آستانه در آتش
روایتی از آخرین شب جنگ و شهادت ۱۷ نفر در آرامترین نقطه شمال ایران

روزنامه ایران در گزارشی نوشت:
یادآوری آخرین روز جنگ برای یاسر، خانهای بود که دیگر نیست؛ خانهای ویران و پدر و مادری که زیر آوار به خواب ابدی رفتند. مجتبی، پدری که تازه طعم شیرین آغوش فرزند ۵ ماههاش را چشیده بود، در آستانه اشرفیه به شهادت رسید. شهری که میگفتند امنترین نقطه ایران است، به ناگهان هدف فجیعترین جنایت صهیونیستها قرار گرفت؛ شبی که آسمانش مثل روز روشن شد و خاکش رنگ خون گرفت. تا قبل از سوم تیرماه، آستانه اشرفیه در ذهن خیلیها نقطهای امن بود؛ مأمنی برای ساکنان تهران، کرج و دیگر شهرهایی که روزانه در معرض موشکها و پهپادهای دشمن قرار داشتند. اما ساعت ۱:۱۴ بامداد، سکوت این شهر با صدای سه انفجار مهیب شکست. شدت انفجارها به حدی بود که روستاهای اطراف نیز به لرزه درآمد. با هدف قرار گرفتن چند خانه مسکونی در این شهر ۱۷ غیرنظامی به شهادت رسیدند. از کودک ۶ ساله تا پیرزن ۷۵ ساله. ۴۲۳ خانه هم در این حمله آسیب دید و ۱۰ خانه نیز به طور کامل ویران شد.
سکوت عجیبی در شهر حاکم بود. بوی نم شالیزار فضای شهر را پر کرده بود و برخی از اهالی میزبان مسافرانی بودند که به خاطر شرایط جنگ خانه و کاشانهشان را رها کرده و به خانه پدری و یا اقوامشان پناه آورده بودند. خیلیها با گوشی موبایل اخبار مربوط به حمله دشمن صهیونیستی و پاسخ کوبنده ایران را دنبال میکردند. کسی نمیدانست چند ساعت بعد سکوت این شهر با موشکهای دشمن شکسته خواهد شد. جنگ به هفته دوم رسیده بود و با هر حمله دشمن مردم منتظر پاسخ کوبنده ایران بودند. دوم تیرماه اهالی آستانه اشرفیه مثل هر روز به محل کار رفتند و کسی خبر نداشت سحرگاه روز بعد رژیم صهیونیستی با حمله به این شهر دست به جنایت وحشتناکی خواهد زد. تا قبل از آن اهالی میگفتند اینجا نه صدای پدافند شنیدیم نه صدای پهپاد و انفجار. اینجا امنترین نقطه ایران بود. اما ساعت یک و 14 دقیقه بامداد صدای سه انفجار در کوچه تعاون در خیابان فردوسی این شهر همه مردم را به بیرون از خانهها کشاند. دود غلیظی شهر را فرا گرفته بود.
هدف خانه پدری دانشمند هستهای محمد رضا صدیقی صابر بود. کسی که هفته گذشته خانهاش در تهران هدف قرار گرفت و نوجوان 17 سالهاش به شهادت رسید و این بار دشمن خانه پدریاش را هدف قرار داد. شدت انفجار ناشی از اصابت موشک آنقدر شدید بود که اهالی روستاها و شهرهای اطراف هم آن را شنیدند. از محل اصابت موشکها تنها دو گودال به همراه قطعاتی از پیکرهای اهالی خانه صدیقی صابر باقی مانده بود. با اصابت موشکها برق شهر قطع شد. همه جا تاریک بود و کسی خبر نداشت علاوه بر خانواده دانشمند هستهای یک زوج سالمند و یک مرد جوان در نزدیکی محل اصابت موشکها به شهادت رسیدهاند.
پایان 15 سال انتظار
حسرت 15 ساله برای بچه دار شدن سرانجام به پایان رسید و مجتبی و همسرش درحالی که آرمین را در آغوش گرفته بودند به خانه آمدند. نذر و نیاز کرده بودند و میگفتند این نوزاد را از امام حسین(ع) در اربعین خواسته بودند و خدا هم این فرشته را به آنها داد. اما خوشبختیشان فقط 5 ماه دوام داشت. در حمله دشمن صهیونیستی به آستانه اشرفیه مجتبی محمدپور وقتی به خانه بازگشت مقابل در بر اثر ترکش موشک دشمن به شهادت رسید. مهدی محمدپور دایی مجتبی جزئیات آن شب را به خوبی به یاد دارد، می گوید:«در روستای پنچاه که 15 کیلومتر با آستانه اشرفیه فاصله دارد زندگی میکنیم. پدر و مادر مجتبی هم اینجا هستند و آن شب مجتبی برای سرکشی به آنها آمده بود. 10 دقیقه قبل از حمله دشمن گفت دلشوره دارم و باید زودتر برگردم.
5 ماه قبل خدا آرمین را به آنها داده بود. با ماشین یکی از بستگان به شهر برگشت و لحظهای که وارد کوچه شد موشکها به خانه آقای صدیقی صابر اصابت کرد. محمد در همان لحظه سعی کرد با دنده عقب از کوچه خارج شود اما موج انفجار و ترکشهای موشک باعث شد تا در انتهای کوچه گرفتار و یکی از ترکشها به گردنش اصابت کرد. همسرش از پشت پنجره شاهد این صحنه تلخ بود. پنجرههای خانه به همراه بخشی از دیوار خانه فرو ریخته بود. همه سراسیمه خودشان را به محل انفجار رساندند. مجتبی لحظه آخر درخواست کرد برای آخرین بار آرمین را درآغوش بگیرد. خونریزی شدیدی داشت و قبل از رسیدن آمبولانس به شهادت رسید. مجتبی و همسرش 15 سال صاحب فرزند نمیشدند و سال گذشته در اربعین نذر کردند و خدا آرمین را به آنها داد. حالا آرمین ماند و درد یتیمی.»
از تسلیت به همسایه تا شهادت
خانواده لطیفی راد بیش از 40 سال همسایه دیوار به دیوار خانواده صدیقی صابر بودند. احمد دوماهی بود که بازنشسته شده بود و دیگر پشت تریلی نمینشست. سالها جادهها را بالا و پایین کرده بود و بعد از بازنشستگی دلش میخواست در خانه بنشیند و به درختان حیاط رسیدگی کند. این را اهالی کوچه معاد میگویند. همان کوچهای که در شب آخر جنگ 12 روزه هدف دشمن صهیونیستی قرار گرفت و 17 نفر به شهادت رسیدند. احمد لطیفی راد و همسرش شهربانو پوررمضان که در همسایگی خانه پدر دانشمند هستهای زندگی میکردند در همان لحظه اول اصابت موشک به شهادت رسیدند. یاسر پسر این خانواده به همراه خانواده و دیگر برادران سه روز قبل، میهمان خانه پدر بودند. برای عرض تسلیت به خانواده
صدیقی صابر برای شهادت نوه 17 سالهشان به خانه آنها رفتند ولی نمیدانستند سه روز بعد همه اعضای این خانواده و پدر و مادرشان به شهادت میرسند. یاسر شب حمله به آستانه اشرفیه را اینگونه روایت میکند: «با شروع جنگ پدر و مادرم نگران ما بودند و میخواستند به آنجا برویم. من و برادرانم چند روزی آنجا بودیم و سه شب قبل از حمله همه در خانه پدری جمع شده بودیم. خانواده آقای صابر که در همسایگی ما زندگی میکنند را سالهاست میشناسیم. بسیار با شخصیت بودند و همه اهالی آنها را میشناختند. وقتی نوه آنها در تهران به شهادت رسید با پدر و مادرم به خانه آنها برای عرض تسلیت رفتیم. تا به آن روز نمیدانستیم که محمد رضا فرزند این خانواده از دانشمندان هستهای است. دکتر صابر در این مدت نیز به آنجا نیامده بود و ما او را ندیدیم.»
وی ادامه داد: «آن قدر مطمئن بودیم که آستانه اشرفیه امن است که به پیشنهاد پدرم پساندازی که داشتیم را به او سپردیم چون در این مدت خانههای ما خالی بود. آنها بهترین پدر و مادر دنیا بودند. پدرم چند اتاق درست کرده بود تا هر وقت به آنجا رفتیم راحت باشیم. از آنجایی که باید سرکار میرفتم دو روز قبل از حمله دشمن به تهران برگشتم و در محل کار حاضر بودم. همان روز دشمن صهیونیست منطقه ونک و خیابان ولیعصر که نزدیک محل کار ما بود را با موشک هدف قرار داد. شب آخر جنگ با تماس برادرم متوجه شدم که آستانه اشرفیه هدف قرار گرفته است. دلشوره عجیبی داشتم و حدس میزدم که خانه دانشمند هستهای هدف قرار گرفته است. ساعت 5 صبح وقتی به آنجا رسیدیم صحنهای مقابل چشمانم قرار گرفت که نمیتوانستم باور کنم. خانه پدریام ویران شده بود و همسایهها میگفتند پدر و مادرم در خواب زیر آوار به شهادت رسیده بودند.
خوشحالم که درد نکشیدند. از خانه زیبای پدرم کوهی از آوار باقی مانده بود. از خانه آقای صابر فقط دو گودال آب باقی مانده بود و هیچ پیکر سالمی از آنجا بیرون کشیده نشد. اما پیکر پدر و مادرم سالم بودند و آنها را در زادگاهشان به خاک سپردیم. متأسفانه شهرداری آستانه اشرفیه هیچ همکاری با ما نکرد تا بتوانیم اموال باارزش خانه پدری را از زیر آوار خارج کنیم. متأسفانه همه این اموال سرقت شد و حتی نتوانستیم طلا و
پس اندازهایی که به پدرم سپرده بودیم را پیدا کنیم.»
آستانه، نماد مظلومیت و مقاومت
آخرین شب جنگ، پر از بغض و خون و خاکستر بود. اما آستانه اشرفیه حالا نهتنها شهری در شمال ایران، بلکه نامی است در قلب همه ایرانیها. نامی که حالا با شهادت، مظلومیت و مقاومت گره خورده است. برای یاسر، دیگر خانهای نمانده. برای آرمین، پدری نیست و برای همه این پرسش که چطور دشمنی که ادعا میکرد فقط به اهداف نظامی حمله میکند، چطور خانههای مسکونی را هدف قرار داد و
غیر نظامیان را به خاک و خون کشید؟