EN
به روز شده در
کد خبر: ۴۴۱۷۶

گفت‌وگویی با فرزندان سه فرمانده شهید مقاومت

روایتی از سادگی و ایمان در زندگی رهبر مقاومت پدری نمونه، الگویی بی‌بدیل؛ زینب نصرالله از سید شهدای امت می‌گوید

گفت‌وگویی با فرزندان سه فرمانده شهید مقاومت
ایران

روزنامه ایران گفتگوئی را با فرزندان سرداران مقاومت منتشر کرده است:

مصاحبه اختصاصی روزنامه ایران با زینب نصرالله، فرزند شهید سید حسن نصرالله، رهبر فقید حزب‌الله لبنان دریچه‌ای به سوی شناخت عمیق‌تر یکی از تأثیرگذارترین شخصیت‌های محور مقاومت است. این گفت‌و‌گو نه‌تنها تصویری از زندگی خانوادگی و شخصیتی متواضع و بی‌تکلف از شهید نصرالله ارائه می‌دهد، بلکه نشان‌دهنده عمق تأثیر او بر اطرافیانش، از خانواده تا جامعه است. در این مصاحبه، زینب نصرالله با زبانی صمیمی و صادقانه، از زندگی ساده‌ای سخن می‌گوید که خانواده‌اش در آن پرورش یافتند؛ زندگی‌ای که با وجود جایگاه برجسته پدرش به‌عنوان دبیرکل حزب‌الله، هیچ‌گاه رنگ و بوی تجمل به خود نگرفت. این روایت، داستان مردی است که نه‌تنها در میدان مبارزه، بلکه در خانه و در قلب فرزندانش نیز الگویی بی‌بدیل بود.

سید حسن نصرالله، نامی که با مقاومت و ایستادگی در برابر ظلم گره خورده، در این مصاحبه از زاویه‌ای دیگر به تصویر کشیده می‌شود: پدری مهربان، شوهری با احترام و رهبری که با رفتارش درس زندگی می‌داد. زینب نصرالله از سادگی خانه‌ای می‌گوید که حتی پس از پذیرش مسئولیت‌های بزرگ توسط پدرش، همچنان بی‌تکلف باقی ماند. او از ارزش‌هایی سخن می‌گوید که پدرش به آنها پایبند بود: احترام به مردم، دوری از ظاهرسازی و توجه به نیازهای دیگران حتی در کوچک‌ترین جزئیات زندگی. این مصاحبه نشان می‌دهد که چگونه سید حسن، با وجود غیبت‌های طولانی به دلیل مسئولیت‌هایش، حضوری معنوی و عمیق در تربیت فرزندانش داشت. او با عمل خود، ارزش‌هایی چون تواضع، محبت و احترام به دیگران را به فرزندانش آموخت، بدون آنکه نیازی به نصیحت‌های مستقیم باشد.

این گفت‌وگو همچنین به رابطه عمیق و معنوی سید حسن نصرالله با رهبر انقلاب اسلامی ایران، امام خامنه‌ای، می‌پردازد و از نگاه زینب، تصویری از یک رابطه صمیمی و مبتنی بر احترام و محبت متقابل ارائه می‌دهد. او از ایمان عمیق پدرش به آرمان‌های انقلاب اسلامی و نقش ایران به‌عنوان سپری برای مقاومت سخن می‌گوید. این مصاحبه نه‌تنها زندگی خانوادگی یک رهبر را به تصویر می‌کشد، بلکه نشان‌دهنده تأثیر عمیق او بر نسل‌ها و جوامعی است که با الگوی عملی‌اش رشد کرده‌اند.

در این روایت، زینب نصرالله از فقدان پدر سخن می‌گوید؛ فقدانی که با وجود غیبت‌های فیزیکی او، هرگز حضور معنوی‌اش را کمرنگ نکرد. این مصاحبه، دعوتی است به تأمل در زندگی مردی که با سادگی، صداقت و ایمان، نه‌تنها مقاومت را رهبری کرد، بلکه خانواده‌ای را با ارزش‌های والای انسانی پرورش داد. خواندن این گفت‌وگو، فرصتی است برای درک بهتر شخصیتی که زندگی‌اش، خود، بزرگ‌ترین درس بود.

 

سادگی‌ای که در تمام مراحل همراه ما بود

ما همان‌گونه که بودیم، باقی ماندیم؛ چه پیش از آنکه پدرم مسئولیت دبیرکلی حزب‌الله را بر عهده بگیرد و چه پس از آن.

در خاطرم روزهای بعلبک زنده می‌شود، زمانی که خانه‌مان تنها دو اتاق داشت و اثاثیه‌اش به‌قدری ساده بود که می‌توان گفت کاملاً بی‌تکلف بود.‌ 

وقتی به بئر العبد در بیروت نقل مکان کردیم و نه سال آنجا زندگی کردیم، وضعیت تغییر چندانی نکرد؛ سالن خانه‌مان تنها فرشی روی زمین داشت و نه بیشتر. با این حال، هیچ‌گاه احساس فقر نکردیم و هیچ‌وقت حس نیاز به ما دست نداد، زیرا مادرم به‌گونه‌ای طبیعی هر آنچه نیاز داشتیم برایمان فراهم می‌کرد. در آن زمان، نیازها مثل امروز نبودند. اگر به عکس‌های خانه‌مان نگاه کنی، شاید با خودت بگویی: آیا این واقعاً خانه سید حسن است؟ این خانه ساده؟ حتی پس از آنکه پدرم مسئولیت دبیرکلی را بر عهده گرفت، خانه‌اش همان‌گونه ماند، بدون هیچ‌گونه تجملات. او نمی‌پذیرفت که چیزی در خانه‌اش باشد که آن را از خانه‌های مردم عادی متمایز کند. ما هم هیچ‌گاه از این سادگی احساس ناراحتی نکردیم، زیرا با این سبک زندگی بزرگ شده بودیم. وقتی با کسی زندگی می‌کنی که برایش ظواهر اهمیتی ندارد، تو هم مثل او می‌شوی. 

 

تربیت با قلب و بصیرت 

و حضوری که با غیاب سنجیده نمی‌شود

چگونه پدرم با وجود غیبت‌های طولانی در تربیت فرزندانش نقش داشت؟ چند سال پیش، در مراسم سالگرد شهادت برادرم سید هادی نصرالله، پدرم اعلام کرد که تربیت ما مدیون مادرم است.

اما در حقیقت، این نتیجه توافقی بین آنها و هماهنگی در دیدگاهشان درباره شیوه تربیت بود. 

حضور پدرم همیشه به شکل پررنگی در زندگی ما احساس می‌شد؛ کافی است به یکی از سخنرانی‌ها یا درس‌هایش گوش کنی. او به‌طور طبیعی با کلامش آدم‌ها را جذب می‌کرد. وقتی می‌دیدی آنچه می‌گوید در خودش نیز حاضر است، آن را بیشتر دریافت و باور می‌کردی.  

چون او را دوست داشتی، دوست داشتی مثل او عمل کنی و آنچه را که او دوست دارد، دوست بداری. اگر او چیزی را دوست داشت یا از چیزی خوشش  می‌آمد تا دیگران را ملاحظه کند، تو هم نمی‌توانستی جز مثل او رفتار کنی و از کاری که ممکن بود او را ناراحت کند، حتی اگر برایت خوشایند بود، دست می‌کشیدی.‌ چه چیزی بیشتر او را ناراحت می‌کرد؟ چه چیزی را بیشتر دوست داشت؟ ملاحظه واحترام مردم برایش خط قرمز بود. برادرم جواد داستانی را تعریف کرد که این را نشان می‌دهد. او گفت: «اگر گوشت بپزی، مردم بوی آن را حس می‌کنند، پس باید به آنها توجه کنی.»

او حتی به نوع ماشین‌ها هم دقت می‌کرد. وقتی جواد برای مادرم ماشینی خرید تا نیازهایش را برآورده کند، پدرم از او درباره ظاهر و مدل ماشین پرسید: آیا جلب توجه می‌کند یا نه؟ حتی اگر قیمتش کمتر از ماشین دیگری بود، ممکن بود ظاهرش بیشتر جلب توجه کند. او به جواد گفت: «همه مردم قیمت ماشین‌ها را نمی‌دانند، آنها به ظاهر نگاه می‌کنند. اگر ببینند که ظاهرش جلب توجه می‌کند، می‌گویند: همسر سید چنین ماشینی سوار می‌شود، در حالی که دیگران نمی‌توانند. به همین سادگی. چرا باید چیزی در خانه شما باشد که دیگران نتوانند داشته باشند؟ لباس، همه‌چیز... »

محبت ما به پدرمان به‌عنوان یک پدر و اینکه او از ما راضی باشد، برایمان همه‌چیز بود. آماده بودیم از هر چیزی دست بکشیم، فقط برای اینکه او ناراحت نشود.

 

غیاب حاضر؛ وقتی الگو 

اثری فراموش‌نشدنی می‌سازد

غیابش در ما اثر گذاشت، به این معنا که دوست داشتیم بیشتر با او باشیم و از حضورش بهره ببریم، زیرا او انسانی استثنایی بود. اگر بیشتر با او بودیم، چیزهای زیادی از او می‌آموختیم. او نگاه متفاوتی داشت و ارتباط ویژه‌ای با خداوند داشت. اینها چیزهایی است که حسرتش را می‌خورم و می‌گویم: کاش به‌عنوان یک خانواده بیشتر با هم بودیم. او پدری نمونه بود؛ وقتی با او می‌نشستی، احساس شادی می‌کردی و محبت بزرگی در قلبمان نسبت به او داشتیم. اگر می‌توانستیم به‌عنوان خانواده بیشتر با او باشیم، چیزهای بیشتری از او می‌گرفتیم، اما با وجود غیابش، نزد ما حاضر بود. 

نقش مادرم را هم نمی‌توان نادیده گرفت. او در زندگی ما ارزش بزرگی داشت و تربیتش نقش مهمی ایفا کرد. درباره نگاه پدرم به او و احترامی که برایش قائل بود، باید بگویم او نه‌تنها پدری نمونه، بلکه شوهری نمونه هم بود. هیچ‌گاه صدایش را بر او بلند نکرد، هیچ‌گاه کلمه‌ای به او نگفت و هیچ‌گاه با نگاهی تند به او نگاه نکرد.

اگر چیزی آماده بود، خوب بود و اگر نبود، برایش عادی بود. این احترام و محبت عمیق بین آنها، احترام ما به مادرم را تقویت کرد. او جایگاه بزرگی در قلبمان داشت و ما با او همان‌گونه رفتار می‌کردیم که با پدرمان. هر چیزی که او یا مادرم را ناراحت می‌کرد، از آن دوری می‌کردیم و حتی از چیزهایی که به خودمان مربوط بود، صرف‌نظر می‌کردیم، حتی پس از ازدواجم و تشکیل خانواده‌ام. این موضوع در ما ریشه دوانده بود، بدون نیاز به راهنمایی یا گفت‌وگو. نمی‌توانم دقیقاً آن را بیان کنم، اما خودمان را این‌گونه یافتیم، به لطف الگویی که پدر و مادرم در خانه ارائه کردند.‌

او پدری عملی و کاربردی بود، نه نظری. وقتی کسی از من می‌پرسد: او به شما چه توصیه‌ای می‌کرد؟ به یاد نمی‌آورم که گفته باشد: این کار را بکنید یا آن کار را نکنید. تو الگو را پیش رویت می‌دیدی و این الگوی عملی تأثیر بیشتری داشت. این چیزی بود که حس می‌کردم: خانواده ما الگویی عملی بود، علاوه بر سخنرانی‌ها و درس‌هایی که از او در جمع مردم می‌شنیدیم و برخی دیدارهایی که پس از جنگ جولای 2006 با او داشتیم، جایی که درباره مسائل دینی و سیاسی از او سؤال می‌کردیم. بیشتر دوست داشتیم درباره مسائل دینی از او بپرسیم، حتی اگر موضوعات تکراری بودند، او همیشه آنها را به شیوه‌ای متفاوت مطرح می‌کرد. او اخبار ما و فرزندانمان را از طریق مادرم با تمام جزئیات دنبال می‌کرد.

 

بین دیدار به تعویق افتاده و فقدانی روشن؛ غیابی که فراموش نمی‌شود

در جنگ اخیر، ارتباط تلفنی ممکن بود، اما همیشه نمی‌توانستم او را پیدا کنم. آخرین دیدار حضوری‌ام با او یک سال و دو ماه پیش از شهادتش بود و پس از آن، ارتباطمان تلفنی بود.

قرار بود جلسه‌ای با او داشته باشیم، اما مادربزرگم فوت کرد و من در ایران بودم تا به خاطر شهادت آیت‌الله سید ابراهیم رئیسی تسلیت بگویم.‌

درباره رابطه‌اش با مادرش، وقتی انسان شفاف و اخروی است، طبیعی است که مادر برایش جایگاه ویژه‌ای داشته باشد. با وجود شرایط امنیتی، همیشه به دیدار او در خانه اش می‌رفت و حتی در بیمارستان، که از نظر امنیتی پیچیده‌تر بود، مراقب بود که به او سر بزند.‌

اخباری که او را خوشحال یا ناراحت می‌کرد: شهادت حاج عماد و حاج قاسم برایش بسیار دردناک بود و او از سختی این فقدان سخن گفت. همچنین عملیات «پیجر» تأثیر زیادی بر او گذاشت. من در روز جانباز متوجه تأثر او می‌شدم و دردش را حس می‌کردم.‌

در زمان عملیات پیجر، با خودم فکر کردم: اگر ما این‌قدر آسیب دیدیم، او چه حالی دارد؟ با مادرم تماس گرفتم و حالش را پرسیدم. او گفت که پدرم گریه کرده بود. وقتی به دیدار خانواده‌های شهدا می‌رفت، به آنها می‌گفت: «مثل هادی». او چنان صادق بود که هر جوان شهید یا مجروح را مثل پسر خودش می‌دید. جوانان تأثیر زیادی بر او داشتند. تصور کن او چگونه مجروحان را می‌دید، با آن روش وحشیانه‌ای که آسیب دیده بودند. او شفاف و حساس بود و این مسائل بیش از مسائل سیاسی بر او اثر می‌گذاشت. هرچقدر هم فشار سیاسی به او وارد می‌شد، به‌اندازه شهادت شهدا، مجروحان و وضعیت محیط مقاومت، روح‌اش را آزار نمی‌داد. مسائل انسانی روح او را بیشتر لمس می‌کرد تا مسائل سیاسی.

اما آزادی سال ۲۰۰۰ نقطه عطفی بود که قلبش را شاد کرد. همچنین ازدواج‌های ما و فرزندانمان او را خوشحال می‌کرد. وقتی برای یکی از ما خطبه عقد می‌خواند، شادی در چهره‌اش نمایان بود.‌

 

وصیت‌های سید

بین تواضع رهبری و والایی اخلاق

وصیت‌های او در برخورد با مردم، چه از محیط مقاومت و چه از دیگر گروه‌های جامعه لبنان، همیشه بر احترام به دیگران، دربرگرفتن آن‌ها، پذیرششان و توانایی جذب آنها استوار بود، زیرا این بهترین راه بود. او همه را دربرمی‌گرفت، حتی مخالفان و کسانی که از او کینه داشتند. او آدمی کینه‌توز نبود. اما او همیشه آماده بخشش بود و تا دورترین حد ممکن پیش می‌رفت تا همه را دربربگیرد و برای خیر کشور تلاش کند. او فقط برای حزب‌الله، محیطش یا شیعیان تلاش نمی‌کرد، بلکه دغدغه‌اش همه مردم بود. بزرگ‌ترین دلیلش این بود که وقتی بنزین و گازوئیل آورد، آن را بین شیعه، سنی، مسیحی و همه لبنانی‌ها تقسیم کرد.‌

او به مفهوم احترام و پذیرش دیگران ایمان داشت، حتی اگر دیگری در فکر یا اخلاقش پایین بود. نباید به سطح او تنزل کرد، بلکه باید با اخلاق و دین خودمان، به گونه‌ای که خدا راضی باشد، با او رفتار کرد. هرچه دیگری می‌کرد، نباید تا حد انحطاط با او همراهی کرد. او می‌گفت: چرا نظرات توهین‌آمیز را می‌خوانی؟ چرا از آنها ناراحت می‌شوی و جواب می‌دهی؟ او از این حرف‌ها و تعاملات فراتر بود.

 

رابطه‌ای استثنایی بین الگو و وفادار

رابطه‌اش با رهبر انقلاب، امام خامنه‌ای، بسیار آشکار بود و محبت پدرم به او عمیق و صادقانه بود. شاید او بیش از ما معنای ولایت را درک می‌کرد، همراه با محبتی شخصی و خالص که هرچه درک او از ارزش و جایگاه این انسان بزرگ بیشتر می‌شد، عمیق‌تر می‌گشت.‌

برای پدرم، رهبر انقلاب الگو و نمونه بود، تا جایی که همیشه دعا می‌کرد از عمر خودش کاسته و به عمر رهبر انقلاب افزوده شود، زیرا معتقد بود وجود رهبر انقلاب و تأثیرش بر زندگی مردم از تأثیر خودش مهم‌تر است. همان‌طور که ما می‌گفتیم وقتی از ما می‌پرسیدند: برادرت، همسرت یا رهبر انقلاب کدام مهم‌تر است؟ بدون تردید می‌گفتیم: رهبر انقلاب، زیرا وجودش مهم‌تر است. پدرم هم رهبر انقلاب را این‌گونه می‌دید: مهم‌تر و برتر، زیرا او ولی فقیه و ولی امر ماست. رابطه‌اش با او بسیار ویژه بود و او را بسیار دوست داشت.

وقتی دیدارهایشان را می‌بینی، شادی را در چهره‌هایشان می‌بینی. رابطه بین آنها رابطه‌ای از محبت متقابل بود. گاهی کسی وارد می‌شود و به دیگری لبخند می‌زند، اما گاهی قلبش پیش از چهره‌اش می‌خندد و این در دیدارهایشان کاملاً آشکار بود.‌

من افتخار دیدار با رهبر انقلاب را در ایران، پیش از جنگ جولای 2006 داشتم. پنج دقیقه در مقابلش ایستادم و مرا به‌عنوان دختر سید حسن نصرالله معرفی کردند. رهبر انقلاب لبخند ویژه‌ای دارد. او با لبخندی صادقانه به من گفت: «ما به وجود سید افتخار می‌کنیم.» در آن لحظه احساس کردم می‌خواهم گریه کنم، زیرا رهبر انقلاب با چنین تأثیرگذاری درباره پدرم صحبت می‌کرد و محبت بینشان آشکار بود.‌

دوباره پیش از شهادت پدرم با رهبر انقلاب دیدار کردم، همراه با خانواده‌های شهدا. دیدار کوتاه بود، مثل همیشه، ایستاده بودیم و او می‌گذشت و سلام می‌کردند. هر بار که مرا معرفی می‌کردند، برای پدرم دعای طول عمر می‌کرد و بسیار از او تعریف می‌کرد. اما آخرین بار که ایشان را دیدم، پس از شهادت پدرم، به همان شیوه بود. به آنها گفتم که احساس تلخی کردم، زیرا دعایش تغییر کرده بود. او همیشه وقتی مرا می‌دید، می‌گفت: «خدا او را حفظ کند و عمرش را طولانی کند»، اما آن بار گفت: «خدا مقامش را بالا ببرد.» آن لحظه‌ای تأثیرگذار بود، زیرا دعا تغییر کرده بود.‌

 

ایران؛ سپری که ما از آن حفاظت می‌کنیم، نه سپری که از ما حفاظت کند

پدرم همیشه بر رابطه با جمهوری اسلامی ایران تأکید داشت، پدرم همیشه می‌گفت: «ما باید سپر جمهوری اسلامی ایران باشیم، نه اینکه از آن بخواهیم سپر ما باشد». این تنها دولت اسلامی موجود است که زمینه‌ساز دولت امام مهدی(عج) است. ما باید از آن حفاظت کنیم، حتی اگر بهای آن آسیب دیدن، زخمی شدن یا شهادت همه ما باشد، تا ایران پابرجا و استوار بماند.‌

ما ایمان داریم که اساس، جمهوری اسلامی و رهبر انقلاب است، که خداوند عمرش را طولانی کند. او همیشه پشت ماست و به ما کمک می‌کند.

 

روایتی از ایثار و وفاداری فرمانده مقاومت

خدیجه فؤاد شکر: پدرم، سرباز ولایت  و همرزم شهدای مقاومت بود

مختار حداد/ خدیجه فؤاد شکر، فرزند شهید فؤاد شکر، یکی از فرماندهان برجسته مقاومت اسلامی لبنان از خاطرات و روابط عمیق پدرش با چهره‌های کلیدی جبهه مقاومت می‌گوید. این مصاحبه اختصاصی که توسط روزنامه ایران انجام گرفته، دریچه‌ای به زندگی و شخصیت مردی است که زندگی را وقف آرمان‌های مقاومت کرد و با ایمان و اخلاصی بی‌نظیر، در مسیر ولایت و مبارزه با ظلم گام برداشت. از رابطه عمیق او با امام خمینی(ره) و رهبر معظم انقلاب، امام خامنه‌ای، تا دوستی و همراهی‌اش با بزرگانی چون سید حسن نصرالله و حاج قاسم سلیمانی، این روایت نه‌تنها از ابعاد شخصیتی یک فرمانده شهید پرده برمی‌دارد، بلکه تصویری از همبستگی و وحدت در محور مقاومت ارائه می‌دهد.

شهید فؤاد شکر، که به نام سید محسن نیز شناخته می‌شود، نمونه‌ای از فداکاری و پایبندی به اصول بود. او تحت تأثیر کلام و فتوای امام خمینی، با کمترین امکانات و در شرایطی دشوار، به میدان نبرد شتافت و با قلبی سرشار از ایمان، خود را آماده شهادت کرد. رابطه او با رهبر انقلاب، که از کودکی خدیجه در دیدارهای سالانه‌اش با ایشان شاهد آن بود، نشان‌دهنده عمق محبت و وفاداری او به ولایت فقیه است. این رابطه نه‌تنها در سطح معنوی، بلکه در عمل و اطاعت بی‌چون‌وچرا از رهنمودهای رهبری نمود داشت. خدیجه با نقل خاطراتی از گرمی استقبال رهبر انقلاب از پدرش، تصویری زنده از این پیوند عمیق ارائه می‌دهد.

از سوی دیگر، دوستی و همکاری نزدیک شهید شکر با سید حسن نصرالله، از سال‌های جوانی تا زمان شهادت، نشان‌دهنده رابطه‌ای فراتر از فرماندهی و سربازی بود؛ رابطه‌ای برادرانه و خانوادگی که در همسایگی و همراهی مداوم آنها ریشه داشت. همچنین، پیوند او با حاج قاسم سلیمانی و دیگر فرماندهان مقاومت، از جمله حاج ابومهدی مهندس، گواهی بر وحدت فکری و عملی این نسل از مجاهدان است که با هدفی مشترک، یعنی دفاع از مظلومان و مبارزه با دشمن صهیونیستی، در یک مسیر گام برمی‌داشتند. این مصاحبه همچنین به لحظه دردناک دریافت خبر شهادت سید حسن نصرالله می‌پردازد که برای خدیجه و خانواده‌اش یادآور غم شهادت پدر بود. با این حال او با الهام از کلام امام حسین(ع)، شهادت را نه پایان، بلکه ادامه مسیری عاشورایی می‌داند که به پیروزی نهایی مقاومت منجر خواهد شد. این گفت‌وگو، روایتی است از ایثار، ایمان و اتحاد در راه آرمان‌های بزرگ، که با خون شهدا آبیاری شده و همچنان الهام‌بخش نسل‌های آینده است.

 

رابطه‌اش با امام خمینی (قدس) و امام خامنه‌ای

خدیجه می‌گوید:« او به‌طور مستمر با امام خمینی دیدار می‌کرد. من خاطراتی درباره این دیدارها شنیده‌ام، اما نه از پدرم زیرا او هرگز درباره مسائلی که ممکن بود به تمجید از خودش یا ایجاد حس غرور در او منجر شود، صحبت نمی‌کرد و از این موضوع اجتناب می‌ورزید. اما دوستانش درباره او صحبت می‌کردند. تأثیر امام بر پدرم بسیار عمیق بود. کافی است به این فکر کنی که او همراه با رفقایش، بدون سلاح کافی، خود را فدایی و آماده شهادت می‌دانست و وارد نبردی می‌شد که ممکن بود به شهادت او و همه همراهانش منجر شود، تنها به خاطر کلام و فتوایی از امام که شنیده بود و بر وجوب مقاومت در برابر این دشمن تأکید داشت. تأثیر امام بر او بسیار بزرگ بود. ما در زمان درگذشت امام خردسال بودیم، اما بعدها هرگاه نامی از امام برده می‌شد، او درباره ایشان صحبت می‌کرد و ما را با او آشنا می‌ساخت، به‌گونه‌ای که می‌توانستی عمق تأثیرپذیری‌اش را حس کنی. این موضوع با رهبر معظم انقلاب امام خامنه‌ای ادامه یافت، از نظر وابستگی و محبتی که به ایشان داشت. این را در دیدارها می‌دیدیم و همان‌طور که بسیاری نقل می‌کردند، رابطه آنها بسیار نزدیک بود. از کودکی، هر سال نزد رهبر انقلاب بودیم و گرمی استقبال از پدرم را می‌دیدیم. موضوع ولایت و محبت به رهبر انقلاب در او فراتر از حد معمول بود، چیزی که در دیگران کمتر می‌دیدیم. حتی خود رهبر انقلاب هم شوق خاصی در سلام کردن به پدرم داشت که برای من نسبت به دیگران شگفت‌آور بود. یکی از دوستان نقل می‌کرد که روزی رهبر انقلاب به سمت نماز جماعت می‌رفت و من خواستم او را متوقف کنم. گفتم: «سید محسن(شهید فؤاد شکر) به شما سلام رساند». ایشان برگشت و به سمت من آمد تا جویای حال پدرم شود، به خاطر محبتی که به او داشت. ما در دیدارهایمان با رهبر انقلاب چندین موقعیت را دیدیم. اخیراً ویدیویی منتشر شد که در آن شهید سید حسن نصرالله برادران را به رهبر انقلاب معرفی می‌کرد و وقتی به پدرم رسید، گفت: «سید محسن را حتماً می‌شناسید»، زیرا او همیشه نزد رهبر انقلاب می‌رفت و تلاش می‌کرد در حضور ایشان باشد و به ایشان گوش دهد. او معتقد بود هر تصمیم یا کلامی از رهبر انقلاب، به منزله اطاعت از ولایت است، همان چیزی که امام مهدی(عج) می‌خواهد و ما باید انجام دهیم، که در ولایت فقیه، متجلی در رهبر انقلاب و امتداد آن در شهید سید حسن نمایان می‌شود.»

 

رابطه‌اش با سید حسن نصرالله

رابطه پدرم با سید حسن به زمان‌های بسیار دور بازمی‌گردد، زمانی که سید به عراق سفر کرد، فکر می‌کنم وقتی هر دو ۱۷ سال داشتند. رابطه آنها بسیار نزدیک بود. سید سفر کرد و سپس بازگشت و بعد از آن رابطه‌شان عمیق‌تر شد. آنها بسیار با هم بودند، تا جایی که ما همسایه شدیم و در یک ساختمان زندگی کردیم. این رابطه، هم خانوادگی بود و هم دوستی. پدرم حضرت سید حسن را به‌عنوان فرمانده خود می‌دید؛ چه زمانی که دبیرکل شد و چه پیش از آن. 

او خود را سربازی مطیع برای ولی، یعنی سید حسن می‌دانست و در عین حال محبت، رابطه برادرانه و خانوادگی آنها را به هم پیوند می‌داد. سید حسن می‌دانست که پدرم تکیه‌گاه، قابل اعتماد و یاری‌دهنده است. ما افتخار می‌کردیم که سید حسن، پدرم را از کسانی می‌دانست که به او کمک می‌کنند و او را آرام می‌کنند. به یاد دارم وقتی پدرم به شهادت رسید، شهید سید حسن نصرالله بسیار متأثر بود. وقتی با ما صحبت کرد، گفت که اسرائیل سپر او را از او گرفت. این کلامش ما را بسیار متأثر و ناراحت کرد. 

وقتی گفت: «به شهیدمان نمی‌گوییم وداع، بلکه تا دیدار دوباره»، حتی در شهادت و دیدار با عزیزان، این بسیار تأثیرگذار بود. ما پس از شهادت پدرم، سید را پدر دوم خود می‌دانستیم، اما خداوند خواست که او نیز شهید شود و آنها در بهشت جاویدان با هم ملاقات کنند.

 

رابطه‌اش با حاج قاسم سلیمانی

رابطه با حاج قاسم بسیار نزدیک بود. رابطه حاج قاسم با ما به‌عنوان خانواده بسیار ویژه بود. حاج قاسم شخصیتی مهربان، دوست‌داشتنی و حامی بود، حتی حمایت معنوی از خانواده‌های این فرماندهان. وقتی در لبنان بود، بسیار با پدرم بود وهمچنین وقتی ما در ایران بودیم، آنها زیاد با هم بودند. رابطه آنها قدیمی بود.

من از کودکی رابطه و دیدارشان را به یاد دارم. با گذشت زمان، به دلیل مشغله‌ها و شرایط امنیتی، دیدارهای خانوادگی کمتر شد، اما آنها همچنان با هم دیدار داشتند و این را در ویدیوهایی که آنها را کنار هم نشان می‌دهد، دیدیم. حتی رابطه‌اش با حاج ابومهدی مهندس، چه در عراق و چه در ایران همین‌طور بود. ما او را در کنار پدرم می‌دیدیم. 

این فرماندهان یا نسل اول، رابطه‌ای داشتند که فراتر از توصیف است. آنها مانند برادران و دوستانی بودند که گویی در فکر، روش و هدف یکی بودند و می‌خواستند در این محور، تحت هدایت رهبر انقلاب، در خدمت این مسیر مقاومت، دفاع از مظلومان، آزادسازی فلسطین و مبارزه با تکفیری‌های تروریست باشند. احساس می‌کنی آنها یک روح و قلب واحد بودند. در نهایت، ما یک مسیر را تحت پرچم یک رهبر دنبال می‌کنیم.

 

خبر شهادت سید حسن نصرالله

خبر شهادت سید حسن نصرالله اصلاً آسان نبود. پیش‌تر اشاره کردیم به آنچه ایشان در مراسم بزرگداشت پدرم گفتند که در آن روضه وداع برای خودش بود. من پس از این سخنرانی از شهید سید حسن نصرالله خواستم که این کلام برای ما آزاردهنده است و آرزو داریم همچنان تحت حمایت و سرپرستی شما باشیم. ایشان پاسخ دادند که در این جنگ و دیگر جنگ‌ها، در خط مقاومت، هیچ‌کس مهم‌تر از این مسیر نیست و شهادت برای همه ممکن است. 

همان‌طور که خبر شهادت پدرم را دریافت کردیم، با وجود غم و درد، کلام امام حسین(ع) را به یاد می‌آوریم که گفت: «کاش آسمان بر زمین فرو می‌ریخت پیش از این خبر.» آنها عزیز و گرانبها هستند و ارزشمندترین دارایی ما هستند، اما همان‌طور که امام حسین(ع) گفت: «اگر دین محمد(ص) جز با کشته شدن من استوار نمی‌ماند، ای شمشیرها مرا در بر گیرید.» 

همان‌طور که مرحله کربلا به خون امام حسین(ع) نیاز داشت تا این امت را بیدار کند، قطعاً خون شهید سید حسن نصرالله یکی از دلایلی بود که خداوند در تقدیرات الهی خود دید تا مرحله بعدی به شکلی متفاوت رقم بخورد. این خون‌ها گرانبهاست، اما فدایی این خط و این مسیر، کربلایی و عاشورایی است برای پیروزی‌ای که محقق خواهد شد و برای درهم کوبیدن دشمن صهیونیستی، ان‌شاءالله.

 

روایتی از ایثار و ولایت در قلب مقاومت اسلامی

شهید علی کرکی؛ فرمانده‌ای که فلسطین را قبله و خانواده را اولویت می‌دانست

مختار حداد/ در دل کوه‌های سربه‌فلک‌کشیده جنوب لبنان، جایی که بادهای گرم بیابان با عطر مقاومت آمیخته می‌شود، داستان‌هایی از قهرمانانی‌ زاده می‌شود که نام‌شان در تاریخ مبارزه با اشغالگری صهیونیستی جاودانه می‌ماند. 

شهید علی کرکی، یکی از این نمادهای استوار نه‌تنها فرمانده‌ای برجسته در صفوف حزب‌الله لبنان بود، بلکه پلی میان جبهه مقاومت لبنان، ایران و سوریه به شمار می‌رفت. او که پیش از تأسیس رسمی حزب‌الله، در سازمان‌های جهادی مانند اتحادیه دانشجویان اسلامی و سازمان جهاد علیه دشمن صهیونیستی می‌جنگید، مسیری پر از ایثار و فداکاری را پیمود. از عملیات‌های تخریبی در ارتفاعات جزین و جبل‌الریحان تا رهبری عملیات جنوب لبنان و مشارکت دوساله در دفاع مقدس ایران، زندگی او روایتی از تعهد بی‌وقفه به آرمان‌های اسلامی و آزادی فلسطین است. 

شهادتش در کنار سید حسن نصرالله، دبیرکل حزب‌الله، در شهریور ۱۴۰۳، نه‌تنها زخمی عمیق بر پیکر مقاومت زد، بلکه گواهی بر عمق حکمت الهی در انتخاب یاران وفادار بود. روزنامه ایران در گفت‌و‌گویی اختصاصی با محمدحسین کرکی، فرزند این شهید والامقام، به زوایای پنهان زندگی پدرش می‌پردازد؛ از کودکی در روستای عین بوسوار - که امروز موزه جهادی ملیتا در آن دم می‌زند - تا روابط نزدیک با شهدای بزرگی چون عماد مغنیه، زهیر شحاده، قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس.

این مصاحبه فراتر از یک روایت خانوادگی بوده و دریچه‌ای به قلب تپنده مقاومت اسلامی باز می‌کند. محمدحسین کرکی با صداقت و عمق احساسی که از میراث پدرش نشأت می‌گیرد، از دیدگاه شهید علی کرکی درباره فلسطین سخن می‌گوید: «فلسطین قبله و هدف ماست و آزادی آن بهایی گزاف خواهد داشت.» 

او تأکید می‌کند که پدرش، با شناختی عمیق از دشمن و جغرافیای جنوب لبنان، بر سختی این مسیر آگاه بود و آنچه در غزه و کرانه باختری رخ داد، برای او غافلگیرکننده نبود، بلکه زخمی الهی و مقدمه‌ای برای پیروزی نهایی بود. این دیدگاه، ریشه در تجربیات عملی شهید دارد؛ از ورود پنهان به شهرک‌های صهیونیستی تا عملیات‌هایی که با شهیدان مغنیه و بدرالدین علیه ارتش اشغالگر و مزدوران لحد انجام داد.

 

شخصیت شهید

او مسیر جهادی خود را پیش از تأسیس حزب‌الله آغاز کرد، با اتحادیه دانشجویان اسلامی که گروهی از برادران از جمله حاج محمد رعد را شامل می‌شد. سپس سازمان جهاد را تأسیس کردند که پیش از تشکیل رسمی حزب‌الله، علیه دشمن صهیونیستی مبارزه می‌کرد. این سازمان شامل افرادی چون شهیدان حاج عماد مغنیه و سید ذوالفقار بدرالدین بود. او در کودکی در روستای عین بوسوار در جنوب لبنان زندگی می‌کرد، جایی که اکنون موزه جهادی ملیتا در آن قرار دارد. 

او با شهید زهیر شحاده، مسئول نظامی مقاومت مؤمنانه، که سازمانی جهادی و فعال در مبارزه با رژیم صهیونیستی بود، همکاری داشت. پدرم همراه با شهید زهیر برخی عملیات‌های تخریبی علیه مواضع و مراکز ارتش مزدوران لحد و اشغالگران صهیونیستی مستقر در ارتفاعات جزین، از جمله جبل‌الریحان، صافی، جزین و سجد، انجام می‌داد. 

پس از تأسیس حزب‌الله، پدرم عملیات‌ها را در جنوب رهبری کرد و حتی دو سال در ایران در دفاع مقدس مشارکت داشت. پس از بازگشت به لبنان، دوباره مسئولیت منطقه جنوب را بر عهده گرفت.

 

دیدگاه حاج علی کرکی درباره فلسطین

او همیشه می‌گفت که فلسطین قبله و هدف ماست و آزادی آن بهایی گزاف خواهد داشت. برخی گمان می‌کردند که این کار آسان است، اما حاجی به دلیل شناختش از دشمن، جنوب لبنان و شهرک‌هایی که به گفته خودش بارها وارد آنها شده بود، تأکید داشت که این بها اندک نخواهد بود. بنابراین، آنچه رخ داد برای من غافلگیرکننده نبود. این اتفاق بزرگ بود، زخمی عمیق و دردناک، اما در پیشگاه خداوند است.

 

رابطه‌اش با خانواده

با وجود همه مشغله‌هایش، به خانواده اهمیت می‌داد و با این دیدگاه که برخی به بهانه کار و مسئولیت، فرزندان خود را نادیده می‌گیرند، مخالف بود. او می‌گفت برخی در آزمونی موفق شدند و در دیگری شکست خوردند؛ در آزمون مسئولیت موفق شدند، اما در آزمون خانواده شکست خوردند و باعث شدند برخی از اعضای خانواده از مسیر درست منحرف شوند. 

او بر اهمیت اختصاص وقت کافی برای فرزندان تأکید داشت. می‌خواهم نکته‌ای درباره برخورد پدرم با ما بگویم: وقتی در جمع محدود خودمان خطایی می‌کردیم، با زبانی تند ما را سرزنش می‌کرد. وقتی با برادرانی که با او کار می‌کردند صحبت می‌کردم و به آنها می‌گفتم مراقب باشید حاجی از شما عصبانی نشود اگر خطایی کنید، آنها شگفت‌زده می‌گفتند: مگر او اصلاً عصبانی می‌شود؟ این به خاطر لطافت و مهربانی زیاد او با برادرانی که با او کار می‌کردند و طبیعت مهربانش با مردم، چه خاص و چه عام، بود.

 

رابطه‌اش با حاج قاسم و حاج ابومهدی

رابطه پدرم در درجه اول با حاج قاسم سلیمانی بود که از دهه نود میلادی، یعنی از زمان تصدی حاج قاسم بر نیروی قدس، آغاز شد. این رابطه بسیار نزدیک بود و بیشتر از طریق حاج عماد مغنیه، که حلقه اتصال اصلی بین حاج قاسم و کل حزب‌الله بود (به جز شهید سید حسن نصرالله)، شکل می‌گرفت. 

اولین کسی که حاج قاسم از قلب حزب‌الله شناخت، پدرم بود. او به من گفت که این رابطه بسیار خوب بود و در نبرد حلب تقویت شد. حاج قاسم و پدرم در محاصره حلب به مدت دو یا سه ماه به‌صورت مداوم حضور داشتند.  حاج قاسم، پدرم را به شهید ابومهدی المهندس معرفی کرد که به خانه ما آمد و ما لطافت او را به‌وضوح حس کردیم. نام و کارش را می‌شناختیم، اما پس از شهادتش او را بیشتر شناختیم.  به یاد دارم که چگونه با ما رفتار می‌کرد، سرمان را نوازش می‌کرد و با محبت و مهربانی ما را در آغوش می‌گرفت. این‌گونه رابطه‌اش با پدرم متمایز بود.  رابطه حاج قاسم با پدرم به دلیل همکاری و قدمت رابطه، از استحکام بیشتری برخوردار بود.

 

دیدار پدر با امام خمینی(ره) و رابطه‌اش با امام خامنه‌ای

پدرم چندین بار در دیدارهای عمومی با امام خمینی (ره) ملاقات کرد.

رابطه‌اش با رهبر انقلاب عظیم بود. او از مقلدان امام خمینی (ره) بود و پس از درگذشت امام، تقلید از رهبر انقلاب را ادامه داد. پدرم از کسانی بود که تحت تأثیر روح انقلابی و ولایی امام در جهان اسلام، کار خود را آغاز کرد، اما پس از شناخت رهبر انقلاب، رابطه‌اش با ایشان قوی‌تر شد. در جنگ‌ سوریه، پدرم مسئول بخش بزرگی از نیروهای بسیجی غیرنظامی بود. شهید سید حسن نصرالله از پدرم خواست به ایران برود و با رهبر انقلاب دیدار کند تا گزارشی از فعالیت نیروهای بسیجی حزب‌الله ارائه دهد. او رفت و با ایشان دیدار کرد. 

در ابتدای دیدار، پدرم به ایشان گفت: «حضرت آقا، شما درباره حزب‌الله گفتید که مانند خورشید درخشان است. این جمله را روی کاغذ می‌نویسیم و در قبر همراه خود می‌گذاریم و روز قیامت به فرشتگان می‌گوییم ما تأییدیه‌ای از رهبر انقلاب داریم.» حاجی از بصیرت عمیق و آینده‌نگرانه رهبر انقلاب بسیار تعریف می‌کرد و عشق عمیقی به حضرت سید حسن نصرالله داشت، زیرا او را نماینده رهبر انقلاب می‌دانست.

 

رابطه با شهید سید حسن نصرالله 

رابطه شخصی‌اش با او عالی بود، اما به ‌عنوان نماینده رهبر انقلاب، او را مقدس می‌دانست و البته او واقعاً مقدس است. پدرم معتقد بود که قداست شهید نصرالله و اطاعت ما از او، از تکلیف رهبر انقلاب به او ناشی می‌شود.

 

چرا خداوند او را برای شهادت همراه شهید نصرالله انتخاب کرد؟

فکر می‌کنم نکته‌ای در این حکمت الهی نهفته است. نکته قابل‌توجه این است که روز دوشنبه، پیش از شهادت، پدرم مورد سوءقصد قرار گرفت و منطق عقلانی می‌گفت که غیرممکن است کسی از این سوءقصد زنده بماند، اما او زنده ماند. ما حکمت خداوند را نمی‌دانیم، اما از حکمتش این بود که چهار روز پس از این سوءقصد، همراه با شهید نصرالله به شهادت برسد. چیزی که توجهم را جلب کرد، عادتی بود که پدرم داشت. او همیشه در مکاتبات و غیره از سید حسن با عنوان «سید عزیز» یاد می‌کرد و خداوند به او لطف کرد که همراه «عزیز» به شهادت برسد.

 

لحظه رسیدن خبر شهادت شهید نصرالله

خبر شهادتش برایم سخت‌تر از شهادت پدرم بود. پس از پیدا شدن پیکر پدرم، برادرم با من تماس گرفت و سعی داشت با احتیاط مرا آرام کند و خبر را غیرمستقیم به من بدهد.  به او گفتم: «نگران نباش، بگو» او گفت که پیکر را پیدا کرده‌اند و ما این را انتظار داشتیم. من برای پدرم خوشحال بودم و غمگین نبودم. درست است که جدایی سخت است، اما زندگی واقعی در آنجاست، در سرای آخرت.

 

ارسال نظر

آخرین اخبار