به روز شده در
کد خبر: ۲۷۰۴۲

پناهی برای جنگ‌زدگان شهر

اینجا تا ۱۶ روز پیش «بهشت آندیا» بود؛ اتاقی پر از اسباب‌بازی و تصاویر کودکانه که دخترک شیرین‌زبان نام خودش را روی آن گذاشته بود. آنچه جنگ به روز این دختر کوچولوی ۵ساله آورده که حالا عکس اتاقش را نشان می‌دهد و با گریه می‌گوید«بهشت آندیا زود تموم شد»،

پناهی برای جنگ‌زدگان شهر
ایران

روزنامه ایران در گزارشی نوشت:

اینجا تا ۱۶ روز پیش «بهشت آندیا» بود؛ اتاقی پر از اسباب‌بازی و تصاویر کودکانه که دخترک شیرین‌زبان نام خودش را روی آن گذاشته بود. آنچه جنگ به روز این دختر کوچولوی ۵ساله آورده که حالا عکس اتاقش را نشان می‌دهد و با گریه می‌گوید«بهشت آندیا زود تموم شد»، ادامه حکایت صدها کودک، زن و مردی است که خانه و زندگی‌شان ناغافل هدف تجاوز دشمن حریص قرار گرفت و در چشم به‌هم‌زدنی هرچه رشته بودند، پنبه شد. روایت‌های پیش رو، روی دیگر جنگ تحمیلی ۱۲ روزه رژیم اسرائیل را نشان می‌دهد؛ تجربه کسانی است که در این ایام نه‌تنها ملغمه‌ای از احساس ترس، اضطراب، تشویش، افتخار و میهن‌دوستی را تجربه کردند که درست در اولین و آخرین روز این جنگ تحمیلی و البته در کمال غافلگیری، مجبور به کوچ اجباری از خانه و کاشانه‌شان که آسیب دیده بود، شدند.

 رژیم اسرائیل یکبار در روز اول جنگ و بار دیگر چند ساعت پیش از آتش‌بس، لحظه‌هایی بسیار سخت و غیرقابل باور را بر تعدادی از ساکنان پایتخت تحمیل کرد؛ لحظاتی که به گواه تک‌تک راویان آن، یا انتظارش را نداشتند یا به قدری ضرب‌الاجل پیام هشدارش را دریافت کردند که بیشتر از هر احساسی، حس استیصال بر آنها چیره شد.

در صدم ثانیه فرو ریخت

در فاصله 2 سجده نماز صبح، در و دیوار خانه‌اش در هم پیچید. حوالی ساعت یک بامداد سوم تیرماه اخباری مبنی بر هشدار تخلیه منطقه 7 را شنید، اما در دلش می‌گفت اگر مقدر است آخرین روز زندگی‌ام باشد می‌خواهم آخرین نفس را زیر سقف خانه‌ام بکشم. تعدادی از ساکنان ساختمان 4 طبقه محل زندگی مرد، از چند روز پیش منزل را ترک کرده و بقیه هم با شنیدن هشدار تخلیه، رفته بودند اما او به همسر و فرزندانش گفته بود «من انتخاب کردم در همین خونه بمونم ولی شما مجبور نیستید و اگر بخواهید هرجای دیگه‌ای جز اینجا باشید من هیچ مخالفتی ندارم.» ولی همه در خانه ماندند چراکه بارها از مرد شنیده بودند «گر نگه‌دار من آنست که من می‌‌‌دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می‌‌‌دارد».

از مرد که بیش از 20 سال مربی باشگاه بدنسازی است و نمی‌خواهد نامی از او منتشر شود، دلیل این انتخاب اعضای خانواده‌اش را می‌‌پرسم و می‌گوید: «سال‌ها پیش اتفاقی در زندگی من افتاد که باعث شد همه ما باور کنیم اگر قرار به مردن باشد در محفظه فولادی هم که باشیم می‌میریم، ولی اگر خدا نخواهد با وجود ناامید شدن پزشکان هم زنده می‌مانیم. راستش را بخواهی 14 سال پیش به دلیل تمرین‌های سنگین دچار آسیب‌دیدگی شدیدی شدم که کم‌کم قدرت راه رفتنم را گرفت. کار به جایی رسید که دکترها ناامید شدند و غیرمستقیم به من آمادگی ‌دادند ممکن است فلج شوم. دلم خیلی شکست. در اوج ناامیدی خدا را به امام رضا(ع) قسم دادم و به خودش متوسل شدم. از آن روزها مدت زیادی گذشته ولی من هنوز هم سلامتی‌ام را مدیون امام هشتم هستم.»

مرد درحالی‌که چند زخم سطحی روی ساعد دستش را نشانم می‌دهد که تنها آسیب‌دیدگی او از ویرانی خانه و زندگی‌اش در ساعات پیش از آتش‌بس است، ادامه می‌دهد: «آن شب همان حال و هوای 14 سال پیش را داشتم. با اینکه خبر هشدار تخلیه منطقه 7 را شنیده بودم ولی با خودم می‌گفتم، گیرم که از ترس دشمن خانه و زندگی‌ را رها کنم و به بیابان پناه ببرم، اگر پیمانه‌ام پر شده باشد، حتی اگر دست دشمن به من نرسد، در آن بیابان یک عقرب قاصد مرگم می‌شود.

اگر هم نه که مثل 14 سال پیش در اوج ناامیدی، سالم می‌مانم. یک حس به من می‌گفت اشهدم را بخوانم ولی به امام هشتم هم متوسل شوم. برای همین صلوات خاصه امام رضا(ع) را خواندم و صدای اذان که آمد وضو گرفتم و جانمازم را پایین پنجره پهن کردم.»

در فاصله 2 سجده رکعت دوم نماز صبح، تمام خانه‌‌ ویران شد. برخلاف افراد زیادی که در روزهای ابتدایی جنگ از تهران خارج شدند تا روزهای آرام‌تری را بگذرانند، مربی باشگاه بدنسازی با شنیدن هشدار تخلیه منطقه 7، در خانه‌اش ماند و این‌بار هم شیشه عمرش نشکست. زن و فرزندانش هم در سلامت هستند، اما در اثر موج انفجار در و دیوار خانه‌شان فرو ریخت و تمام وسایل خانه زیر آوار مدفون شد، به‌طوری‌که دیگر انتخابی نداشتند جز اینکه در یکی از مکان‌های معرفی شده برای پذیرش شهروندانی که خانه‌هایشان بر اثر اصابت موشک در تجاوز نظامی رژیم اسرائیل خراب شده، ساکن شوند؛ «به نظرم در صدم ثانیه همه چیز از بین رفت. ما بر عکس کسانی که روز اول جنگ غافلگیر شدند آمادگی داشتیم. چراغ سیار را گوشه‌ای گذاشته بودم تا اگر لازم شد روشن کنم. لابه‌لای دود و خاک خودم را به زن و بچه رساندم. انگار خاک پخش شده در هوا چرب بود. نمی‌شد راحت نفس کشید.

نفهمیدم چطور ولی با سرعت دست‌شان را گرفتم و دویدیم داخل کوچه. تمام محله را خاک برداشته بود. چشم چشم را نمی‌دید. برق‌ قطع شده بود، بوی گاز می‌آمد. محشری برپا شده بود. ولی بالاخره آن لحظه‌های سخت تمام شد. البته حالا ما دیگر خانه و زندگی نداریم، فقط همدیگر را داریم که همین معجزه زندگی من است.

ثمره عمر 79 ساله‌ام دفن شد

به «آریا» می‌گویم فرض کن «بنیامین نتانیاهو» حرف‌هایت را بخواند. حالا که از خانه و کاشانه‌ات به اجبار کوچ کرده‌ای چه برای گفتن به او داری؟ بعد از چند ثانیه مکث، پاسخ می‌دهد: «دخترم حرف من، حرف دنیاست. این بشر در ظاهر شبیه انسان، اما در واقع از هر حیوان درنده‌ای درنده‌تر است. بارها دیدیم و شنیدیم که حیوان درنده‌‎خو به یک طفل خردسال رحم کرده، اما این بشر نه‌تنها به شیرخواره و زن و مرد رحم نمی‌‌کنه که از قتل‌عام خوشحال هم میشه.»

پیرمرد 79 سال دارد. از روز سوم یا چهارم جنگ به همراه همسر و دخترش به خانه پسر بزرگش در شهر پرند رفته بودند، اما شب آخر جنگ همسرش را از بیمارستان برمی‌گرداند و برای اینکه دیروقت مزاحم خانواده پسرش نشود، به خانه خودشان در نزدیک محدوده «پل چوبی» آمدند. تازه چشمش گرم خواب شده بود که با صدای زنگ خانه از خواب پرید. رژیم اسرائیل به ساکنان منطقه 7 هشدار تخلیه داده بود و پسر از ترس جان پدر و مادرش سراغ آنها آمده بود. کمتر از یک ساعت بعد خارج شدن آنها از منزل، تمام در و دیوار خانه فرو ریخت. هرچه از صحنه انفجار تعریف می‌کند مربوط به روز بعد از حادثه است، اما انگار با تمام اعضا و جوارح آن لحظه را درک کرده: «سال 1373 ساکن واحد جنوبی طبقه سوم شدیم و حالا ثمره 79 سال عمری که از خدا گرفتم زیر کوهی از آوار دفن شده است.

ساختمان 3 طبقه سر کوچه که هدف دشمن بود کاملاً پودر و به جای آن یک گودال چند ده متری کنده شد. بعد اینکه از سازمان ایرانگردی و جهانگردی سابق بازنشسته شدم راننده تاکسی شدم تا شرمنده زن و بچه نباشم، ولی در اثر شدت انفجار ماشین که در پارکینگ بود آسیب جدی دید و حالا راهی ندارم جز اینکه برای باقی عمری که خدا به من می‌دهد راضی‌ به رضای خودش باشم.»

چشم‌های آبی پیرمرد از مرور جنگ ایران و عراق پر از اشک شده و ادامه می‌دهد: «به فاصله 45 سال، دو جنگ تحمیلی را به چشم دیدم، اما همچنان به ایران عشق می‌ورزم. من در این آب و خاک ریشه‌ای دارم و به این افتخار می‌کنم که دشمن خارجی بارها خواسته به این میهن تجاوز کند، اما هیچ‌وقت حریف عشق ما مردم ایران نشد. مگر مغول نبود که آمد ایران را تسخیر کند اما در نهایت تسلیم ما ایرانیان شد.»

آقای آریا در ‌سال‌های جنگ ایران و عراق از پرسنل کمیته امداد بود و برای امدادرسانی به مناطق جنگی می‌رفت و حالا در وضعیتی قرار گرفته که نیازمند کمک است.

او درحالی با بغض از ثمره 79 سال تلاش خود می‌گوید که یخچال‌های طبیعی منطقه «دروازه دولاب» را خوب به خاطر دارد. آن روزهایی که تهران به چند منطقه مسکونی محدود بود و زمین‌های کشاورزی وسیع در جای‌جای شهر، نیاز تهران به صیفی‌جات را تأمین می‌کرد با چشمانش دیده و حالا به اندازه هر تار موی سپید و به عمق چروک‌های صورتش از این شهر خاطره دارد، برای همین هم به حرف‌های آن مرد مسئولی دلگرم است که گفته بود «پدرجان نگران نباش، هرآنچه از دست داده‌ای و همه خسارت‌هایی را که دیده‌ای جبران می‌کنیم.»

او هنوز به مردان این وطن، به عهد‌شان و به صداقت حرف‌هایشان باور دارد. از کودکی عاشق ایران بوده و روزهای نوجوانی‌اش، روزگار جوانی و ایامی را که پی ساختن خانواده بوده در همین شهر تجربه کرده و حالا نمی‌خواهد از آن دل بکند برای همین با ابراز امیدواری ادامه می‌دهد: «وقتی گفت می‌سازند و جبران خسارت می‌کنند پس می‌سازند و دیر یا زود جبران می‌کنند.»

پیرمرد که بسیار شمرده و محترمانه صحبت می‌کند از ویرانی‌های خانه‌اش عکس گرفته و در حالی که روی موبایلش یک تصویر آشفته و خاک گرفته را نشانم می‌دهد، می‌گوید: «دخترم آن سفال‌های شکسته را می‌بینی؟ گلدان‌هایی بودند که هر روز با عشق به گل‌هایشان آب می‌دادم و در این عکس مشخص نیستند چون زیر آوار مانده‌اند و برگ‌های سبزشان به رنگ خاک در آمدند. این هم فرش کاشان است، اما گل‌های آن را نمی‌بینی چون زیر خاک پنهان شده. همسرم درست روی همین فرش رختخواب انداخته و خوابیده بود که پسرم زنگ زد.

اگر به اصرار او از خانه نرفته بودیم الان اینجا نبودم که با شما صحبت کنم. با این احوال دوست ندارم دشمن‌شاد شویم. چرا باید بداند چقدر به خانه و زندگی ما آسیب زده. ما خوب یاد گرفته‌ایم که پای کشورمان بمانیم. با اینکه خانه‌خراب شدیم و هستی‌مان از بین رفته، اما من، همسر و دخترم دوباره متولد شدیم و حالا که کاری از من ساخته نیست خدا را شکر می‌کنم که خانواده‌ام در سلامت هستند.

79 سال از خدا عمر گرفتم و حالا که ثمره‌اش از هم پاشید انگار از درون پاشیده‌ام ولی من که جنگ 8 ساله را دیدم سعی می‌کنم حتی نوه 20 ساله‌ام را متوجه کنم که حفظ ایران از رفاه ما مهم‌تر است و خوشحالم این جنگ هرچه نداشت، دست‌کم به آدم‌های کوتاه‌نظر نشان داد مردم ایران همدل هستند و با ایران‌دوستی‌شان از یک وجب این خاک هم نمی‌گذرند، همان‌طور که هیچ‌کس مادرش را ترک نمی‌کند.»

 این اعتقاد پیرمرد است، برای همین هم این‌طور که دخترش می‌گوید به مسئول ستاد بحران که برای بررسی وضعیت زندگی‌شان آمده بود، گفت: «می‌دانم شرایط سخت است و همه ما باید به سهم خودمان هوای ایران را داشته باشیم، ولی من دو روز، 5 روز، نه اصلاً 10 روز منزل پسرم بمانم. بالاخره که چی؟ نمی‌توانم مزاحم آنها باشم و آسایش خانواده او را بگیرم، حاضرم پتو و بالش به من و خانواده‌ام بدهید و مثل زمان جنگ در کلاس درس یکی از مدرسه‌ها اسکان داشته باشیم.»

با همین جمله، قطره اشکی از گوشه چشم مرد مسئول سرازیر شد و حالا چند روزی است که در یکی از هتل‌های شرق تهران به آنها پذیرش داده تا روزی که برای وضعیت‌ آنها و سایر شهروندانی که خانه‌هایشان آسیب دیده تصمیم شایسته‌ای گرفته شود.

 

دلم برای خانه‌ام تنگ شده

بامداد جمعه بیست‌وسوم خردادماه، اولین روز از حمله هوایی رژیم اسرائیل به مناطق مسکونی پایتخت کلید خورد. خانواده «فهیم‌جو» در همین روز و پس از حمله نظامی به محدوده میدان هشتم نارمک، خانه و زندگی‌شان را از دست دادند. تا روز دوازدهم جنگ، هربار که منطقه‌ مسکونی جدیدی مورد هدف قرار گرفت یک ترک تازه به شیشه قلب مادر خانواده افتاد و هربار خودش را جای کسانی گذاشت که دشمن زیاده‌خواه، خانه به دوششان کرد.

تمام اعضای این خانواده که پس از حدود 20 روز در یکی از هتل‌های شهر تهران اسکان داده شدند، نگاه‌شان به زندگی تغییر کرده، اما مادر خانواده نگاه عجیبی دارد.

او که به دلیل عارضه دیسک کمر و به تجویز پزشک متخصص باید دو ماه در استراحت مطلق به سر می‌برد اما این روزها هرکاری انجام داده جز استراحت؛ می‌گوید: «تجربه حمله دشمن به خانه و زندگی آدم، تجربه خیلی تلخی هست، برای همین به جان خودم قسم، همان روز اول ‌گفتم دار و ندار ما که از دست رفت، من حاضرم این وضعیت را با همه سختی آن تحمل کنم ولی خانه ما آخرین خانه‌ای باشد که خراب می‌شود و این تجربه تلخ برای بقیه مردم ایران که همه مثل اعضای یک خانواده‌ایم تکرار نشود.»

چند روز دیگر ماه‌گرد تجاوز نظامی اسرائیل به مناطق غیرنظامی پایتخت است و بر اساس آخرین آمار ارائه‌شده از سوی شهردار تهران، شمار شهروندانی که خانه‌هایشان در نتیجه تجاوز وحشیانه  رژیم اسرائیل تخریب و غیر قابل سکونت شده به بیش از 550 نفر می‌رسد و برای دریافت خدمات در ۷ هتل تهران مستقر شده‌اند.

خانواده «فهیم‌جو» هم در یکی از این هتل‌ها یعنی هتل بین‌المللی «لاله» ساکن شده‌اند، اما مادر خانواده همان خانه و زندگی آرام و صمیمی خودش را می‌خواهد. از او می‌پرسم این مدت با افکار و عقایدت چه کرده و بیشتر برای چه چیزی دلتنگ شده‌ای؟ او که به قول خودش عاشق دورهمی‌های خانوادگی است، جواب می‌دهد: «دلم لک زده برای اینکه توی خانه خودم کلی میهمان دعوت کنم. دلم برای آرامش خانه خودم تنگ شده. پارسال که تصمیم گرفتیم خانه را بازسازی کنیم در قرارداد نوشته شد یک‌ ماهه تحویل داده می‌شود ولی نزدیک 6 ماه طول کشید و همه ما کلی سختی را تحمل کردیم به این امید که خانه باب سلیقه خودمان می‌شود. حیف که عمر خانه دوست‌داشتنی ما کوتاه بود و نمی‌دانم تا کی حسرت برگزاری یک میهمانی پرسروصدا به قلبم چنگ خواهد زد.»

 

 تلاقی محبت و حسرت

امکان اسکان تک‌تک کسانی که در نتیجه جنگی نابرابر، ناگزیر از خانه و زندگی‌شان کوچیده‌اند، در هتل‌های شهر تهران و میهمانسراهای شهرستان‌ها فراهم شده، اما در این میان مایه مباهات، رفتار دلگرم‌کننده مسئولینی است که مراتب این ساماندهی را عهده‌دار هستند. تک‌تک کسانی که آسیب‌دیده جنگ تحمیلی 12‌روزه هستند و در این اماکن مستقر شده‌اند، از برخورد صمیمی و محترمانه مسئولین می‌گویند و از اینکه حس نوعدوستی و همدلی پررنگ‌تر از قبل در میان اقشار مختلف جامعه به چشم می‌خورد ابراز خوشنودی می‌کنند، ولی این تمام ماجرا نیست؛ آنچه که این روزها ذهن آنها را مشغول کرده همان چیزی است که مادر خانواده فهیم‌جو می‌گوید؛ دل‌شان گوشه دنج خانه خودشان را می‌خواهد. مرد جوانی که در یکی از هتل‌های شرق تهران ساکن شده و به گفته خودش دو ماه قبل چیزی حدود 400 میلیون تومان برای خانه‌اش خرج کرده بود، دلش می‌خواهد یکبار دیگر از تراس خانه مورد علاقه‌اش به آسمان نگاه کند.  گوشه دنجی که در آخرین شب حمله اسرائیل به مناطق مسکونی و در اثر موج انفجار، به تلّی از خاک بدل شد. پرستار بیمارستان قلب پایتخت هم در یکی از هتل‌های شمال‌شرق تهران اسکان دارد. بعد از 25 سال زحمت شبانه‌روزی، خانه و زندگی‌اش را از دست داده و حالا تنها چیزی که از پس این جنگ ناعادلانه برایش باقی مانده، ارزشمندترین دارایی او یعنی فرزندانش هستند و همین هم باعث شده برای لحظه‌ای کلمه «شُکر» از زبانش نیفتد ولی او هم چشمانش برق می‌زند وقتی حرف از خانه‌ای به میان می‌آید که برای خشت‌خشت آن تلاش کرده است.

 

بــــرش

بهشت آندیا

دختر کوچولو با دایی جانش آن‌طرف خط تلفن صحبت می‌کند و با گریه به او می‌گوید «دیدی بهشت آندیا زود تموم شد.» پدر و مادرش خودشان را «وارزده» معرفی می‌کنند. برای اینکه دختر کوچولو بیشتر از این آشفته نشود معادل انگلیسی کلمه جنگ را به خودشان نسبت می‌دهند. خانم وارزده می‌گوید: «روز سوم جنگ که محدوده خیابان صابونچی مورد هدف قرار گرفت، آندیا بشدت ترسید و ما تصمیم گرفتیم تا آرام شدن اوضاع از تهران خارج شویم. درست روز آخر جنگ که حوالی منطقه سیدخندان مورد هدف قرار گرفت خانه ما هم تخریب شد. آندیا از چهره ناراحت ما متوجه شده که مشکلی پیش آمده ولی در تصوراتش فکر می‌کند خانه آتش گرفته است. برای همین مدام سعی می‌کنیم به او بگوییم برای تفریح به هتل آمدیم تا کمی آب‌ها از آسیاب بیفتد و ما هم بتوانیم مصیبتی را که سرمان آمده هضم کنیم.» بعد از آتش‌بس که برگشتند، از خانه‌ای که خردادماه و با تمام پس‌اندازشان خریده بودند چیزی باقی نمانده بود. بهشت آندیا به مخروبه‌ای بدل شده و تمام وسایلی که تازه خریده بودند زیر آوار مدفون شده بود.

 

ارسال نظر

آخرین اخبار