دهه هشتادیها میگویند جنگ به کابوسهای آنها اضافه کرده است
تلویزیون را روشن کردم و اخبار را در گوشی چک کردم. یک خشم عمیق حس کردم. هم ترسیده بودم، هم خشمگین بودم؛ چطور جرأت کردند این کار را بکنند؟ وقتی مذاکرات در جریان بود، مناطق مسکونی را بمباران و به غیرنظامیها حمله کردند. آن ترس و خشم تبدیل به شجاعت شد. یک آدم ترسیده، شجاع و عزادار شده بودم. داغدیده بودم.

جوانی و جنگ ترکیبی است که زیاد در موردش حرف زده میشود. به دلایلی که روشن نیست مردم فکر میکنند باید برای جوانانی که جنگ دیدهاند جای بیشتری برای حرف زدن باز شود و یک دیدار در کافهای در گوشه تهران چند روز بعد از اعلام آتشبس میان رژیم صهیونیستی و ایران٬ زمینهای برای صحبت کردن از جنگ با چهار نفر آدم دهه هشتادی بوده است.
این چهار نفر همه دانشجویان دانشگاههای خوب تهران هستند. بنابراین اقلا در مورد درس خواندن نشان دادند زندگی را جدی گرفتهاند. یکی از آنها متاهل است و یکی از آنها شاغل. هر کدام از یک گوشه شهر تهران هستند، هر کدام در روزهای جنگ در جای متفاوتی بودند. یکی در شروع جنگ بیرون از تهران بوده و برگشته٬ یکی در شروع جنگ در تهران بوده و بعدا رفته، یکی هم تمام جنگ را در تهران مانده. حالا از این دوازده روز چه میگویند؟
سیما دانشجوی علوم سیاسی است. او در مورد مواجههاش با جنگ میگوید خیلی سخت و گیجکننده بود. نمیدانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. حسش شبیه به چیزی بود که آدمهای خارج از ایران تجربه میکنند: جایی که من بودم سکوت بود، هیچ خبری نبود، اما میدانستم جای دیگری٬ در شهر دیگری٬ در شهر خودم جنگ شده و اگر بخواهم در یک جمله توصیفش کنم، حس فلجکنندهای داشت. بعد از جنگ هم احساسم این بود که وضعیت کشور بهطور کلی بدتر شده است. وقتی به همکلاسیهایم نگاه میکنم، وقتی به آدمهای دور و برم مینگرم میبینم همه افسرده هستند، همه ناامید هستند، همه احساس میکنند شرایط بدتر شده است. کسی امید زیادی ندارد.
امید دانشجوی دانشگاه تهران است. او هم میگوید امید چندانی به آینده ندارد. میگوید: چهار روز جنگ را تهران بودم و بعد رفتم. خیلی احساس دوگانگی داشتم؛ ترس از دست دادن، اضطراب و استرس شدید داشتم. تا حالا هیچوقت همه این حسها را با این شدت تجربه نکرده بودم. وقتی جنگ تمام شد، به محض اعلام آتشبس برگشتم تهران. رفتن به شمال در زمان جنگ انتخاب من نبود و بهخاطر خانواده مجبور بودم از تهران بروم چون آنها میگفتند اگر من آنها را همراهی نکنم، آنها هم نخواهند رفت و بعد، به محض اعلام آتشبس، برگشتم. احساس میکنم زمان لازم دارم تا بتوانم آن چیزی که رخ داده را هضم کنم. اتفاقات خیلی سریع رخ داد و فکر میکنم فقط گذر زمان به من کمک میکند که درکش کنم. در جنگ، یک جا بمباران میشد و هنوز نفهمیده بودی چی شده که جای دیگری مورد حمله قرار میگرفت. باید دائم تماس میگرفتی ببینی دوستانت و عزیزانت سالم هستند یا نه. همه چیز خیلی سریع پیش میرفت. شب اول حمله بیدار بودم و صدایی شنیدم، فکر کردم رعد و برق است. در تلگرام چیزی ندیدم و نفهمیدم چه خبر شده. حدود یک ساعت طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده و مدتها در شوک بودم. واقعا هم امیدوار نیستم؛ خاورمیانه به سمتی میرود که هر لحظه ممکن است هر چیزی رخ بدهد و من چیز امیدوارکنندهای نمیبینم. بهنظرم حملات دیگری رخ خواهد داد و این وضعیت ادامه پیدا خواهد کرد. همانطور که باقی کشورهای خاورمیانه خراب شدند، ممکن است ایران هم دچار وضعیت مشابهی شود.
ژاله، دانشجوی علوم اجتماعی و متاهل است. او در مورد آنچه که در جنگ رخ داده میگوید: راستش، فکر میکنم آتشبس به نفع اسرائیل بود و به آنها این فرصت را داد که دوباره سازماندهی شده و برگردند. حس میکنم این اتفاق دوباره رخ میدهد: من در خانه نشستم، صدای سیستم دفاعی را میشنوم، به سمت بالکن میدوم و میبینم سه موشک به نزدیکی خانه ما برخورد کردهاند. این همان اتفاقی است که در جنگ هم رخ داد. حالا مدام احساس میکنم این اتفاق تکرار خواهد شد. چون اسرائیل، که دشمن جمهوری اسلامی است، قابل اعتماد نیست.
تمام کسانی که در این گفتوگو شرکت کرده اند معتقد هستند جنگ تمام نشده است. ژاله میگوید: وقتی آتشبس اعلام شد، تعجب مرا در بر گرفت. به نظر نمیآمد آن لحظه دلیل خاصی برای این تصمیم وجود داشته باشد. سؤال این بود چرا این اتفاق افتاد؟ ایران همچنان به جنگ ادامه میداد و خیلیها فکر میکردند جنگ طولانی میشود. هیچکس انتظار نداشت در فقط دوازده روز تمام بشود. مردم داشتند برنامهریزی میکردند که جنگ ادامه پیدا کند. وقتی بدون هیچ توضیحی آتشبس اعلام شد، موجی از ابهام و سؤالها بهوجود آمد. همه منتظر خبر بودند، منتظر توضیح بودند. برای همین فکر میکنم این آتشبس پایدار نیست. فکر میکنم ما اختیار بازی را به آنها دادیم- که بروند خودشان را بازسازی کنند برگردند- پس ممکن است همه چیز به نفعشان تمام بشود.
سیما هم همین فکر را میکند و میگوید: من میخواهم اضافه کنم که به نظر من خیلی واضح هست چرا ممکن است دوباره جنگ بشود؛ چون اسم این وضعیت «آتشبس» است. این صلح نیست. ما در آتشبس هستیم، که حتی در معنای لغویش هم ناپایدار و موقتی است.
امید معتقد است: واژه «آتشبس» یک وضعیت نسبی را توصیف میکند. حتی حالا، خیلی از سیستمهای داخل کشور از کار افتادند، GPS کار نمیکند، بانکها هک شدند، اطلاعات مردم پاک شده، شرکتها آسیب دیدند و نیروی انسانی را تعدیل میکنند. موتور کشور متوقف شده. هر دو طرف همچنان بر همان روال قبلی هستند، هیچچیزی تغییر نکرده و اسرائیل (در تقابل با کشورهای دیگر) تا حالا دوازده بار اعلام آتشبس کرده و هر بار هم آتش بس را نقض کرده. به همین دلیل فکر نمیکنم این آتشبس هم پایدار باشد.
وحید هم دانشجوی کارشناسی است و در مورد ارزیابی عملکرد ایران در جنگ میگوید: در چند روز اول، بمبارانها حوالی ساعت ۱ یا ۲ بامداد شروع میشدند. ولی یه روز، وقتی مهمان یکی از دوستانم بودم، بمبارانها ساعت ۱ یا ۲ بعدازظهر شروع شد و وقتی بیرون رفتم، دود از بخشهایی از تهران بلند میشد، جاهایی که عاشق آنها هستم و در آنها بزرگ شدم. حس میکردم هر لحظه ممکن است بمبی روی من بیفتد. قبلاً که شبها حمله میشد، فکر میکردم خیابانها خالیتر هستند و آدمهای کمتری آسیب میبینند. ولی وقتی حمله در روز روشن شروع شد، فهمیدیم هیچجا امن نیست. بعد از آن روز از تهران رفتم و نزدیک اصفهان ماندم.
در مورد اینکه آیا آتشبس ادامهدار خواهد بود؟ مثل بقیه فکر نمیکنم این آتش بس طولانی باشد. اسرائیل سابقه قابل اعتمادی ندارد. فقط به غزه و لبنان نگاه کنید؛ مثالها زیادی هستند و نیازی به تخیل ندارند. اخبار هم نشان میدهد دارند دوباره تسلیحاتی میخرند. همه اینها نشان میدهد که احتمال شروع مجدد جنگ وجود دارد، شاید در عرض یک یا دو هفته. تقریباً همه اطرافیانم معتقدند دور جدیدی در راه است. یکی از دوستانم هنوز، چند روز بعد از آتشبس، نتوانسته به زندگی عادی برگردد. میگوید: «چرا کتاب بخوانم؟ چرا ورزش کنم؟ اگه فردا تهران را بمباران کنند چه؟ باید وسایلم را جمع کنم و بروم.» خیلیها هنوز نتوانستند به روال قبلی زندگی برگردند.
اما در مورد عملکرد ایران، وقتی جنگ شروع شد، آژانس بینالمللی انرژی اتمی اعلام کرد ایران به تعهداتش عمل نکرده و در عرض ۲۴ ساعت حمله موشکی رخ داد. این برای من تصادفی نبود؛ انگار هماهنگ شده بین آژانس، آمریکا و اسرائیل. طبیعتاً، وقتی کشورت مورد حمله قرار میگیرد باید دفاع کنی. من بهطور کلی مخالف جنگم. برایم مهم نیست چه کسی موشکهاش را «خوب» شلیک کرده یا نه. چیزی که برایم مهم است وضعیت داخل کشور است.
بیاعتمادی به آینده که تا همین حالا هم بسیار زیاد و قابل ملاحظه بود، حالا با وقوع جنگ و افزایش نگرانیها در مورد ادامه آن، بیشتر هم شده است. وحید در این مورد میگوید: من واقعا نمیدانم میخواهم در آینده چه کاری انجام دهم. شاید این سوال از محدوده جنگ فراتر باشد. ولی بین بیشتر کسانی که با آنها حرف میزنم، شاید ۶۰ درصد جوانان میخواهند از ایران بروند. اگرچه دلایلشان لزوماً مربوط به جنگ نیست.
سیما تاکید میکند قبل از جنگ هم شاید همین تعداد از جوانان میخواستند از ایران بروند و وحید ادامه میدهد که دلایل مهاجرت ارتباط مستقیمی با جنگ ندارند، ولی میگوید: سیاستهای مهاجرتی راستگرایانه در کشورهای غربی باعث شده که در مورد ماندن در ایران جدیتر فکر کنم. دیگر مثل قبل به رفتن فکر نمیکنم. ایران بهتر نشده ولی سیاستهای غربی هم همینطور.
سیما میگوید: اگر صادق باشم، قبل از این جنگ تحمیلی دوازده روزه تصمیم به مهاجرت گرفته بودم. برنامهریزی دقیقی کرده بودم. یک ماه پیش فارغالتحصیل شدم و حدود یک سال بود با دو، سه نفر از دوستانم برای رفتن برنامهریزی میکردیم. ولی یکی از دوستان نزدیکم که توان مالی داشت، درگیر جنگ شد. سفارتها بسته شدند، پولش بلوکه شد و هنوز هم آزاد نشده. هیچ راه روشنی برابرش نیست. قبل از آن دوازده روز، برنامه واضحی داشتم. الان فقط سعی میکنم کمی ثبات پیدا کنم تا دوباره برنامهریزی کنم. ولی فکر نمیکنم در بلندمدت در ایران بشود پایدار بود. فعلاً روز به روز زندگی میکنم و فقط تلاش میکنم ببینم سرمایه اجتماعیای که اینجا ساختم، چه ارزشی دارد.
امید هم نظر مشابهی دارد: قبل از ورود به دانشگاه، مطمئن بودم برای ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد از ایران میروم. ولی اتفاقهایی افتاد که من را مردد کرد. من همزمان با اتفاقات سال ۱۴۰۱ وارد دانشگاه شدم، و چیزهایی که دیدم من را دچار تضاد کرد. الان برنامه مشخصی ندارم. دلایل زیادی باعث شد که نظرم در مورد مهاجرت تغییر کند. سالها خودم را آدمی بدون وطن میدانستم و حسی از وابستگی به این کشور نداشتم. ولی وقتی جنگ شروع شد، دوباره آن تناقضهای درونی را حس کردم. ترکیبی از عشق و سردرگمی همزمان بود. من شمال کشور بودم و میترسیدم اگر جایی که در آن بزرگ شدم نابود بشود، تمام خاطرههایم از بین برود و دیگر آن آدم قبلی نباشم. همچنین به آدمها و جامعه فکر کردم. فهمیدم یک حس متضاد دارم: هرجا هم که بروم، باز هم خاورمیانهای باقی میمانم. آن برچسب از بین نمیرود. با وجود سیاستهای ضد مهاجرت در اروپا و آمریکا، مشخص است زندگی در آنجا هم بینقص نیست. خواهرم دانشجوی دانشگاهی در آمریکاست و از وقتی ترامپ برگشته، دیدیم استادها و دانشجویان حامی فلسطین اخراج شدند؛ حتی آنهایی که قانونی آنجا بودند.
اعلام کردند افراد از دوازده کشور نمیتوانند وارد آمریکا بشوند و ایران هم جزو آنهاست. با دیدن این چیزها، حس میکنم دیگر نمیخواهم بروم. ولی همزمان دلم هم نخواهد اینجا بمانم. فعلاً حس میکنم باید بمانم ولی با این شرایط غیرقابل پیشبینی، شاید ماه بعد دوباره بخواهم بروم.
ژاله اما احساس متفاوتی دارد: لحظهای که فهمیدم اسرائیل حمله کرده، قبل از طلوع آفتاب بود. شوهرم برای نماز صبح من را بیدار کرد و گفت چه اتفاقی افتاده. وحشتزده شدم. گفت محله مادرش هدف قرار گرفته. شروع کرد به گفتن نام محلههایی که هدف قرار گرفتند. تا آن موقع، در تنشهای ایران و اسرائیل، فقط سایتهای نظامی هدف قرار میگرفتند. دو موشک از آنها، دو موشک از ما، و تمام میشد. تجربهمان قبلاً اینطور بود. ولی وقتی شروع کرد به نام بردن از مناطق مسکونی، خیلی ترسیدم. دلم فرو ریخت. تلویزیون را روشن کردم و اخبار را در گوشی چک کردم. یک خشم عمیق حس کردم. هم ترسیده بودم، هم خشمگین بودم؛ چطور جرأت کردند این کار را بکنند؟ وقتی مذاکرات در جریان بود، مناطق مسکونی را بمباران و به غیرنظامیها حمله کردند. آن ترس و خشم تبدیل به شجاعت شد. یک آدم ترسیده، شجاع و عزادار شده بودم. داغدیده بودم. اخبار خوب نبود. اینها مردم ما بودند، هموطنهایمان بودند. حتی حالا که دربارهاش حرف میزنم، حالم خوب نیست. اگر لیست کشتهشدهها را ببینی میفهمی آنها درست مثل ما بودند. اسرائیل غیرنظامیها را هدف گرفت. همین باعث میشود بخواهم بمانم. وقتی همه این احساسات را تجربه میکنی، تبدیل به کسی میشوی که میخواهد بماند. مهاجرت نمیکنم. فعلاً نه. چون از دل آن احساسات گذشتم.
با این همه جنگ حتما زندگیهای معمولی را هم تغییر داده است؛ ژاله در این مورد میگوید: من هیچوقت آن سه دود سفید را فراموش نمیکنم. اول صداش را شنیدم، بعد دویدم سمت پنجره، بعد به بالکن رفتم و صحنه را تماشا کردم. تبدیل به آدم دیگری شدم. اینکه دیدم حمله نزدیک خانه ما انجام شده، مرا تغییر داد. حس میکنم عوض شدم. از شب حمله تا حالا کابوسهای زیادی دیدم. آن شب خیلی ترسیده بودم. یک ترس درون من شکل گرفت که نمیگذارد به آدم سابق تبدیل شوم. فائزه قبل، اینقدر ترسو نبود و اینقدر شجاع هم نبود.
امید میگوید: همانطور که قبلاً گفتم، حس ترس و حس از دست دادن داشتم. روز دوم یا سوم جنگ، دو کوچه بالاتر از خانهمان را زدند. بهطور غریزی، وحشتزده بودم اما نه بهخاطر جان خودم. لحظههای سادهای که قبلاً به آنها دقت نمیکردم، طلایی شدند. آن روز، دوستانم در خانه من بودند و موقع خداحافظی خیلی عجیب بود. هرکدام داشتند تهران را ترک میکردند و نمیدانستیم کی دوباره همدیگر را میبینیم. خیلی سخت بود. من تا حالا جنگ را تجربه نکرده بودم و ناگهان خودمان وسطش بودیم. اسرائیل میگفت میخواهند رژیم را تغییر دهند. ولی نه اسرائیل، نه آمریکا، واقعاً نمیخواستند رژیم را عوض کنند. هدف آنها فقط شکستن اتحاد عمومی بود. بعضیها با آنها همراه شدند. مثلاً رضا پهلوی میگوید میخواهد برگردد—اما چه کسی او را می شناسد؟ نتانیاهو گفت مکانهای خاصی را هدف قرار داده. اما بیش از هزار نفر هم نفر کشته شدند. حتی اگر ۱۰۰ نفر آنها نظامی بودند، بقیه چه؟ اگه مشکلی با حکومت داریم، ترجیح میدهم از درون آنرا حل کنیم، تا اینکه کشوری خارجی مثل اسرائیل یا آمریکا بخواهد رژیم را سرنگون کند. این چیزی نیست که مردم بخواهند.
آن چیزی که من احساس میکنم دردناک است. گفتند آتشبس از ساعت ۴ شروع میشود، ولی تا ساعت ۳:۵۹، ایران را بمباران کردند. من با یک دوست تلفنی صحبت میکردم و در کمتر از یک دقیقه، صدای هشت انفجار شنیدم. گفتند: «تا ساعت ۳:۵۹ بمباران میکنیم، بعد آتشبس. اگه جواب بدید، آتشبس را شکستید.» این احساس خشم میآورد. چه بهصورت عمومی چه در زندگی فردی.
وحید هم در مورد مهمترین تغییرات زندگیاش بعد از جنگ میگوید: مثل بقیه، کابوسهای بمباران هنوز ادامه دارند. دائم خواب جنگ میبینم. همیشه اضطراب دارم که ممکن است هر لحظه دوباره جنگ شروع بشود. من هم خواهری دارم که خارج از کشور زندگی میکند و از طرف او هم تحت فشار زیادی هستیم. در روز آخر آتشبس، خبری منتشر شد که منطقهای نزدیک خانه ما را هدف قرار دادند. ناگهان تقریباً صد تماس بیپاسخ داشتم. خواهرم گریه و زاری میکرد و میگفت خانه ما بمباران شده. بررسی کردیم و دیدیم نه؛ فقط ویدئویی از حوالی خانه ما بوده. حتی آنهایی که خارج از ایران هستند ولی هنوز با ایران ارتباط دارند، زندگیشان تحت تأثیر قرار گرفته. وقتی با دوستانم حرف میزنم، همهمان حس میکنیم باید برای شروع دوباره جنگ آماده باشیم.
سیما در واکنش به ادعاهای مطرح شده در مورد تغییر رژیم میگوید: نتانیاهو داستان تغییر رژیم را تعریف کرد: «ما بمباران میکنیم، شما قیام میکنید.» ولی برای من سوال بود آیا هیچ جنبشی در تاریخ اینطور عمل کرده؟ کسی یک کشور را بمباران کرده و مردم نه وحشت کردند، نه ترسیدند، فقط مثل روباتها راهپیمایی کردند؟ اصلاً چنین انتظاری منطقی است؟ توئیتهایی از مردم لسآنجلس میدیدم که از این ایده حمایت میکردند. کمبود همدلیشان با مردم ایران من را شوکه کرد. برایم سوال شد چطور این ذهنیت شکل گرفته؟
ژاله البته با این ادعا که کشور در جنگ تحقیر شده مخالف است: واژه تحقیر در شبکههای اجتماعی زیاد شنیده شده. ولی نمیدانم از کجا آمده است. تحقیر یعنی کوچک شمردن مردم. ولی مردم تحقیر نشدند. اسرائیل بود که تحقیر شد. مردم ایران شجاعتر شدند. این واژه حس ناامیدی میدهد. باعث میشود خودمان را کوچک ببینیم. اگر دوباره حملهای بشود، وقتی خودمان را تحقیر شده تصور کنیم خیلی سختتر است که از آن عبور کنیم. این واژه تصادفی نیست. آنها میخواستند با ما همان کاری را کنند که با غزه کردند. برای آنها فرقی بین مردم غزه و مردم ایران نیست. آیا مردم غزه تحقیر شدند؟ یا با عزت و قدرت ادامه دادند؟ من میگویم این واژه را استفاده نکنیم.
امید میگوید: من هم ایرانیام و آن حس همدلی با مردم را در خودم احساس میکنم. شاید ایرانیام که یا دیدگاه متفاوتی دارد ولی باز هم ایرانیام. وقتی آتشبس شد، حس کردم بیمعناست. با خودم گفتم «این یعنی چی؟ آنها حمله کردند، مگر نباید ایران جواب بدهد؟» ولی تمام شد و آتشبس.
در حالی که ترس دائمی از احتمال بروز جنگ وجود دارد، این سوال مطرح است که آیا این جوانان در صورتی که جنگی رخ دهد برای کشور خواهند جنگید یا نه. وحید میگوید: من و دوستانم در مورد این سوال زیاد فکر کردیم و گفتوگو داشتیم. این جنگ، زمینی نیست، جنگ موشکی است. کاملاً بر پایه موشک است. نه ایران، نه اسرائیل، هیچکدام وارد جنگ زمینی نشدند.
اما اگر خدمت سربازی پیش بیاید چه؟ وحید میگوید: اگر بخواهم از دید خودم نگاه کنم، باید آن را با شرایط جنگ ایران و عراق تصور کنم. اگر شرایطی مثل آن جنگ دوباره پیش بیاید، نمیتوانم اسلحه بردارم و کسی را بکشم که نمیشناسم. وقتی به جنگ ایران و عراق فکر میکنم، یادم میآید صدام یک رئیسجمهور با ارتش بود و آن ارتش به دستور او وارد جنگ شد. سربازهایی که مقابل هم قرار گرفتند، مشکل شخصی با هم نداشتند. وقتی به هم شلیک میکردند، از سر دشمنی شخصی نبود و صرفاً بهخاطر درگیری ایدئولوژیک بود. فکرش را که میکنم میبینم شاید در برخی موقعیتها بتوانم اسلحه بردارم. مثلاً اگر در غزه بودم، راحت میتوانستم اسلحه بردارم چون جانم مستقیماً در خطر بود و نیروهای مهاجم آمده بودند که آنجا را اشغال کنند. در چنین شرایطی، یا جاهایی مثل افغانستان در دوران طالبان، منطق جنگ را درک میکنم اما در خیلی جاهای دیگر این منطق را درک نمیکنم.
ژاله در پاسخ به این سوال رویکرد صریحتری دارد: جنگ ما با اسرائیل جنگ موشکی و هوایی است و احتمال این که به نیروی پیاده نیاز باشد بسیار کم است. این مسئله که من آموزش نظامی ندیدهام باعث میشود احتمالا کسی از من برای جنگیدن دعوت نکند. به همین دلیل من فکر میکنم ما باید با قلم با نوشتن و با حرف زدن و با جلوگیری از فراموش شدن و عادی شدن این مسئله به جنگیدن ادامه دهیم. من حتما در این مسیر قدم بر میدارم.