عزای چهلروزه کشتهشدگان جنگ
مهرداد کیاکاظمی، یکی از ۱۲ نفری بود که روز بیستوپنجم خرداد، پشت چراغ قرمز قدس کشته شد. او راننده اسنپ بود و آن روز در خودروی پرایدش احتمالاً مشغول به کار بود که بر اثر برخورد پرتابهای که اسرائیل پرتاب کرده بود، ماشینش به آسمان پرتاب شد و وقتی به زمین رسید، او دیگر زنده نبود

روزنامه هم میهن در گزارشی نوشت:
عزای کشتهشدگان جنگ به چله رسید اما رخت سیاه از تن شهر بیرون نمیآید. حالا نام هزار کشته روی سنگهای مزاری نوشته شده که تا پیش از آن شهروندانی عادی، فرماندهانی نظامی و دانشمندانی هستهای بودند و بعد از آن «شهدای حملات اسرائیل به ایران». جنگ بامداد 23 خرداد به تهران رسید؛ با حمله به ساختمانهای مسکونی در سعادتآباد، نارمک، نوبنیاد، پاتریس لومومبا و ستارخان، چیتگر، مرزداران، شهرآرا، چهارراه جهان کودک، اندرزگو، فرحزاد، شهرک شهید محلاتی، کامرانیه، هفتتیر، پاسداران، لویزان، قیطریه و اماکنی نظامی در گوشه و کنار شهر. تصویر خانههای تخریبشده و آتشگرفته و پیکرهای زیر آوار مانده در شهرهای دیگر کمکم منتشر شد و جنگ چهرهای واقعی پیدا کرد.
صدای پرواز جنگندهها، انفجارها، پدافندها و پهپادها در گوش شهر پیچید و 12 روز اضطراب و التهاب آغاز شد. اضطراب حملات در آن صبح تمامنشدنی سوم تیر بهپایان رسید و حالا 29 روز از آتشبس میگذرد؛ مراسم چهلم شهدای جنگ کمکم برگزار میشود، چلهنشینیها به پایان میرسد و غم راهش را در چشمان خانوادههای بازمانده ادامه میدهد. آنها جزو 1062 نفریاند که بر اساس آخرین آمار دولت، در این حملات شهید شدند.فاطمه مهاجرانی، سخنگوی دولت دیروز با بیان اینکه 1062 در طول 12 روز جنگ کشته شدند، گفته است که 102 شهید زن و 38 شهید کودک داشتیم. پنج نفر از شهدا امدادگر و 18 نفر از کادر درمان بودند. شش پزشک، پنج پرستار و هفت امدادگر هم شهید شدند.
چهل روز بعد از مرگ مهرنوش
شبی که پدافندها شروع به کار کردند و جنگ شروع شد، «او» به همراه خواهر و برادرش رفتند بالای پشت بام. مادر و پدرش پیشتر برای کاری از تهران رفته بودند و همان شب آنها هم تصمیم گرفتند به شهرستان بروند. وقتی تهران را ترک کردند هنوز جادهها شلوغ نبود. ظهر بیست و پنجم خرداد بود که به «او» خبر رسید صمیمیترین دوستش در حملههای تهران کشته شده است؛ نام دوستی که حالا دیگر نبود، مهرنوش حاجیسلطانی بود. مهرنوش همراه پدر و مادرش در خانهشان سمت دردشت نارمک زندگی میکرد و مهماندار هواپیمایی ماهان بود.
«او» یکی از دوستان مهرنوش است که به خواست خودش نامش را در گزارش نمیآوریم. «او» میگوید چهلم نزدیک شده اما هنوز هم هر وقت تعریف میکند تن و بدنش میلرزد. «او» شب پیش از آن ظهر مرگآلود با مهرنوش حرف زده بود و نمیتوانست باور کند که در کمتر از ۲۴ ساعت خبر کشته شدنش را میشنود: «من به گوشی مهرنوش زنگ زدم و همسر برادرش گوشی او را جواب داد.» بعد میشنود که شب ۲۴ خردادماه یکی از موشکها به خانهای خورده که مهرنوش و پدر و مادرش در آن زندگی میکردند و هر سه نفر آنها زیر آوار ماندند: «من نمیدانستم باید چه کار کنم. دو سال پیش من تجربه از دست دادن دوست صمیمی دیگرم را داشتم.»
آنچه در یاد دوست مهرنوش مانده تصویر خودش است که روی زمین افتاده و فریاد میکشد: «جوری جیغ میزدم و گریه میکردم که خانوادهام شوکه شدند.» او هنوز هم باور نمیکند که مهرنوش نیست: «شب قبلش که با مهرنوش حرف زدم به من گفت خانه دوست مادرش را در همان محله نارمک زدند و مادر و دختر زیر آوار ماندند.» شهرستانی که مهرنوش و خانوادهاش امکان سفر به آن را داشتند جایی بود که چندان تفاوتی با بودن در تهران نداشت؛ نطنز: «آنها نمیتوانستند به نطنز بروند چون آنجا هم تفاوت چندانی با تهران نداشت.»
او از دوستان دیگرش شنیده که موشک به خانه پشتی مهرنوش و خانوادهاش خورده و موج انفجار خانه آنها را از درون آوار کرده بود. برادر مهرنوش پیش از نیروهای امدادی به خانه پدر و مادرش میرسد و آنها را از زیر آوار درمیآورد. اما دیگر کار از کار گذشته بود: «ما خاطرات زیادی با هم داشتیم. مادرش به او اجازه تنها سفر کردن را نمیداد و به همین دلیل چندین بار با مادرانمان با هم به سفر رفته بودیم. مهرنوش آرزو داشت که یک مسافرت خارج از کشور برود و به این آرزویش نرسید.» او میگوید آنچه در ذهنش از مهرنوش و مادرش باقیمانده، شادی آنهاست: «آنها مدام در حال بگو بخند بودند و نمیتوانم باور کنم که نیستند.»
خانواده «او» بعد از شنیدن خبر کشته شدن مهرنوش، اجازه ندادند به تهران برگردد: «آنها مدام میگفتند بازگشت به تهران خیلی خطرناک است و من به خاطر خانوادهام برنگشتم.» او در مراسمهای مهرنوش حضور نداشت: «هنوز هم به دلم مانده است.» مهرنوش، ۲۷ ساله و فرزند آخر خانواده بود. دو برادر بزرگتر داشت که ازدواج کرده بودند و آن شب با مادر و پدرش در خانه بودند.
دو روز آخر جنگ برادر «او» مجبور میشود برای انجام کاری به تهران برگردد: «به او گفتم من هم میخواهم بیایم و هر اتفاقی افتاد کنار تو باشم.» آنها ۳۱ خرداد شبهنگام به تهران رسیدند و صدای پدافندها بار دیگر بر سرشان ریخت: «فقط پدافند بود. صدای انفجار نمیآمد.» اما آنچه دوشنبهشب، دوم تیرماه، تجربه کردند بسیار متفاوت از دو شب پیشین بود: «برادرم گفت آماده باشم که اگر اتفاقی افتاد بتوانیم به سرعت خانه را ترک کنیم.» او آن شب کولهاش را کنارش گذاشت و با لباس بیرون، شانه به شانه بردارش خوابید.
نیمهشب ناگهان آنها با صدای انفجاری مهیب از خواب پریدند و به کوچه رفتند: «ما دیدیم که انفجار کل کوچه را روشن کرده بود.» خانه آنها در محله تهرانسر است و او میگوید اطراف این محل پادگانهای زیادی وجود دارد: «تمام پادگانها داشت با خاک یکسان میشد و خانه ما با شدت زیادی میلرزید.» آنها به کوچه که آمدند، برادرش موتورش را برداشت و در حال ترک محلهشان بودند که موج انفجار بعدی از راه رسید و آنها را روی موتور خم کرد: «من دچار اضطراب زیادی بودم و جیغ میزدم. هیچ زنی جز من در کوچه نبود.
همه زنان محله به شهرهای دیگری رفته بودند و مردان همسایه از من میخواستند آرام باشم. من به آنها میگفتم اگر ساختمان کناری خانه ما را بزنند موج انفجارش مثل خانه مهرنوش و پدر و مادرش روی سر ما هم آوار میشود.» آنها آن شب خودشان را به اتوبانها رساندند و دیدند زنان و مردان بسیاری پیاده، همراه بچههای کوچک در خیابان به سمت اتوبان میرفتند: «من آن شب دلم برای کسانی که وسیله نداشتند و در این وضعیت پای پیاده در خیابانها بودند سوخت.»
اگر جنگ در زمستان رخ داده بود، معلوم نبود آوارگان پیاده با چه رنجهای بیشتری روبهرو میشدند. او و برادرش خودشان را به داییشان رساندند و در ماشین او شب را صبح کردند: «همه مردم مانند ما در ماشینهایشان بودند.» فردای آن شب، آتشبس اعلام شد اما اضطرابی که به جان «او» و برادرش ریخته بود آنها را از تهران فراری داد: «ما میخواستیم حال و هوایمان عوض شود و بعد از دو روز دوباره به تهران برگشتیم.» او به تهران که میرسد پیش از هر جایی خودش را به سر خاک مهرنوش میرساند.
چهلم مهرداد، یاسمین، آرمین، علی و مونا
مهرداد کیاکاظمی، یکی از 12 نفری بود که روز بیستوپنجم خرداد، پشت چراغ قرمز قدس کشته شد. او راننده اسنپ بود و آن روز در خودروی پرایدش احتمالاً مشغول به کار بود که بر اثر برخورد پرتابهای که اسرائیل پرتاب کرده بود، ماشینش به آسمان پرتاب شد و وقتی به زمین رسید، او دیگر زنده نبود.
مهرداد را سه روز بعد، در بیست و هشتم خرداد، در قطعه 42 بهشت زهرا به خاک سپردند. او ساکن شهر پردیس بود، دو فرزند پسر داشت و جمعه این هفته، مراسم چهلمش برگزار خواهد شد.
در حمله اسرائیل به میدان قدس در ۲۵ خرداد ۱۴۰۴، دو انفجار اتفاق افتاد، یکی حمله به طبقات بالای یک ساختمان بود و انفجار دوم، از برخورد پرتابه اسرائیل در سطح خیابان بود که گودالی بزرگ ایجاد کرد؛ انفجار دوم که به شاهلوله آب آسیب زد و موجب جاری شدن سیلاب در ابتدای خیابان شریعتی شد و بر اثر آن، ۱۲ شهروند غیرنظامی کشته و بیش از ۵۰ نفر مجروح شدند.
پنجشنبه این هفته، مراسم چهلم همه آنهایی است که در حملات اسرائیل به شهرهای ایران، در 23 و 24 خرداد شهید شدند؛ مثل یاسمین و آرمین باکویی، مادرشان مونا و پدرشان، علی باکویی. از خانواده چهارنفره آنها، سه نفر به خاک سپرده شدهاند اما هنوز بدن یاسمین، در خاک آرام نگرفته است. این را یکی از نزدیکان این خانواده به «هممیهن» میگوید؛ به گفته او پزشکی قانونی به اعضای فامیل آنها گفتهاند که هنوز نتیجه آزمایش تطابق دیانای مونا باکویی مشخص نشده است. این آزمایش به این دلیل گرفته شده که تقریباً از بدن مونا چیزی باقی نمانده بود.
مختار باکویی، آتشنشان و دایی یاسمین و آرمین باکویی، پیش از این به «هممیهن» گفته بود که خودش، با دستهای خودش آنها را از زیر آوار بیرون کشید؛ چند ساختمان آن طرفتر از خانهشان. بامداد جمعه 23 خرداد، وقتی مختار با صدای انفجار از خواب بیدار شده بود تا به ایستگاه شماره 71 آتشنشانی در خیابان کرمان تهران برود، شنید که در اولین حملههای اسرائیل به تهران، خیابان نارمک را زدهاند. خیابان نارمک، او را به یاد خانه خواهرش «مونا» در خیابان حاجیزاده انداخت؛ خانهای که «علی باکویی»، دانشمند هستهای و بوکسور و فرزندانش «آرمین» و «یاسمین» در آن زندگی میکردند.
«یاسمین باکویی»، 23 ساله و دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه شریف بود و برادرش، «آرمین باکویی»، 16 ساله و دانشآموز نخبه رشته تجربی، که قرار بود سال بعد در کنکور تجربی و در آرزوی پزشک شدن، شرکت کند. به گفته مختار باکویی او خبر اولیه را از تلویزیون دید: «تا اینکه یه دفعه همسرم توی گوشیش دید اسرائیل نارمک رو زده. یه جا نوشته بود که منزلی رو توی خیابون حاجیصادقی زدهن و عکسش هم بود. من نمای ساختمون رو شناختم. سریع لباس پوشیدم، موتور رو روشن کردم و رفتم تو کوچهشون؛ تقریباً فکر کنم پنج دقیقه یا اینا بعد از آتشنشانی من رسیدم.
بعد دیدم بچههای آتشنشانی اونجان. یه نگاه کردم بالا دیدم که متاسفانه طبقه چهار و پنج غربی وجود نداره. خواستم ورود پیدا بکنم که از یکی از بچهها یه کلاه بگیرم با یه لباس ورود پیدا کنم. رفتم داخل ولی تا طبقه سوم بیشتر نتونستم برم بالا. هم حریق بود هم اینکه یه دونه از ستونهای بزرگ تو راهرو خم شده بود و نمیذاشت که برم بالاتر. دیگه اومدم بیرون و دیدم که متاسفانه دسترسی خیلی سخته و نمیشه کاری کرد. سریع رفتم ایستگاه، لباسامو پوشیدم. برگشتم تو محل حادثه و از ساختمون بغل ورود پیدا کردیم و تا اون لحظه دو تا از پیکرها رو پیدا کردیم.
صحنه سختی بود ولی به هر حال کار ما اینه متاسفانه. خب فکر نمیکردیم که چنین اتفاقی واسه خودمون بخواد بیفته.» مختار خواهرش مونا را در حالی پیدا کرد که سرش از تنش جدا شده بود؛ تقریباً شبیه وضعیتی که «علی باکویی»، داماد خانوادهشان داشت. «آرمین» اما چند ساختمان آن طرفتر پیدا شد؛ درست مثل «یاسمین». حالا علی و مونا و آرمین خاکسپاری شدهاند اما «یاسمین» هنوز نه؛ مسئولان پزشکی قانونی گفتهاند خانواده باید منتظر پاسخ آزمایش DNA که از تکههای باقیمانده بدن او گرفتهاند، بمانند تا اگر با تست پدر و مادرش تطابقت داشت، او را هم به خاک بسپارند. مختار میگوید: «تمام قدرتم را گذاشته بودم که دختر خواهرم رو پیدا کنم. دختری که نخبه بود و عشق داییاش. رابطهمون با هم خیلی خوب بود.
من میدونستم که دخترش کجا میخوابه. همونجا رو گشتم ولی متاسفانه آوار خیلی زیاد بود تا اینکه دو روز طول کشید تا پیداش بکنیم. متاسفانه چیزی که ما حدس و گمان کردیم درست بود؛ اینکه توی انتهای ساختمون روبهرویی است؛ در نهایت چند تا تیکه بدن پیدا کردیم که تکههایی از لباس و جوراب همراهش بود. اونارو نشون خواهرم دادم و خواهرم گفت که بله این لباس یاسمینه. بعد اون تکههارو جمع کردیم توی یه کیسه فریزر و فرستادیم پزشکی قانونی که البته هنوزم که هنوزه جوابی ندادن که اگر شد انشاالله خاکسپاریش انجام بشه.»
روزهایی که مختار در آن ساختمان دنبال بدن عزیزانش میگشت، روزهای سختی بود: «به من گفته بودن که شما میتونی کلا رو این پروژه باشی تا بتونین کلیه کسایی که شهید شدن رو از محدوده خارج کنین. من چهار روز اونجا بودم بعد از چهار روز چون دیگه سه تاشون پیدا شده بود یه سری کاراشونو انجام میدادم. توی ساختمون گریه میکردم و دنبالشون میگشتم.
همکارام متوجه این داستان بودن و سعی میکردن که سریع خودشون کار رو انجام بدن. سریع اونا رو تحویل آمبولانس دادن که ببره برای پزشکی قانونی. نمیذاشتن که زیاد از لحاظ دیداری به قول معروف فیس تو فیس بشیم. بچههای آتشنشانی واقعا سنگ تموم گذاشتن. ما به هرحال مثل خانوادهایم. ساعتهای زیادی کنار همیم. دوستام که به خاطر من نمیرفتن خونه، پا به پای من موندن. تا اینکه بالاخره از زیر آوار خارجشون کردیم.»
مختار در همه روزهای جنگ، در عملیات بود؛ او و همکارانش حداقل 15 پیکر را از زیر آوارهای ساختمانهای منفجرشده خارج کردند: «کلا سیستم آتش نشانی از نظر من اینه که جونت رو واسه مردم میخوای بدی. تنها فکرت میشه نجات جون هموطنت. وقتی به محل حادثه میری همه چی از ذهنت پاک میشه. هیچ چیزی جز نجات جون اون شخص تو تصوراتت نمیاد.»
جای خالی فردین
چهلم فردین ابراهیمی، سرباز 23 ساله شهید حمله اسرائیل به مقر ستاد سپاه امام حسن مجتبی(ع) کرج، پنجشنبه هفته دیگر از راه میرسد؛ سرباز جوانی که دو ماه از خدمتش باقی مانده بود اما از 14 تیر دیگر به خانه برنگشت. پدرش غروب روز حمله پیکر او را در سردخانه بهشت سکینه کرج پیدا کرد و او را به خانه برگرداند، با تنی بیجان. حالا قرار است هفته آینده مراسم چهلم او در امیریه شهریار برگزار شود.
بعد از شهادت فردین نماینده شهریار، فرستادهای از بنیاد شهید و امور ایثارگران، اعضای شورای شهر و شهردار و سپاه شهریار برای ملاقات با خانواده آمدند و بنیاد شهید هم شهادت او را اعلام کرده است. این را پدر او، بهرام ابراهیمی، میگوید مراسم چهلم فردین در محل زندگی خودشان برگزار میشود و قرار است مهمانانی از همین نهادها را برای حضور در مراسم او دعوت کنند.
فردین مدرک دیپلم داشت و قرار بود بعد از پایان سربازی به تحصیلش ادامه دهد. او در اولین بمباران و حملات به این پادگان به شهادت رسید. پدر با چشمهای خودش دیده بود که تیروترکشها به پهلوی پسر خورده بود. او میگوید هنوز هم وقتی جالی خالی فرزندم را میبینم اشکم جاری میشود؛ او هرروز همراه با همسرش برای دیدار دوباره فرزندشان به گلزار شهدای بهشترضای شهریار میروند و بهرام ابراهیمی تعریف میکند که بیقراریهای مادر او هنوز تمام نشده است:«او هرروز گریه میکند و از روز اول حالش زیاد مساعد نیست. برادر کوچکش هم هم بیقرار است.»
محمدطاها برادر کوچکتر فردین است و گریههایش مدتی بعد از شهادت او شروع میشود، وقتی که جای خالی برادر را بیشتر از همیشه دید: «محمدطاها یک هفته است که مدام گریه میکند و بیقرار است. انگار نبود برادرش را تازه احساس کرده است. میگوید برادرم رفته و من تنها ماندهام. دوستان دیگرش را کنار برادرانشان میبیند و وقتی برمیگردد خانه اشک میریزد؛ انگار که تازه جای خالی برادرش را دیده است. هنوز هم کسی برای حمایتهای روانی تماسی نگرفته و قول خاصی داده نشده است.»