صدایی علیه فراموشی
امروز ما بیش از همیشه به هنری نیاز داریم که بیدار باشد؛ هنری که روایت کند، هشدار دهد، زخمی را نشان دهد و چراغی روشن کند.

با صدای انفجارهای مداوم از خواب بیدار میشوم. صداها بلندتر میشوند، اما هنوز انگار که خوابم. پرده را که کنار میزنم، نورهای سرخ و لرزان، آسمان پشت پنجره را پوشاندهاند؛ نورهایی که با شتاب میآیند و ناپدید میشوند.
اینترنت جان میکَند، اما بالاخره چند صفحه باز میشود. تیترها چشمم را میگیرد:
«حمله اسرائیل به خاک ایران»
هر چه بیشتر خبرها را میخوانم، صدای پهپادها و ضدهواییها هم نزدیکتر و سنگینتر میشود. شب، پر از صداهای ناآشناست و وحشت، همچون مهی غلیظ، آرام اما خزنده همه چیز را در خود میبلعد.
صبح روز بعد همهچیز رنگ دیگری دارد. آوارها برجا ماندهاند، خاک و دود در هوا پخش است و ما، در میانهی چیزی ایستادهایم که خوب میشناسیمش اما از بردن نامش هراس داریم: جنگ.
در چنین لحظاتی، یک سؤال از ذهنم میگذرد:
ما، کسانی که مینویسیم، میخوانیم، میسازیم و تماشا میکنیم، حالا چه نقشی داریم؟ هنر، در این میانه کجا ایستاده است؟ آیا فقط تماشاگر است؟ یا میتواند حافظه باشد، پناه باشد یا حتی سلاح؟!
نگاهی به آثار سالیان گذشته، بخشی از پاسخ را میدهد؛ فیلمهایی چون «آژانس شیشهای» یا «از کرخه تا راین»، و کتابهایی مانند «سفر به گرای ۲۷۰ درجه»، سندهایی هستند از دورهای که هنر، بازتابی از رنج جمعی ما بود. این آثار، زخمها را به تصویر کشیدند، تا ما بتوانیم بار دیگر با آن زخمهامان روبهرو شویم، از وجودشان شرمگین نباشیم و شاید روزی بتوانیم آنچه بر ما گذشته را بفهمیم و بفهمانیم.
اما امروز چطور؟ آیا هنوز هنر ما توانِ روایت لحظهی شلیک موشکها را دارد؟ آیا هنوز نویسندهای هست که سکوت صبحِ پس از حمله را، صدای خفهی مادرِ فرزند از دستداده را، و اضطرابِ پنهانشده در پناهگاهها را توصیف کند؟
یا اینکه ما، در گرداب بیخبریها، سانسورهای مدام، خط قرمزهای بیشمار و خستگیهای بیانتها، قدرت روایت را از دست دادهایم؟
بیایید با خودمان صادق باشیم؛ امروز، بسیاری از هنرمندان یا گرفتار خودسانسوری شدهاند یا در دام سیاستزدگی افتادهاند. دستهی اول، در سکوتِ اجباری، دل به حاشیهها خوش کردهاند و دستهی دوم، آثاری تولید میکنند که بیشتر از آنکه روایت باشند، شعارند؛ تهی از تخیل، تهی از صداقت.
و در این میان، بازار را آثاری تسخیر کردهاند که حتی به یک بار دیدن هم نمیارزند:
فیلمهایی در پایینترین سطح کمدی، که تماشاگر را عادت میدهند به ابتذال بخندد. نه دغدغه دارند، نه ریشه و نه صدایی از زمانهی ما در آنها شنیده میشود.
در موسیقی هم وضع از این بدتر است؛ سالنها در انحصار خوانندگانیست که شعرهایشان به اندازهی آگهیهای بازرگانی معنا دارند. ملودیها تکراریاند و کلمات، بیجان.
در چنین موقعیتی، هنر از آینه به نقاب تبدیل میشود. به پوششی برای پنهانکاری، به ابزاری برای فراموشی.
اما اگر قرار باشد هنر در دل حوادث خاموش بماند، پس کی و کجا باید صدایش را بلند کند؟ اگر هنر، فقط در زمان صلح و جشن، کارکرد داشته باشد، پس فرقش با سرگرمیهای بیمغز چیست؟
امروز، ما بیش از همیشه به هنری نیاز داریم که بیدار باشد؛ هنری که روایت کند، هشدار دهد، زخمی را نشان دهد و چراغی را روشن کند؛ هنری که حافظهی ما باشد، پیش از آنکه فراموشی، پیروز شود.