به یاد «حمید مصدق» و جهان نادیده اشعارش
«مصدق» اگرچه در دوران طلایی شعر معاصر زیست و با وجود آنکه شعرش در سطح خوبی قرار داشت اما نتوانست همانند همنسلانش دیده، شنیده و خوانده شود و هنوز هم شاید بسیاری از خوانندگان امروز، بیش از آنکه به عمق جهان او سفر کنند، تنها چند خط از مشهورترین شعرهایش را زمزمه میکنند.
«کاهش جان من این شعر من است
آرزو میکردم
که تو خواننده شعرم باشی
راستی شعر مرا میخوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده شعرم باشی
کاشکی شعر مرا میخواندی»
«حمید مصدق» از آن نامهای بیادعای شعر معاصر است، از آن نامهای بیصدا اما تأثیرگذار؛ شاعری که هرچند سالهاست سایهاش از این جهان رفته، اما طنین صدایش، و آن اندوه آرامِ جای گرفته پشت واژهها، هنوز در جان شعر معاصر موج میزند.
«مصدق» اگرچه در دوران طلایی شعر معاصر زیست و با وجود آنکه شعرش در سطح خوبی قرار داشت اما نتوانست همانند همنسلانش دیده، شنیده و خوانده شود و هنوز هم شاید بسیاری از خوانندگان امروز، بیش از آنکه به عمق جهان او سفر کنند، تنها چند خط از مشهورترین شعرهایش را زمزمه میکنند؛ در حالی که مصدق بسیار فراتر از چند قطعه مشهور، جهانی گسترده از زبان اجتماع و احساسات درونی را در شعر خود بنا نهاده بود.
او در نوجوانی با نامهایی همچون «هوشنگ گلشیری»، «منوچهر بدیعی» و «بهرام صادقی» همکلاس بود، اسمهایی که بعدها هرکدام نامی بلند شدند بر ساحت ادبیات معاصر فارسی.
شاید آن روزها که «مصدق» جوانی لاغر و آرام بود و با دفترچهای سیاهی در سکوت شعر مینوشت کسی نمیدانست که سالها بعد، همین جوان یکی از دلصمیمیترین صداهای شعر نو خواهد شد؛ صدایی که نه روشنفکرانه میخواست از جامعه فاصله بگیرد و نه تن به عامهپسندانه بودن میداد؛ «مصدق» همانگونه مینوشت که زندگی میکرد: صادق، بیپیرایه، و در عین حال پیچیده در لایههای احساس.
شاید یکی از بزرگترین تناقضها، اما در عین حال رازآلودترین زیباییهای زندگی او، دوگانگی وجودیاش بود: مصدقِ شاعر و مصدقِ وکیل. در صبحهایی که به دادگاه میرفت و در میان استدلالهای خشک حقوقی میایستاد، و در عصرهایی که در اتاق کوچکش، واژهها را کنار هم میچید، گویی در دو جهان متفاوت نفس میکشید. او بعدها در دانشگاه علامه نیز تدریس کرد؛ جایی که دانشجویانش، در زیر صدای آرام و متین او، کمتر تصور میکردند که این مرد با این چهره جدی، در تاریکترین لحظههای تنهاییاش، شاعر عشقی سوزان و انسانی زخمیست:
«من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
-هرگز-هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه ی این هرگز کشت...»
مصدق پیرو مکتب نیما بود؛ اما نه مقلدی صرف؛ در شعرش رگههای نوگرایی دیده میشود، اما این نوگرایی همیشه در خدمت بیانِ تجربهی انسانی است؛ تجربهای که گاه رنگ اعتراض اجتماعی میگیرد و گاه با صدایی نجیب و آرام، از عشق، از اندوه و از فرسایش روح در جهان پرهیاهو سخن میگوید. او شاعری بود که میان «جامعه» و «خویشتن» پلی زده بود و از اینرو شعرش هم از بیرون برمیآمد و هم از ژرفای درون.
«مصدق» خود دربارهی محتوای شعرش گفتهاست: «باید بگویم شعر رابطهی دوگانهای را ایجاد میکند، رابطهی شاعر با خودش، با درونش و از سویی دیگر با خواننده و مردم، این دو نوع رابطه مسلماً یگانه نیستند و شعری با مردم رابطه برقرار میکند که ازدلبرآمده و لاجرم بر دلها بنشیند. آنچه را که زمانه ما به آن نیازمند است، بیان اینگونه اشعار است، اشعاری که در آن رابطه دوگانه درونی و بیرونی را بهخوبی برقرار میکند.»
و با این همه، شاید روزگار با او مهربان نبود؛ یا شاید زمانهای که در آن میزیست، بیش از حد پر ازدحام بود. نامش هرگز به اندازه برخی همنسلانش تکرار نشد، نه به اندازه گلشیری که هممدرسهایاش بود و نه هماندازه دیگر شاعران برجسته آن سالها. اما مصدق هرگز برای شهرت شعر ننوشت. شعر برای او «پناه» بود، زبان بود، زیست بود. و چه بسا، امروز که سالها از رفتنش گذشته، وقت آن رسیده باشد که دوباره و با نگاهی آرام و دقیقتر، به جهان او بازگردیم؛ به آن بغضهای فروخورده، آن صداقت بیادعا، و آن زیبایی ظریفی که میان سطرهایش پنهان است.
این شاعر در سال 1377 در چنین روزی از میان ما رفت اما واژههای جا مانده از او همچنان در شعر معاصر جاری است و الهامبخش شاعران جوان است.
مجموعه اشعار او همچون «درفش کاویان»، «آبی، خاکستری، سیاه»، «در رهگذار باد» و... از جمله آثاری هستند که اگرچه کمتر خوانده و شنیده شدهاند اما همچنان از جمله اشعار قابل توجه شعر معاصرند.