عبور خاورمیانه از عصر بلوکبندیهای کلاسیک
ایران از معادلات منطقهای حذفشدنی نیست

روزنامه ایران گفتگوئی را با سید محمد کاظم سجادپور منتشر کرده است:
از همان اولین روزهای جنگ اوکراین در زمستان ۲۰۲۲، جهان دیگر همان جهان سابق نبود. قواعدی که تا پیش از آن بر روابط میان قدرتهای بزرگ حاکم بود، ناگهان رنگ باخت و نظام بینالملل به صحنهای از رقابتهای شتابگرفته و بیپایان بدل شد؛ رقابتی که از انباشت تاریخی تضادها و جابهجاییهای تدریجی در موازنه قدرت سر برآورده بود. در این میان، پرسش بزرگتر آن است که آیا ما در عصر فروپاشی نظم پیشین به سر میبریم یا در میانه تولد نظمی تازهایم که هنوز قواعدش شکل نگرفته است؟ این پرسش، نقطه عزیمت گفتوگوی مفصل ما با سید محمدکاظم سجادپور، استاد برجسته روابط بینالملل است؛ دیپلماتی آکادمیک که سالها تحولات ساختاری نظام جهانی را از نزدیک رصد کرده است. او در این گفتوگو با نگاهی مبتنی بر نظریه و تجربه بر سه مفهوم کلیدی برای فهم وضعیت کنونی تأکید میکند: «تداوم و تغییر»، «تعدد متغیرها» و «پویایی ساختارها و بازیگران». از منظر او، اگرچه جهان در حال تغییر است، اما قدرتهای سنتی هنوز از صحنه حذف نشدهاند و نهادهایی مانند شورای امنیت، گرچه فرسوده، هنوز نفس میکشند و در تلاشند نقش نمادین خود را حفظ کنند. سجادپور به دگرگونی جایگاه ایالات متحده میپردازد؛ کشوری که پس از فروپاشی شوروی برای مدتی کوتاه طعم هژمونی جهانی را چشید اما به سرعت در گرداب رقابت چین، بازگشت روسیه و آشفتگی داخلی فرو رفت. او سیاست خارجی آمریکا در عصر ترامپ را نمونهای از «فردیسازی قدرت» میداند؛ جایی که تصمیمگیری دیپلماتیک از بستر نهادی خود جدا شد و به سلیقه شخصی رئیسجمهوری و حلقه نزدیکانش گره خورد. در مقابل، چین و روسیه با وجود تمرکز قدرت در دستان رهبرانشان، انسجام بوروکراتیک و تداوم سیاست خارجی خود را حفظ کردهاند. اما شاید برجستهترین بخش گفتوگو، تحلیل او از خاورمیانه باشد؛ منطقهای که به تعبیرش «دیگر در قالب بلوکبندیهای سنتی نمیگنجد». کشورها در این جغرافیای پرتلاطم بهدنبال حداکثرسازی منافع خودند و ائتلافها سیالتر از همیشه شدهاند. ایران همچنان بازیگری است که هیچ معادلهای بدون آن کامل نمیشود. از نگاه سجادپور، طرحهایی چون «صلح ابراهیم» نشان دادند که دیپلماسی واشنگتن هرگاه کوشیده بر اساس مهندسیسازی سیاست، واقعیتهای پیچیده جوامع را بازآرایی کند، در نهایت به بنبست رسیده است. تجربه غزه نشان داد که هیچ نظمی را نمیتوان بر پایه طرحهای مهندسیشده قدرت، بدون درک اراده و مقاومت ملتها بنا کرد. این گفتوگو تلاشی است برای فهم جهانی که میان استمرار و تحول، اقتدار و بینظمی، فردگرایی و ساختارمندی معلق مانده است؛ جهانی که در آن دیگر هیچ قدرتی نمیتواند مطمئن باشد قواعد بازی را به تنهایی بنویسد.
موضوع بحث ما مربوط به تغییرات و تحولات روابط بینالملل و همچنین آخرین تحولات در حوزه منطقهای است. از زمان جنگ فوریه ۲۰۲۲ در اوکراین، به نظر میرسد وارد دورهای جدید در نظام بینالملل شدهایم. اگر در دوره پیش از جنگ، یکی از ویژگیهای اصلی، وجود اجماع میان قدرتهای بزرگ بود - که در مورد کشور ما نیز گروه ۵+۱ برآمده از همان نگاه و فضا بود - پس از فوریه ۲۰۲۲، عملاً عصر رقابت میان قدرتهای بزرگ آغاز شد و این رقابتها به تدریج تشدید شده است. این رقابتها در همه ابعاد، بویژه در حوزه نظامی، گسترش یافته و اختلاف نظرها و خصومتها حتی از سطح بینالمللی به سطح منطقهای نیز کشیده شده است. با این مقدمه، لطفاً بفرمایید پس از فوریه ۲۰۲۲ در ساختار نظام بینالملل و در عرصه بازیگران روابط بینالملل چه تغییرات و تحولات عمدهای رخ داده که آنها را شاخص و متمایز میکند؟
جنگ اوکراین، بیتردید یک نقطه شکاف میان قدرتهای بزرگ بود؛ اما باید در نظر داشت که این شکاف از آن نقطه آغاز نشد، بلکه آن رویداد تنها یکی از مراحل اوجگیری این تقابل بود. برای اینکه پاسخ به پرسش شما منسجمتر شود، لازم میدانم به سه مفهوم کلیدی اشاره کنم که در درک پدیدههای بینالمللی به ما کمک میکنند.
نخست، مفهوم «تداوم و تغییر»؛ یعنی از یکسو در تمامی سطوح و مباحث روابط بینالملل نوعی تداوم مشاهده میشود. قدرتهای بزرگ از پنج قرن پیش تاکنون، همچنان قدرتهای بزرگ باقی ماندهاند. در عین حال، این مجموعه دچار تغییر نیز شده؛ یعنی برخی دیگر قدرت بزرگ محسوب نمیشوند، برخی تازه به جمع قدرتهای بزرگ پیوستهاند و برخی نیز از نظر میزان قدرت، دچار کاهش یا تحول شدهاند. بنابراین ما هم تداوم قدرتهای بزرگ و هم تداوم تنش میان آنها را داریم. دو جنگ جهانی اول و دوم نیز در واقع نتیجه همین تنش میان قدرتهای بزرگ بود، قدرتهایی که همگی در یک منطقه جغرافیایی به نام اروپا متمرکز بودند.
مفهوم دوم، «توجه به متغیرهای گوناگون» است. هیچ پدیدهای در روابط بینالملل از جمله همین جنگ اوکراین را که اشاره کردید نمیتوان تنها با یک عامل توضیح داد. مثلاً در روایت و ادبیات سیاسی، بویژه در دوران بایدن، معمولاً چنین القا میشد که پوتین عامل اصلی این جنگ است و متغیر اصلی را به شکل شخصی تعریف میکردند؛ در حالی که واقعیت این است که دهها عامل و متغیر گوناگون در این زمینه دخیلاند.
مفهوم سوم، «پویایی» است. منظور از پویایی آن است که متغیرها بهطور مداوم در تعامل و رفتوآمد با ساختارها و کارگزاران قرار دارند. این پویایی دائمی است. شاید اغراق نباشد اگر بگوییم در میان پدیدههای اجتماعی، کمتر حوزهای به اندازه سیاست و بویژه سیاست بینالملل دارای چنین پویایی و تغییرپذیری است.
پس در پاسخ به پرسش شما باید بگویم که روابط میان قدرتهای بزرگ تحت تأثیر این عوامل همواره دچار فراز و فرود، تداوم و تغییر بوده است.
با این حال، پایان جنگ سرد در سال ۱۹۹۱ را میتوان یک نقطه عطف دانست؛ نقطهای که نوعی دوره خوشبینی در نظام بینالملل آغاز شد و تصور میشد دوران جدیدی در روابط میان قدرتهای بزرگ در حال شکلگیری است.
با اینهمه، این دوره جدید نیز پر از نوسان و پیچیدگی بود. برای نمونه، گروه ۷ به گروه ۸ تبدیل شد؛ به این معنا که روسیه نیز به جمع اعضا پیوست. اما پس از حدود 19 تا 20 سال روشن شد که غرب، روسیه را بهعنوان عضوی برابر و پذیرفتهشده تلقی نمیکند. چالشها و اختلافنظرها همچنان باقی ماند و در نهایت، تحولات اوکراین نمود بارز همین روند در دلِ تداوم روابط میان قدرتهای بزرگ بود. این فاصله زمانی میان ۱۹۹۱ تا ۲۰۲۲، دورهای است بسیار پویا، پرتحول و همراه با فراز و نشیبهای متعدد.
نکته دوم آن است که در این دوران مشاهده میکنیم قدرتهای بزرگ؛ عمدتاً روسیه، ایالات متحده و قدرتهای اروپایی بار دیگر وارد نوعی تنش و رقابت مستقیم شدهاند. البته، در کنار این تغییرات، نوعی تداوم نهادی وجود دارد؛ برخی از نهادهایی که این قدرتها برای کنترل تنشها ایجاد کردهاند، همچنان پابرجا هستند، هرچند دچار تحول در کارکرد شدهاند. یکی از مهمترین این نهادها، شورای امنیت سازمان ملل متحد است.
شورای امنیت در واقع نوعی باشگاه ویژه قدرتهای بزرگ برای 5 عضو دائم به شمار میآید. اگرچه نقش 10 عضو انتخابی غیر دائم هم مهم است. اما در واقع هر کشوری که در این باشگاه به صورت دائمی عضویت دارد، بهصورت ضمنی در سطح جهانی بهعنوان قدرت بزرگ شناخته میشود.
کشورهایی مانند آلمان با وجود قدرت اقتصادی قابلتوجه، هنوز عضو دائمی شورای امنیت نیستند؛ ژاپن نیز همین وضعیت را دارد. هر دو کشور طی دو دهه گذشته تلاش کردهاند که به این جایگاه برسند.
جالب آنکه پنج عضو دائم شورای امنیت در برابر انتقادهایی که نسبت به حق وتو مطرح میشود، این استدلال را مطرح میکنند که همین حق وتو در واقع منفذ و کانالی برای جلوگیری از برخورد مستقیم میان قدرتهای بزرگ بوده است.
تجربه دو جنگ جهانی نشان داد که نوعی هماهنگی میان قدرتهای بزرگ برای حفظ ثبات بینالمللی ضروری است. بهزعم آنان، طی هشتاد سالی که از پایان جنگ جهانی دوم گذشته، هرچند تنشهایی میان قدرتها وجود داشته و دارد، اما جنگ جهانی سومی رخ نداده است و البته فارغ از درست یا نادرست بودن این استدلال این را نشانهای از کارکرد بازدارنده همین سازوکار میدانند.
با این حال، رویداد فوریه ۲۰۲۲ (آغاز جنگ اوکراین) خود نقطه عطفی در عملکرد شورای امنیت به شمار میآید. از یکسو تداوم ساختار گذشته را میبینیم، اما از سوی دیگر، نشانههایی از تغییرنیز قابل مشاهده است. چرا که یکی از اعضای دائم شورا، یعنی روسیه، به دلیل اقداماتش در اوکراین مورد بحث و انتقاد جدی قرار دارد؛ برخی کشورها معتقد بودند روسیه مفاد منشور ملل متحد را نقض کرده است. با این حال، به دلیل حق وتو، امکان محکومیت رسمی آن وجود نداشت.
این وضعیت نشان میدهد که نهادهای برساخته پس از جنگ جهانی دوم، در حالیکه همچنان تداوم دارند، با تغییر فرسایشی کارکردی و مشروعیتی روبهرو شدهاند. امروزه نهتنها سازمان ملل متحد به مفهوم عام، بلکه شورای امنیت بهطور خاص، با نوعی فرسایش و ناکارآمدی تدریجی مواجهاند. این موضوع محدود به این نهادها نیست؛ بسیاری از نهادهای بینالمللی دیگر نیز دچار همین روند شدهاند.
نکته دیگری که باید به آن اشاره کنم، پیچیدگی روابط میان قدرتهای بزرگ در شرایط کنونی است. اگر همان پنج عضو دائم شورای امنیت را در نظر بگیریم: میبینیم که روسیه و ایالات متحده در تنش هستند، اما روابط دیپلماتیک خود را هیچگاه بهطور کامل قطع نکردهاند. همچنین چین و ایالات متحده نیز درگیر تنشهای جدی سیاسی هستند، اما در عین حال از نظر اقتصادی بسیار به یکدیگر وابستهاند و تعاملات گستردهای در سطوح مختلف دارند.
نکته مهم این است که هماهنگی میان قدرتهای بزرگ که مثلاً در زمان تصویب قطعنامه ۱۹۲۹ علیه ایران وجود داشت، امروز دیگر از میان رفته است و به نظر میرسد احیای آن نیز بعید باشد.
با این حال، این به آن معنا نیست که همه چیز بهکلی تغییر کرده است؛ بلکه ترکیبی از تداوم و تغییر را شاهد هستیم، درست همانگونه که در ماهیت پویای نظام بینالملل انتظار میرود.
آقای دکتر، یک تحول مهم دیگر نیز رخ داده که توجه ویژهای میطلبد و آن تغییر در نقش ایالات متحده است. همانطور که میدانیم، آمریکاییها پس از فروپاشی شوروی وارد دورهای استثنایی شدند؛ دورهای که شاید در تاریخ روابط بینالملل نمونه مشابه نداشته باشد و به آن لحظه هژمونی کوتاهمدت گفته میشود. این هژمونی باعث شد که آمریکا ایدههای خود را بهعنوان الگو برای بسیاری از رقبای سابق ارائه دهد.
در این دوران، روابط با چین توسعه یافت، گروه ۷ به گروه ۸ تبدیل شد و تغییراتی در حوزههایی مانند جنگهای بالکان در دولت بیل کلینتون و طرحهای نظم نوین جهانی در دوره جرج بوش پدر شکل گرفت. در آن دوره کوتاه، فاصله ایالات متحده با دومین قدرت جهان بسیار زیاد بود، اما با گذر زمان، سطح رقابت میان قدرتها افزایش یافت و هژمونی مستمر برای آمریکا هزینههای سنگینی به همراه آورد. نتیجه، ظهور گرایشهای انزواگرایانه، حمایتگرایانه اقتصادی و تجاری، و حتی گرایشهای ضد جهانی شدن در میان آمریکاییها بود.
نمونه بارز این رویکرد در دولت اول دونالد ترامپ (ژانویه ۲۰۱۷) دیده شد و در دولت جو بایدن نیز، بویژه در حوزه اقتصادی و تجاری، تا حدی بازتولید شد. در دولت دوم ترامپ، به نظر میرسد آمریکاییها دیگر تمایلی به ایفای نقش سابق خود در شکلدهی به نظم جهانی نداشتند؛ نقشی که پیشتر آن را بهعنوان ساختن جهان مطابق منافع ایالات متحده تعریف کرده بودند. این تغییر نگرش باعث شده است که دیدگاه آمریکا نسبت به نهادهایی که پس از جنگ جهانی دوم و جنگ سرد ایجاد شدهاند نیز تغییر کند. در این چهارچوب، دو پرسش مطرح میشود؛ این تغییر نگرشها چقدر در تغییر نقش آمریکا بهعنوان یک قدرت بزرگ تأثیر گذاشته است؟ دوم اینکه این تغییر نقش چه تأثیراتی بر ساختار و پویایی نظام بینالملل داشته و خواهد داشت؟
ابتدا باید تأکید کنم که برای تحلیل رفتار بینالمللی ایالات متحده، ریشههای داخلی آن اهمیت ویژهای دارند. به عبارت دیگر، رفتار آمریکا در نظام بینالملل و واکنش آن نسبت به اقدامات دیگر قدرتها عمدتاً تحت تأثیر شرایط داخلی، گفتمانهای سیاسی و تنشهای فکری و شناختی میان نخبگان شکل میگیرد. از این منظر، مسائل داخلی ایالات متحده نقش تعیینکنندهای دارند.
نکته دوم این است که در دوره ۱۹۹۱ تا امروز، سیاست داخلی آمریکا با فراز و نشیبهای قابل توجهی روبهرو بوده است. دو اردوگاه سنتی دموکراتها و جمهوریخواهان در این مدت دچار دگرگونی شدهاند، هرچند در برخی جنبهها نیز تداوم ساختاری مشاهده میشود. در درون هر یک از این اردوگاهها، نگرشهای خاصی شکل گرفته که بازتابی از شرایط داخلی، گفتمانهای سیاسی و جاهطلبیهای فردی است.
برخی جریانها در آمریکا بر انزواگرایی تأکید دارند و معتقدند کشور به اندازه کافی بزرگ و دارای منابع کافی است و نیازی به دخالت گسترده در امور جهانی ندارد؛ آنها بر تمرکز بر مسائل داخلی و حفظ صلح و ثبات داخلی تأکید میکنند. در مقابل، جریانهایی هستند که باور دارند بقای کشور و رشد آن مستلزم حضور فعال و مداخله در سطح جهانی است. نتیجه این تفاوت دیدگاهها، شکلگیری طیفهای متنوعی از رویکردها در سیاست خارجی آمریکا است.
برای درک بهتر زمینههای این تحولات، باید به پیشینه تاریخی نیز توجه کرد. پیش از فروپاشی شوروی در 1991، آمریکا در سال ۱۹۷۵ یک جنگ طولانی و دشوار را در ویتنام تجربه کرد و با اینکه از برتری مسلم برخوردار بود، با شکست مواجه شد. این تجربه، همراه با تغییرات داخلی و شرایط پس از فروپاشی شوروی، زمینهای برای بازتعریف نقش آمریکا در نظام بینالملل فراهم کرد.
آن شکست، سؤالات بسیاری در آمریکا ایجاد کرد: چرا اصلاً در ویتنام حضور داریم؟ چرا باید در آن منطقه دخالت کنیم؟ این پرسشها تأثیر عمیقی بر گفتمان داخلی و سیاست خارجی آمریکا گذاشت. تأثیر جنگ ویتنام و شکست در آن بسیار جدی بود. در فاصلهای کوتاه، روابط ایران و آمریکا نیز دچار بحران شد؛ سال ۱۹۷۹ با وقوع انقلاب ایران، آمریکا ایران را از دست میدهد و دچار شوک استراتژیک میشود و تأثیر گستردهای بر گفتمانها و سیاستها داشت. این دوران با دیگر تحولات داخلی آمریکا نیز همراه بود؛ از جمله رسوایی واترگیت در دولت نیکسون، این رخدادها، نیاز به بازسازی سیاسی و اخلاقی در سیاست داخلی و خارجی آمریکا را آشکار کرد. دولت کارتر تلاش کرد سیاست خارجی آمریکا را از منظر اخلاقی بازسازی کند و خب چالشهای خود را داشت.
با ورود رونالد ریگان به کاخ سفید، نوعی بازگشت به رویکرد قدرتمدار و فعال در سیاست خارجی رخ داد. ریگان معتقد بود که آمریکا قوی است و میتواند بازسازی کند و حتی شوروی را شکست دهد.
برای تحلیل بهتر این تحولات، میتوان از مفهوم «حرکت آونگی» استفاده کرد. در واقع، سیاست داخلی و خارجی آمریکا مانند یک آونگ حرکت میکند: گاهی به سمت انزواگرایی و گاهی به سمت فعالیت و هژمونی جهانی. این آونگ در دوره ریگان همراه با موفقیتهایی نیز بود، از جمله فروپاشی شوروی، که البته تا حدی تصادفی و غیرمنتظره بود و نیروهای طرفدار هژمونی قدرت گرفتند.
با گذر زمان، این جنبش آونگی ادامه یافت و با پیروزی دموکراتها و شکست جمهوریخواهان در برخی مقاطع، سیاستها و گفتمانهای داخلی و خارجی آمریکا دچار نوسانات متعدد شد.
پس از دورهای که ریگان رویکرد قدرتمدار و فعال در سیاست خارجی را پیش گرفت، دوره جهانی شدن که شما اشاره کردید، جهت حرکت آونگ سیاست داخلی آمریکا را به سمت مقابل برد. به عبارت دیگر، جریانهایی که معتقد بودند آمریکا نباید به همان شیوه ریگان عمل کند، با بازگشت دموکراتها در قدرت، اثر خود را گذاشتند.
در ادامه، جمهوریخواهان و بوش پسر با رویکردی پردازششده به صحنه بازگشتند. جرج بوش پسر، پس از حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، با ارادهای قوی وارد منطقه شد و هدف داشت که خاورمیانه را دگرگون کند. این تلاش در نهایت موفق نبود و نشان داد که هر گونه تحرک بینالمللی گسترده تحت تأثیر جنبش آونگی سیاست داخلی آمریکا قرار دارد و خواهد داشت.
در دوره ترامپ نیز، نمیتوان اینگونه تصور کرد که اظهارات رئیس جمهوری نمایانگر موضع نهایی آمریکا باشد. حتی در دولت او، یک موزاییک پیچیده از گرایشها مشاهده میشود. برای نمونه: روبیو، وزیر امور خارجه، گرایشهای جدی نومحافظهکارانه دارد و معتقد است که مداخله و فشار بر دیگر کشورها راهکار مؤثر است؛ در مقابل، ونس، معاون رئیس جمهوری، گرایشهای انزواطلبانه دارد. خود ترامپ نیز از ترکیبی از هر دو گفتمان استفاده میکند.
نمونهای از این رویکرد را میتوان در سخنان ترامپ در نشست شرمالشیخ مشاهده کرد؛ جایی که او اعلام کرد: «ما آمدهایم صلح برقرار کنیم، اما به دنبال دولتسازی و ملتسازی نیستیم.» این عبارتها، که پیشتر توسط جریان محافظهکار مطرح میشد، نشاندهنده فاصلهگیری نسبی از رویکرد نومحافظهکاران است.
به این ترتیب، ما با ترکیبی از گرایشهای مختلف در داخل دولت آمریکا مواجه هستیم و حتی در همان 9 ماه ابتدایی دولت ترامپ، میتوان حرکتهای آونگی میان این گرایشها را مشاهده کرد.
در مجموع، این گرایشها بازتابی از شرایط داخلی و بینالمللی آمریکا هستند و در قالب حرکتهای آونگی در رفتوآمد قرار دارند. موفقیت یا شکست هر یک از این گرایشها، تأثیر قابلتوجهی بر گفتمانها و سیاست خارجی آمریکا میگذارد.
با این حال، لازم است تأکید کنم که هژمونی در دنیای امروز دیگر امکانپذیر نیست. منظور از هژمونی، قدرتی است که بتواند تمام قواعد، نهادها و کنشهای جهانی را شکل دهد. شاید هیچ زمان هژمونی کامل وجود نداشته باشد، اما زمانی انگلیس برای حدود ۲۰۰ سال هژمون جهانی بود و در دورههای بسیار دورتر، ایران نیز نقش هژمون را ایفا میکرد.
آنچه شما به آن اشاره کردید، هژمونی ایالات متحده پس از فروپاشی شوروی است؛ اما این وضعیت دیگر تکرار نخواهد شد زیرا در آن زمان، چین هنوز به قدرت امروز نبود، روسیه به تمایلات غربی نزدیک بود و سایر کشورها به اندازه امروز به آمریکا بیاعتماد نبودند.
برای تحقق هژمونی، تنها قدرت نظامی کافی نیست، بلکه سایر کشورها باید به آن باور و اعتماد داشته باشند. امروز بحران عدم اعتماد میان آمریکا و نزدیکترین متحدانش مشهود است. حتی در خلیجفارس، متحدان عرب آمریکا همزمان روابط گستردهای با چین و روسیه دارند و از منابع و تواناییهای امنیتی خود بهره میبرند. امیدوارم این توضیحات، پاسخ روشنی به پرسش شما ارائه کرده باشد.
یکی از مقامهای وزارت امور خارجه آمریکا اخیراً در مصاحبهای عنوان کرد که بسیاری از مفروضات اساسی سیاست خارجی آمریکا در دولت ترامپ دچار تغییر و تحول شدهاند. بخشی از این مفروضات ریشه در دوره پس از جنگ جهانی دوم و بخشی دیگر در دوره پس از جنگ سرد دارند. در مرکز این مفروضات، رهبری ایالات متحده بر جهان و صدور ارزشها و هنجارهای آمریکایی به سایر کشورها قرار داشت.
این مقام تصریح کرد که امروز درباره این مفروضات تردیدهای جدی وجود دارد و میتوان دوران ترامپ را بهعنوان آغاز عصر پرسشهای بنیادین در سیاست خارجی آمریکا تلقی کرد. این پرسشها شامل مواردی مانند این است که آیا آمریکا واقعاً باید رهبری جهان را برعهده بگیرد یا خیر. چنین پرسشهای بنیادین تأثیر قابلتوجهی بر نقش جهانی آمریکا داشته و به تبع آن، نظام بینالملل نیز تحت تأثیر قرار گرفته است.
بهعنوان نمونه، روابط دو سوی آتلانتیک که پس از جنگ جهانی دوم شکل گرفت، دچار تکانههای مهمی شده است. بسیاری از قواعد و هنجارهای بینالمللی که برآمده از نظامهای لیبرال دموکراسی بودند، حتی توسط خود لیبرال دموکراسیها در دورههای اخیر مورد تردید یا بیاعتنایی قرار گرفتهاند. نمونهای از این وضعیت، جنگ ۱۲روزه اخیر است، که در آن آمریکاییها همزمان با مذاکرات، حملهای را رقم زدند. با توجه به این تغییر نقش، به نظر میرسد تحولات مهمی در ساختار و پویش نظام بینالملل در جریان است. شما در گفتوگوهای پیشین خود به نقش افراد در روابط بینالملل اشاره کردهاید؛ لطفاً توضیح دهید که این تأثیر نقش فردی در تغییرات اخیر چگونه خود را نشان میدهد و چه حوزههایی از نظام بینالملل را تحت تأثیر قرار داده است؟
در این رابطه باید چند نکته را عرض کنم: اول اینکه، در ادامه بحث قبلی، صحبت شما منعکسکننده وضعیت داخلی آمریکاست؛ وزارت امور خارجه در این زمینه آینهای از گفتمانهای داخلی بوده است. ما با یک دولت استثنائی در آمریکا روبهرو هستیم. درست است که آمریکا همواره خود را استثنائی در جهان میدانسته و این استثناءبودن را همیشه برای خود قائل بوده است، اما اکنون با یک دولت استثنائی واقعی روبهرو هستیم.
این استثنائی بودن از چه نظر است؟ از نحوه رسیدن ترامپ به قدرت، مخصوصاً در دور دوم ریاستجمهوری. او قرار بود به زندان برود، اما از آنجا به کاخ سفید آمد.
این وضعیت برمیگردد به همان پویایی داخلی آمریکا و جنبشهایی که وجود دارد و بازتاب آنها، از جمله سرخوردگی عمیق بخشی از جامعه از گروهی که میتوان آنها را لیبرالهای افراطی نامید. مثلاً جو بایدن یا کامالا هریس از نظر ارزشهای آمریکایی، توسط برخی، لیبرالهای افراطی محسوب میشوند. همچنین بخشی از مردم آمریکا، به دلیل جهانی شدن و شکستهای دیگر، احساس سرخوردگی کردهاند.
به هر حال، ترامپ یک رئیس جمهور استثنایی است، در یک دولت استثنایی، با برنامهای استثنایی. به این معنا که سیاست در آمریکا، در داخل، بسیار فردی شده است. در نزدیک به ۹ ماه از آغاز حکومت او، هیچ رئیس جمهوری نتوانسته است در این مدت کوتاه اینقدر قدرت فردی جمع کند.
حتی در برخی نوشتارها و گفتارهای آمریکایی آمده که ما نمیدانستیم رئیس جمهوری تا این حد اختیار دارد که قدرت را فردی کند. بهخاطر همین او با واژهای به نام
«Imperial President» یا رئیس جمهوری امپراطورگونه توصیف شده است.
ویژگی دیگر این دولت، ضدیت با بوروکراسی است. ترامپ در طول دوره خود با بسیاری از مناصب دولتی تسویه کرده است.
هیچ رئیس جمهوری در تاریخ آمریکا تا این حد فردی و شخصی عمل نکرده است. او سیاست و بوروکراسی را نادیده گرفته و کار خود را به شیوهای بسیار شخصی و خانوادگی پیش میبرد.
ترامپ علاقه دارد نه تنها خودش بلکه خانوادهاش جایگاهی ماندگار در تاریخ آمریکا پیدا کنند. برخی تحلیلگران معتقدند درست مانند آرزوی صلح نوبل، او خواستار این است که خانواده ترامپ مشابه خانواده «کندی»ها، خانوادهای قابل توجه و تأثیرگذار در تاریخ آمریکا باشند. به همین دلیل، برای داماد خودش یعنی جرد کوشنر نقش مهمی در سیاست خارجی و داخلی باز کرده است. در سفر اخیر به خاورمیانه، ترامپ در هر دو نطق خود در پارلمان اسرائیل و در اجلاس شرمالشیخ از کوشنر و دخترش تقدیر و تشکر کرد.
از اینجا میتوانیم پل بزنیم به روابط بینالملل؛ در روابط بینالمللی نیز، سیاست خارجی آمریکا بشدت فردی شده است. یعنی مجموعه بوروکراتیک و کنشها و واکنشهای سیاست خارجی، از جمله در تعامل با ایران، به کنار گذاشته شده و تمرکز بر خود ترامپ است.
به همین دلیل، سیاست آمریکا نه بر اساس آنچه دستگاه بوروکراتیک دولت آمریکا مدنظر قرار داده، بلکه براساس خواستهها و اهداف ترامپ تنظیم میشود. مهمترین ویژگی این سیاست، تمایل ترامپ به دیده شدن و تحسین شدن است. این وضعیت همچنین بازتابها و سؤالاتی را در داخل آمریکا حتی در داخل حزب جمهوریخواه و جنبش «ماگا» داشته و دارد که به عنوان مثال چرا ترامپ تا این حد حامی اسرائیل و اقدامات ضد بشری آن است؟
بنابراین، این سیاستها نه تنها بازتاب رفتار فردی ترامپ است، بلکه تأثیرات داخلی و بینالمللی گستردهای دارند و باید در تحلیل روابط بینالملل در نظر گرفته شوند.
در مجموع، میخواهم تأکید کنم که با یک دولت استثنایی روبهرو هستیم. مفروضاتی که شما اشاره کردید، از قبل وجود داشته و اکنون در حال اتصال و بازتعریف هستند. اما سؤال این است که آیا این مفروضات دقیقاً شناخته شده و تعریف شدهاند؟ و آیا قابل اجرا هستند یا خیر؟ اینها محل بحث و چالش است.
دولت ترامپ در حال نوسان و تغییر است. حتی مفروضاتش نیز به نوعی ناشناس و متغیر هستند. این وضعیت برای جهان یک پدیده خطرناک به شمار میرود.
شیوهای که مشاهده میکنیم، نشان میدهد که نهادها کمتر اهمیت دارند، فرد مهم است و وضعیت کشور تا حد زیادی به احساسات و برداشتهای همان روز رئیس جمهوری بستگی دارد. این نشاندهنده فردی و لحظهای بودن سیاست است.
همچنین، امکان بهرهبرداری از این روحیه توسط دیگران فراهم است. بلااستثنا، نمیتوان گفت که هیچ رهبری کاملاً در تمجید از ترامپ صادق است، اما همه میدانند که راه پیشبرد منافع ملی خود، تا حدی از طریق بازی کردن با روان و احساسات او میگذرد.
آقای دکتر، اتفاق دیگری هم از نظر فردی شدن سیاست خارجی در جهان رخ داده و آن اینکه ایالات متحده تنها نیست. دستکم دو قدرت بزرگ دیگر جهان، یعنی روسیه و چین نیز در این مسیر حرکت کردهاند. در ادبیاتی که توسط اتاقهای فکر (تینکتنکها) منتشر میشود، میتوان نشانههایی از شخصی شدن سیاست خارجی را در این کشورها مشاهده کرد. در چین، نقش شی جینپینگ در حزب بسیار پررنگتر از گذشته شده و او بسیاری از نهادها را دور زده و در حوزه سیاست خارجی و سایر مسائل کلان مستقیماً ورود میکند. در روسیه نیز پوتین و تمایلات شخصی او تأثیر آشکاری بر جهتگیریهای سیاست خارجی داشتهاند. از این منظر، به نظر میرسد شخصی شدن سیاست خارجی به یک پدیده فراگیر در نظام بینالملل امروز تبدیل شده است.
شما تا چه حد با این دیدگاه موافقید؟
نکتهای که عنوان کردید بسیار جالب است، اما به نظرم تفاوتهای مهمی میان این موارد وجود دارد. ببینید، «شی جینپینگ» و «ولادیمیر پوتین» افراد قدرتمندی در سیستمهای خودشان هستند، اما چند نکته را باید مورد توجه قرار داد.
اول اینکه هر دو قدرتمندند و اتفاقاً مورد تقدیر ترامپ نیز هستند، چون او اساساً ستایشگر قدرت است و از اعمال قدرت لذت میبرد. این را بر اساس تحقیقات متعددی میگویم که درباره روانشناسی قدرت ترامپ انجام شده است.
اما نکته دوم این است که در هر دو سیستم، یعنی در چین و روسیه، نظامهای بوروکراتیک قدرتمند و منسجمی وجود دارد. در همین چین که اشاره کرد، با یک مجموعه عظیم حکمرانی روبهرو هستیم که دهها نهاد، اداره، مرکز تحقیقاتی و همچنین یک ساختار نظامی ـ امنیتی ـ صنعتی گسترده در کنار آن فعالیت میکند. در روسیه نیز وضع به همین گونه است. شما حتی یکبار هم ندیدهاید که پوتین یا شی جینپینگ علیه دستگاههای خودشان، آنگونه که ترامپ علیه نهادهای آمریکایی سخن میگوید، صحبت کرده باشند یا آنها را تضعیف کنند.
نکته سوم این است که در چین و روسیه تداوم و ثبات سیاسی وجود دارد؛ هم در سطح سیستم و هم در سطح فردی. در چین، سیاست خارجی مسیر روشنی دارد و زیگزاگی یا واکنشی نیست. در روسیه نیز شما همین ثبات و استمرار را مشاهده میکنید. اما در ایالات متحده، وضعیت متفاوت است؛ آنچه در آن دیده میشود، تلاطم است؛ تلاطمی که حتی مفروضات سیاست خارجی را نیز درگیر کرده است.
همان مثالی که شما از کارشناس وزارت خارجه آمریکا نقل کردید، دقیقاً نشاندهنده همین نکته است: مفروضات و روشها در ایالات متحده دچار تلاطم شدهاند. بنابراین در حالی که همه این رهبران افراد قدرتمندی هستند، اما چین و روسیه با تداوم و انسجام سیستماتیک پیش میروند، در حالی که در ایالات متحده، فردگرایی ترامپ موجب تلاطم و بیثباتی در تصمیمگیریها شده است.
در بخش اول، روند تغییر و تداومها در نظام بینالملل را بررسی کردیم و تمرکز قابل توجهی هم روی تغییرات داشتیم. اگر بخواهیم به حوزه منطقهای خودمان وارد شویم، به نظر میرسد اتفاقات قابل توجه و حتی خارقالعادهای در حال رخ دادن است که به لحاظ مفهومی، بسیاری از کلیشههای رایج در روابط بینالملل را پشت سر میگذارد.
با مرور تاریخ روابط بینالملل، به بحثهایی مانند اتحادها، ائتلافها و بلوکبندیها میرسیم. اما وضعیت امروز منطقه ما و تشدید بحرانها تصویر متفاوتی را نشان میدهد. دیگر بلوک یا اتحاد دائمی به آن معنا وجود ندارد و این امر باعث ایجاد شک و تردید نسبت به بسیاری از مفاهیم بینالمللی شده است که پیشتر اثبات شده بودند. پساساختارگرایان و پستمدرنها نیز این وضعیت را تحت عنوان «Multialigned» تفسیر میکنند.
در واقع، آنچه سویه رفتارها در منطقه ما را تعیین میکند، حداکثرسازی مزیتها و منافع ملی است که اغلب جنبههای عینی، مادی و اقتصادی دارند. این رفتارها بازتابهای قابل توجهی نیز در حوزه امنیت ملی دارند. شما به متغیرهای دیگری در وضعیت ساختار و پویش منطقهای توجه کردهاید به آنها هم اشاره کنید.
اول باید بگویم که یک نکته مهم وجود دارد؛ بلوکبندیها هنوز وجود دارند و به این معنا نیست که همه چیز تغییر کرده باشد. ما در منطقه، یک سیستم امنیتی آمریکامحور داریم که هم ساختار مادی دارد و هم ساختار معنایی. تمام کشورهای منطقه بجز ایران (و برخی استثنائات دیگر) در این سیستم قرار دارند، هر کدام با درجات و جایگاههای مختلف.
ایران و استثنائات دیگر در این بلوکبندی جای نمیگیرند، در کنار این بلوکبندی اصلی، بلوکهای فرعی نیز وجود دارند که عنصر فراملی یا ماورای منطقهای ندارند. برای مثال، در دنیای عرب، کشورهای خلیج فارس به یک بلوک تعلق دارند که از نظر ساختار با مناطقی مانند شامات یا شمال آفریقا تفاوت دارد.
پیوند میان این مناطق فرعی نیز نوعی بلوک بندی داخلی ایجاد کرده است. به عنوان مثال، در خلیج فارس، کشورهای عضو شورای همکاری خلیج فارس (GCC) هستند، اما قطر بهطور آشکار به ترکیه نزدیک است.
همچنین یک بلوک محور ایران داریم که ساختار آن مانند بلوکهای دیگر نیست، اما برای خود چهارچوبها و مشخصاتی دارد. بنابراین، نمیتوانیم بگوییم که بلوکبندی در منطقه کاملاً از بین رفته است.
اما نکته دوم این است که منطقه بسیار تغییر کرده و در این زمینه هیچ تردیدی وجود ندارد. تغییرات نیز بسیار گسترده و با سرعت بالا رخ داده است. این تغییرات محدود به سیاست و مسائل استراتژیک نیست، بلکه شامل تحولات اقتصادی و اجتماعی نیز میشود.
به این معنا که نسلها عوض شدهاند؛ نسلی که اکنون در کشورهای عربی خلیج فارس قدرت را در دست دارد، کاملاً متفاوت از نسل قبلی است. در این سه تا چهار کشور، از جمله امارات، عربستان سعودی، قطر و حتی کویت و تا حدی عمان، تفاوتهای چشمگیری میان نسل جدید و نسل پیشین حکمرانان وجود دارد. این تغییرات فقط محدود به حکومتها نیست؛ جامعه نیز دگرگون شده و جامعه کشورهای خلیج فارس به طور جدی تغییر کرده است. وضعیت در سایر مناطق مانند ترکیه نیز همینگونه است. بنابراین، ما شاهد تغییرات اقتصادی و اجتماعی همهجانبه هستیم.
نکته سوم این است که این تغییرات صرفاً منطقهای و ملی نیستند. بخش مهمی از این تغییرات، حتی در سطح اقتصاد و جامعه جهانی اتفاق افتاده است. تغییرات سیاسی در سطح جهان طی چند دهه اخیر نیز امکان کنشگری گسترده برای بازیگران متعدد را فراهم کرده است. بنابراین، امروز با تعداد قابل توجهی بازیگر فعال و متنوع در منطقه مواجه هستیم.
اگر مطالعه دقیقتری داشته باشیم، میبینیم که این پدیده تنها محدود به منطقه ما نیست، بلکه در سراسر جهان نیز رخ داده است. قدرتهای منطقهای مهمتر شدهاند؛ برای مثال برزیل، آفریقای جنوبی و اندونزی نسبت به دو دهه قبل نقش بسیار پررنگتری پیدا کردهاند. همچنین، بسیاری از کشورهایی که از نظر جمعیت یا وسعت کوچک هستند، اما به لحاظ توان اقتصادی، رسانهای و دیپلماتیک قدرتمند شدهاند و میتوانند نقشهایی فراتر از اندازه خود ایفا کنند؛ از سنگاپور در جنوب شرقی آسیا گرفته تا سایر کشورها. این تغییرات بسیار مهم و حائز اهمیت هستند.
نکته آخر این است که این تغییرات همراه با پدیدهای جالب به نام روایتها رخ میدهند؛ هر کشور برای خود یک روایت ملی، یک روایت منطقهای و گاهی حتی یک روایت جهانی دارد. برای مثال، در ترکیه، گفتمانهای کنونی بیانگر آن است که این کشور خود را ماورای قدرت منطقهای میداند و حتی از نقش جهانی خود سخن میگوید.
لذا مجموع این گزارهها نشان میدهد که نه بلوک بندی در منطقه از بین رفته و نه اینکه بلوکبندی منطقهای ثابت است. این بلوکبندی در حال شکلگیری است و همزمان با تغییرات داخلی، تغییرات بیرونی و تلاش هر بازیگر برای تحمیل روایت ملی و منطقهای خود همراه است.
اجازه بدهید با این گزاره پایان دهم که هیچ کنشگری در منطقه قابل حذف نیست. برای مثال، تمام طرحهایی که آمریکاییها تاکنون داشتهاند عمدتاً بر حذف ایران متمرکز بوده، اما ایران، ایران است و هیچکس نمیتواند آن را در منطقه نادیده بگیرد. هر برنامهای، از جمله برنامههای انزوا، نمیتواند کنشگری ایران را نادیده بگیرد.
همچنین، بهجز مسأله رژیم صهیونیستی، یک اجماع منطقهای در حال شکلگیری است که بر اساس آن بازیگران منطقه میپذیرند که ایران وجود دارد و نمیتوان آن را حذف کرد. برای مثال، مواضع کشورهای عرب بعد از تجاوز ۱۲ روزه رژیم صهیونیستی نشان میدهد که پذیرش ایران به عنوان یک وزنه مقابل این اقدامات افسارگسیخته رژیم صهیونیستی مدنظر قرار گرفته است.
علاوه بر این، یک اجماع عملی دیگر نیز شکل گرفته که مربوط به شاخصها و مقیاسهای رقابت منطقهای است. برای مثال، اگر روند رفتار عراق را در چند سال گذشته بررسی کنیم، مسیر و واژگانی که به کار میبرند، نشاندهنده گفتمانها و بازتاب نیتها، شرایط و ادراک نخبگان و جامعه از وضعیت خود و دیگران است.
تغییر و تحولات اخیر، بویژه کنفرانسی که در شرمالشیخ با محوریت ایالات متحده برگزار شد، به نظر میرسد نشاندهنده عدم تمایل آمریکا به ورود مستقیم به بحرانهای پرهزینه نظامی باشد. یعنی همچنان پس از تجربه تلخ جنگهای بیپایان، آمریکا تمایل دارد منافع خود و متحدانش را از طریق ابتکارات دیپلماتیک و سیاسی پیش ببرد.
در این چهارچوب، طرحی که در دولت اول ترامپ مطرح شد و در دولت بایدن نیز تداوم یافت، با عنوان «توافقنامه ابراهیم» شناخته میشود. این توافقنامه، ظاهراً بیشتر ناشی از تمایل آمریکاییها برای ایجاد ترتیبات امنیتی هژمونیک است؛ ترتیباتی که در غیاب نقش فعالانه آمریکا در منطقه امکانپذیر باشد و اسرائیل در رأس آن قرار گیرد، در حالی که سایر کشورها بتوانند به صورت جمعی این ترتیبات امنیتی را تعریف و مدیریت کنند.
به نظر میرسد در این پیمان ابراهیم، مهار ایران به شیوه دیپلماتیک و سیاسی مدنظر قرار گرفته است. به نظر شما، چنین راهکارهایی قبلاً نیز آزمون شدهاند؛ مثلاً نومحافظهکاران علاقهمند بودند طرح خاورمیانه بزرگ را اجرایی کنند یا عراق را بهعنوان دومینویی برای صدور دموکراسی غربی در منطقه تبدیل کنند، اما موفق نشدند. به نظر شما، فرجام این طرحها، منهای ایران، یا برای مهار ایران چه خواهد بود؟
اجازه بدهید پاسخ را از بخش پایانی سؤال شروع کنم. طرح صلح ابراهیم صرفاً یک طرح ژئوپلیتیکی یا امنیتی خاص نیست، بلکه جنبههای اقتصادی نیز دارد و حتی میتوان گفت که برخی ابعاد آن جنبههای اقتصادی خانوادگی نیز دارد. محوریت این طرح در واقع خانواده ترامپ است و با آن بحثی که قبلاً مطرح شد مرتبط است؛ ترامپ علاقه دارد خانوادهاش به عنوان یک خانواده برجسته و ماندگار شناخته شوند.
تفاوت این خانواده با خانوادههایی مثل کندیها در این است که آنها عمدتاً به سیاست توجه داشتهاند، در حالی که ترامپ و خانوادهاش جنبههای اقتصادی فردی را دنبال کردهاند. حتی در تاریخ آمریکا نمونهای نداریم که رئیسجمهوری در حین ریاست جمهوری توانسته باشد فعالیت اقتصادی فردی خود را به این شکل ادامه دهد. بنابراین، ارزیابی ترامپ و سیاست آمریکا در این دوره بدون توجه به عنصر اقتصادی و خانوادگی امکانپذیر نیست.
برای مثال، سفر ترامپ به خاورمیانه که اولین سفرش بود، عمدتاً بر پایه منفعت اقتصادی و سرمایهگذاری بوده و حتی امروز نیز او همچنان با این موضوع مانور میدهد؛ یعنی سرمایهگذاریهایی که در داخل آمریکا انجام شد، بخشی از این طرح و هدف اقتصادی خانوادگی بوده است.
نکته دوم درباره طرح صلح ابراهیم این است که عدهای از کارشناسان منطقه معتقدند ۷ اکتبر پاسخی بود به این طرح. در واقع، صلح ابراهیم نه صرفاً در رابطه با ایران، بلکه برای سرپوش گذاشتن و به حاشیه بردن مسأله فلسطین طراحی شده بود؛ یعنی عملاً قصد داشتند نشان دهند که مسأله فلسطین حل شده است و کشورهای منطقه میتوانند با اسرائیل رابطه برقرار کنند. اما اتفاقات هفت اکتبر نشان داد که نمیتوان فلسطینیها را نادیده گرفت و بیتردید یکی از پیامدهای دو سال گذشته این است که مسأله فلسطین بار دیگر برجسته و در صدر مسائل منطقه قرار گرفته است.
سومین نکته اینکه کشورهای خلیج فارس و کشورهای عربی بازیگریِ مستقل و ملاحظات داخلی و منطقهای خود را دارند. رفتارهای خاص رژیم صهیونیستی در منطقه، بویژه در حادثه قطر، یک نقطه عطف مهم بود که نباید دستکم گرفته شود. هرچند بعدها تحت فشار ترامپ، بیانیههایی صادر شد که هم امنیت اسرائیل را تأمین میکرد و هم امنیت قطر را، اما این نشان داد که هرگونه احیای سریع صلح ابراهیم با چالش مواجه خواهد شد.
به علاوه، اکنون با یک دوگانه پیچیده مواجه هستیم: از یک طرف، بسیاری از کشورهای جهان از جمله کشورهای بزرگ غربی میگویند دولت فلسطینی باید تشکیل شود، اما از سوی دیگر، در چهارچوب طرح ابراهیم، هیچ خبری از این دولت فلسطینی نیست. این تضاد باعث میشود سرعت پیشبرد اهداف صلح ابراهیم آنطور که انتظار میرود، نباشد.
نکته چهارم درباره مهار ایران، آن است که این یک سیاست پیوسته بوده و صرفاً محدود به صلح ابراهیم نبوده است. از بدو انقلاب ایران در سال ۱۹۷۹، موضوع مهار ایران مطرح بوده، اما درجات و روشهای مهار متفاوت بوده است.
در جمعبندی باید گفت، همانطور که شما اشاره کردید، بسیاری از بازیگران برای خاورمیانه طرحها و برنامههایی داشتهاند. شمارش و احصای این طرحها حدود ۶۰ طرح برای خاورمیانه است که هدف آنها مهندسی نظم منطقه بوده، اما تقریباً همه با شکست مواجه شدهاند.
در شماره آخر مقالهای در
Foreign Affairs، رابرت مالی نکته جالبی مطرح کرده: آمریکا یک باور غلط درباره خاورمیانه مطرح میکند، سپس این باور به یک طرح تبدیل میشود و بعد به سیاست اجرایی، اما این سیاست معمولاً به شکست میانجامد. سپس دوباره باور یا طرح دیگری ایجاد میکند و این چرخه تکرار میشود. علت این است که هیچ منطقهای در جهان قابل مهندسی نیست؛ کشورها و بازیگران آنها را نمیتوان جابهجا یا مهندسی کرد.
ببینید، در دو سال گذشته طرح مهندسی رژیم نتانیاهو این بود که فلسطینیها از غزه کاملاً خارج شوند. برنامه این بود که غزه بهگونهای غیرقابل زیست شود. این نکتهای است که من در بحث با کارشناسان درجه یک کشورهای عربی منطقه متوجه شدم: طرح اصلی این بوده که غزه بدون فلسطینیها باشد.
حتی حمله اخیر، بهرغم فشارهای بینالمللی و داخلی، همین هدف را دنبال میکرد. مردم غزه دو سال زیر بمباران بودند، بیسلاح، اما همچنان کنشگر هستند.
دقت کنید، هر طرح مهندسی که واقعیتهای منطقه را نادیده بگیرد، محکوم به شکست است. بزرگترین مسأله منطقه، واقعاً فلسطین است: سرزمینشان چه میشود؟ مردمشان چه سرنوشتی خواهند داشت؟ آیا میتوان وضعیت را اصلاح کرد یا خیر؟
با دقت در نشست شرمالشیخ و همینطور بررسی اقدامات ترامپ و نمایشهای رسانهای او، مشخص است که هیچ کدام از این اقدامات نمیتواند واقعیت فلسطین را نادیده بگیرد. تا زمانی که فلسطینیها به چهارچوبی قابل قبول و مطابق استانداردهای انسانی دست نیابند، مسأله فلسطین همچنان همه طرحها و ابتکارات منطقهای را تحتتأثیر قرار خواهد داد.
برش
هیچ منطقهای در جهان قابل مهندسی نیست؛ کشورها و بازیگران آن منطقه را نمیتوان حذف، جابهجا یا مهندسی کرد
اتفاقات هفت اکتبر نشان داد که نمیتوان فلسطینیها را نادیده گرفت و تحت تأثیر مجموع اتفاقات دو سال اخیر باید گفت پیمان ابراهیم در کوتاه مدت محقق نخواهد شد
یکی از تفاوتهای اصلی آمریکا با چین و روسیه در شخصیسازی قدرت این است که شی جینپینگ و پوتین نافی مفروضات سیاست خارجی سیستم و بوروکراسی نیستند در حالی که ترامپ عملاً مفروضات اصلی سیاست خارجی آمریکا را زیر سؤال برده است
هیچ رئیس جمهوری در تاریخ آمریکا تا این حد فردی و شخصی عمل نکرده است. او سیاست و بوروکراسی را نادیده گرفته و کار خود را به شیوهای بسیار شخصی و خانوادگی پیش میبرد
سیاست داخلی و خارجی آمریکا مانند یک آونگ حرکت میکند؛ گاهی به سمت انزواگرایی و گاهی به سمت هژمونی و فعالیت جهانی
هژمونی کامل امروز دیگر برای آمریکا امکانپذیر نیست؛ بحران عدم اعتماد میان آمریکا و متحدانش مشهود است و قدرت نظامی به تنهایی کافی نیست
برش
روابط میان قدرتهای بزرگ امروز ترکیبی از تنش و همکاری است؛ هماهنگی سابق کاهش یافته و نظام بینالملل همزمان شاهد تداوم و تغییر است
سه مفهوم کلیدی برای درک روابط بینالملل اهمیت دارند: تداوم و تغییر، توجه به متغیرهای گوناگون، و پویایی مداوم ساختارها و کنشگران
شورای امنیت سازمان ملل، هرچند تداوم نهادی دارد، با فرسایش کارکردی و مشروعیتی مواجه شده است و بحران اوکراین این وضعیت را آشکار کرد
هماهنگی میان قدرتهای بزرگ که مثلاً در زمان تصویب قطعنامه ۱۹۲۹ علیه ایران وجود داشت، امروز دیگر از میان رفته است و به نظر میرسد احیای آن نیز بعید باشد
شاید هیچ زمان هژمونی کامل وجود نداشته باشد، اما زمانی انگلیس برای حدود ۲۰۰ سال هژمون جهانی بود و در دورههای بسیار دورتر، ایران نیز نقش هژمون را ایفا
میکرد
تغییرات در بلوک بندی منطقهای همراه با پدیدهای جالب به نام تغییر روایتها رخ میدهند؛ هر کشور برای خود یک روایت ملی، یک روایت منطقهای و گاهی حتی یک روایت جهانی دارد