنه شریک عاطفی به جایگاه سوم و هفتم و دهم و هیچُم، تبعید خواهد شد. عشق موتورها، آدم‌هایی در همین جامعه هستند، همسایه من و شما هستند، درس می‌خوانند، کار می‌کنند، ازدواج می‌کنند، بچه‌دار می‌شوند، در صف نان می‌ایستند، اجاره‌خانه می‌دهند، برای از دست رفتن عزیزانشان اشک می‌ریزند، فقط یک تفاوت جزیی بین ما و آنهاست؛ برای عشق موتورهایی که هیچ ترس از مرگ ندارند، زندگی مبتنی بر تکرار و خالی از دیوانگی، فقط یک قدم با مرگ فاصله دارد و عشق موتورها، فقط و فقط از این جور مرگ می‌ترسند و می‌گریزند. 

همسر یکی از بچه‌های «عقاب» با خنده در جوابم گفت: «وقتی میگه با موتور بریم، باید بگم چشم، وقتی میگه سوار شیم، باید بگم چشم، وقتی تک‌چرخ می‌زنه، باید بگم چشم، وقتی تند میره، باید بگم چشم. حق ندارم جیغ بزنم چون اگه جیغ بزنم سرعتش سه برابر میشه. دیگه بیشتر از این بخوام برات بگم باید خون گریه کنم.» 

همسر یکی دیگر از رایدرها، در توصیف احوال شوهرش، قبل و بعد از تک‌روی‌های آخر شب در خیابان‌های خلوت تهران می‌گفت: «گاهی شبا میاد و میگه من برم با موتور یه دور بزنم و برگردم. اون وقت، حس می‌کنم که با این فشار سنگینی که از صبح تا غروب تحمل کرده، دلش این آزادی رو لازم داره تا از اون خستگی و سنگینی، رها بشه. میره، چند دور توی خیابونا می‌چرخه و بعد از یک ساعت، با حال خوب برمی‌گرده. انگار گاز دادن پشت موتور، اون ویراژ‍ دادنا، حس پرواز براش داره.» 

بچه‌های «عقاب» خیلی درباره موتورهایشان با هم حرف نمی‌زدند. یک جور حکم ناموس را برایشان داشت و دلشان نمی‌خواست محرمانه‌هایش را با دیگری شریک شوند، ولی برای آدم غریبه‌ای که امن بود، مانور درباره طراوت عشق‌شان بی‌خطر به نظر می‌رسید. علیرضا می‌گفت حاضر است غذا نخورد ولی برای موتور سیاه خوشگلش با آن تسمه‌بند سرخ روی باک بنزینش خرج کند و علی می‌گفت برای جور کردن خرج موتورش، مجبور است بیشتر کار کند و حتی از تفریح و همگردی با دوستانش بزند چون بالاترین دلخوشی زندگی‌اش، موتورسواری است و داوود، موتورش را نگاه می‌کرد و می‌گفت که چطور از خرید لباس و سفر و هر خرج دیگری زده تا بنلی 250 سی‌سی‌اش را به اندازه یک موتور 400 سی‌سی قدرتمند کند. 

 «من با ماشین جرات ندارم بیشتر از 90 کیلومتر برم چون از سرعت می‌ترسم ولی برای موتورم 180 میلیون تومن خرج کردم و انجین 400 سی‌سی روش بستم و با موتورم تا 190 کیلومتر سرعت هم رفتم و بازم دوست دارم باهاش بگازم چون هر چی جلوتر میری، بیشتر بهت آرامش میده. انگار داری پرواز می‌کنی، مثل یه روح که توی آسمونه.» 

ایلیا، جوان‌ترین ترک‌نشین این راید است؛ دانش‌آموز 12 ساله‌ای که هر هفته با پدر بنلی سوارش به راید می‌آید و صبح شنبه، با لپ‌های گل انداخته‌ای که تتمه هیجان راید جمعه است، به مدرسه می‌رود و از تجربه شوق خطر و از پدر نترسی که 31 سال موتورسوار بوده و هنوز هم یک عشق موتور است، برای همکلاسی‌هایش می‌گوید؛ همکلاسی‌هایی که در آرزوی 5 دقیقه سوار شدن بر شانه یک غول 250 سی‌سی می‌سوزند ولی این هم یکی از خط قرمزهای «عقاب»‌هاست؛ راید برای کمتر از 18 سال ممنوع است. 

 

 

برچسب ها

ارسال نظر

آخرین اخبار