سرابی به نام تغییر رژیم
فیلیپ اچ گردون٬ یک سیاستمدار و دیپلمات آمریکایی است که اوج پیشرفتش در دستگاه اجرایی آمریکا به دوران اوباما بر می گردد. او بعد از پایان کارش در دولت کتابی نوشته است که اسم آن را «در آخر باختن» گذاشته است. کتابی که در هفت فصل توضیح میدهد چگونه هفتاد سال سیاست آمریکا در خاورمیانه همواره مبتنی بر تغییر و دستکاری منطقه و دولتهای آن بوده است و چگونه حتی «منافع آمریکا» را هم تامین نکرده است.

از ۱۹۵۳ همین است. حالا شاید بپرسید چرا باید بدانیم ۱۹۵۳ چه اهمیتی دارد که بدانیم «همین» یعنی چی. اگر تاریخ را به شمسی برگردانید مشکل حل می شود. ۱۹۵۳ همان ۱۳۳۲ خودمان است. « همین» هم برنامه ریزی کودتا و تغییر دولت و براندازی حکومت در خاورمیانه است که از قضا از ایران شروع می شود. سیاست تکراری دستگاه خارجی ایالات متحده که مشابه آن را نه تنها در خاورمیانه بلکه همچنین در آمریکای جنوبی٬ در شرق آسیا و در آفریقا هم می توان ردگیری کرد. سیاستی که هرچند گاهی به همراهی و همکاری برخی نیروها در داخل کشورهای هدف همراه بوده است٬ نمونه اش همکاری پری بلنده و شعبان بی مخ با کودتا علیه مصدق٬ اما حتی خود دستگاه دیپلماسی آمریکا هم گاهی علیه آن به فریاد می آید.
فیلیپ اچ گردون٬ یک سیاستمدار و دیپلمات آمریکایی است که اوج پیشرفتش در دستگاه اجرایی آمریکا به دوران اوباما بر میگردد. او بعد از پایان کارش در دولت کتابی نوشته است که اسم آن را «در آخر باختن» گذاشته است. کتابی که در هفت فصل توضیح میدهد چگونه هفتاد سال سیاست آمریکا در خاورمیانه همواره مبتنی بر تغییر و دستکاری منطقه و دولتهای آن بوده است و چگونه حتی « منافع آمریکا» را هم تامین نکرده است.
کتاب با این استدلال شروع می شود که نمیتوان و نباید نادیده گرفت که به هر حال آمریکا در برنامهریزیهایش برای ایجاد تغییرات سیاسی در کشورهای دیگر ناموفق بوده است. آنها دولت مصدق را سرنگون کردند٬ دولت افغانستان را و همین طور دولت عراق هم٬ و حالا یک بار دیگر به سراغ ایران آمدهاند چون این چرخیست که میچرخد و ظاهرا کسی را گریزی از آن نیست. با این حال٬ کودتا علیه مصدق زمینه ساز انقلاب اسلامی ایران شد که نه تنها شاه همکار آمریکا و یک خریدار دست به نقد را به باد داد بلکه حکومتی بر سر کار آورد که یکی از شعارهای همیشگی آن مرگ بر آمریکا بوده است. در افغانستان بیست سال جنگ « افتخار آفرین» برای «صدور دموکراسی» هر چند بازار فوق العاده ای برای فروش اسلحه و بستن قراردادهای نظامی ایجاد کرد اما در نهایت به جایگزینی طالبان با طالبان ختم شد و در عراق٬ هر چند نتیجه جنگ کنترل کامل نیروهای خارجی بر برداشت و فروش و هزینه کرد پول نفت بود اما در نهایت قدرت گرفتن گروه های مخالف آمریکا٬ یک تلاش نصفه نیمه برای استقلال و یک جنگ منطقه ای به بار آمد.
چرا از این مرور سریع این طور به نظر می رسد که هر «موفقیت» کوتاهمدت در تغییر رژیم تحمیلی آمریکا در خاورمیانه منجر به شکست فاجعهبار بلندمدت میشود؟ سیاست مداران آمریکایی هم مثل سیاست مداران در همه جای دنیا شکست سیاست های خود را به گردن کج بودن زمین و هیز بودن مطرب و تنگ بودن لباس می اندازند اما در نهایت آن چیزی که روی زمین رخ داده است را نمی توانند انکار کنند. می گویند علت شکست هایشان به گردن اجرای ناقص سیاست هاست. مدعی هستند که اگر پول بیشتر٬ امکانات بیشتر یا کشته های بیشتری داشتند به نتیجه می رسیدند. یا حتی ادعا می کنند که دلیل شکست برنامه هایشان ادم نبودن شهروندان کشوری ست که هدف قرار گرفته شده است. اگر بربر نبودند و با آغوش باز آمریکایی ها را بغل می کردند مشکل حل می شد. منطقه برای همه این ادعا ها بستر آزمون بوده است اما همچنان سیاست های آمریکا به نتیجه ای که مطلوب آنها بوده باشد نمی رسد. چرا؟
فلیپ گوردون در کتاب «در آخر باختن: وعده دروغین تغییر رژیم در خاورمیانه» تلاش می کند به همین سوال پاسخ دهد. او تا سال ۲۰۲۰ عضو ارشد سیاست خارجی ایالات متحده در شورای روابط خارجی بوده است. به عنوان دستیار ویژه اوباما و هماهنگکننده کاخ سفید برای خاورمیانه، شمال آفریقا و منطقه خلیج فارس کار کرده و از ۲۰۱۳ تا ۲۰۱۵ بر برنامه هستهای ایران، مذاکرات صلح منطقهای، درگیری سوریه، امنیت عراق، روابط ایالات متحده با کشورهای خلیج فارس، گذارهای دموکراتیک در شمال آفریقا و روابط دوجانبه با اسرائیل، اردن، مصر، مراکش، تونس و لبنان متمرکز بوده است.
کتاب او استدلال میکند که صرف نظر از انگیزههای شرمآور یا تحسینبرانگیز آمریکاییها، صرف نظر از روشهای پنهانی یا تهاجمی یا اقتصادی یا لفاظیهای آنها، تلاشهای ایالات متحده برای سرنگونی رژیمهای خاورمیانه نه تنها در دستیابی به اهداف اعلام شده خود شکست خوردهاند، بلکه منجر به عواقب فاجعهباری نیز شدهاند. گردون در توضیح کتاب خودش می گوید نیمه اول این کتاب، وقایع تاریخی را دنبال میکند. اما سیاست آمریکا در طول تاریخ تغییر آن چنانی نکرده است.
با این که اوباما وقتی در سال ۲۰۰۸ به عنوان رییس جمهور انتخاب شد شدیدا مخالف دخالت آمریکا در کشورهای دیگر و تغییر رژیم در آنها بود و علیه جنگ عراق حرف می زد اما میراث او نشان می دهد که در نهایت با ایجاد رژیم های جدید در مصر٬ لیبی و سوریه کنار آمد٬ بدون این که عواقب٬ هزینه بالا و عدم امکان دستیابی به اهداف طراحان این برنامه ها را در نظر بگیرد.
بسیاری از کسانی که از سیاست های آمریکا در جهان و بخصوص در خاورمیانه دفاع می کنند می گویند کار بی عیب مال خداست! اما گردون در کتاب خودش توضیح می دهد که چطور کاری که آمریکا در منطقه انجام می دهد هرگز نمی توانسته هیچ چیزی غیر از عیب و ایراد و شکست کامل باشد. گردون در این مورد می گوید: مهم است اعتراف کنیم که در هر موردی که این کتاب به آن میپردازد ( یعنی در مورد ایران، افغانستان، عراق، مصر، لیبی و سوریه)، تمام انتخاب های آمریکا انتخاب های بدی بودند. ۷۰ سال است که در خاورمیانه، حتی یک مورد تغییر رژیم به طور واضح موفقیتآمیز نبوده است٬ سهل است٬ برخی از آنها شکستهای پرهزینه و فاجعهبار بودهاند. جایگزینهای این فجایع در هر مورد به هیچ وجه کامل نبودهاند، اما گاهی اوقات در سیاست خارجی (و سایر حوزههای سیاست و زندگی به طور کلی) بهتر است که فقط یک مشکل را تا حد امکان به بهترین شکل ممکن مدیریت کنید، نه اینکه سعی کنید آن را یک بار برای همیشه «رفع» کنید.
کتاب نشان می دهد که برخلاف ادعاهای حامیان دخالت در خاورمیانه مشکلات این دخالت ها و تلاش ها برای تغییر رژیم فقط مشکلات «اجرا» نیستند. ماجرا این نیست که دولتهای متوالی از هر دو حزب (با روسای جمهور متفاوتی مانند مثلاً جورج دبلیو بوش و باراک اوباما) فقط در اعزام تعداد مناسب نیرو یا انجام برنامهریزی کافی یا هر چیز دیگری کوتاهی کردند. چیزی ذاتاً دشوار در مورد حذف یک رژیم و جایگزینی یک رژیم دیگر وجود دارد.
اغلب کسانی که از تغییر رژیم به وسیله آمریکا دفاع می کنند استدلال می کنند که « اوضاع نمی تواند از آن چیزی که هست بد تر شود» و امریکا اقلا می تواند شانس خودش را در این زمینه امتحان کند. گردون می گوید این یک طرز فکر کاملاً آمریکایی است که باور کنیم هر مشکلی راه حلی دارد و با اراده و تلاش کافی میتوان آن را حل کرد. آمریکاییها با این روحیه «ما می توانیم» واقعا هم به چیزهای مهمی دست پیدا کرده اند اما این طرز فکر همان طور که می تواند درست باشد نتایج نامناسبی هم به بار آورده است، زیرا برخی از مداخلات آمریکا در واقع میتوانند اوضاع را بدتر کنند.
حالا طبق معمول ممکن است گروهی از راه برسند و بگویند این نفرین خاورمیانه است و اگر جای دیگری بود احتمالا دخالت خیرخواهانه آمریکایی ها می توانست به نتایج دیگری منجر شود. تغییر رژیم فقط در خاورمیانه شکست نمیخورد. گردون در کتاب خود به مکانهای دیگری (از جمله گواتمالا، کوبا، ویتنام و نیکاراگوئه) هم اشاره می کند که این رویه در آنها نتیجه معکوس داده است. اما تغییر رژیم در خاورمیانه، منطقهای که - به جز چند کشور-ملت تاریخی مانند ایران، ترکیه و مصر - عمدتاً از کشورهای مصنوعی با مرزهای مصنوعی تشکیل شده است به طور خاص دشوار است.
وقتی رژیم را در کشورهای مصنوعی مانند اینها حذف میکنید، ناگزیر یک خلاء قدرت ایجاد میکنید. کشور تقریباً بلافاصله «در معرض خطر» قرار میگیرد. نهادهای مختلف درون آن به شدت برای قدرت رقابت میکنند. با وجود رقابتهای منطقهای برای قدرت، سایر کشورها به روشهای مختلف شروع به مداخله در آنها میکنند. نتیجه (همانطور که در افغانستان، عراق، لیبی، سوریه، یمن و جاهای دیگر دیدهایم) یک مبارزه خشونتآمیز داخلی و منطقهای است.
همچنین «گسترش دموکراسی» به خاورمیانه، که اغلب هدف اعلام شده ایالات متحده است، به طور ویژه دشوار است. هیچ فرمول جادویی برای این کار وجود ندارد، اما ادبیات علمی بسیار غنی وجود دارد که نشان میدهد برای استقرار دموکراسی، به درجه خاصی از توسعه اقتصادی، سابقه وجود نهادهای مدنی قوی و همگنی نسبی قومی یا فرهنگی یا حداقل یک روایت ملی مشترک نیاز دارید. این ویژگیها در خاورمیانه مدرن چندان وجود ندارند.
بنابراین اکنون که شروع به ردیابی مداخلات ایالات متحده کرده ایم که ابتدا در ایران دهه ۱۹۵۰ شروع شد، این سوال پیش می آید که چگونه آمریکا (با تشویق متحدان بریتانیایی خود) به این باور دچار شده است که تغییر رژیم در ایران ضروری، مطلوب و قابل دستیابی است؟ و چگونه کل این خط فکری نتوانست این واقعیت اساسی را در نظر بگیرد که صرف نظر از اینکه چه کسی قدرت را در دست دارد، حس ایران از منافع ملی و گزینههایش در واقع تغییر چندانی نخواهد کرد؟
بخصوص در مورد ایران همیشه باید به بر نقش بریتانیا در مورد براندازی تأکید کنید. بریتانیاییها مصمم بودند محمد مصدق، نخست وزیر ملیگرا، را که صنعت نفت کشور را در سال ۱۹۵۱ ملی کرده بود، سرنگون کنند. در دوران دولت ترومن (تا ژانویه ۱۹۵۳)، ایالات متحده در برابر فشار بریتانیا برای واکنش تند مقاومت کرد و ترومن میخواست با مصدق تعامل کند. اما لندن توانست آیزنهاور (و وزیر امور خارجه عمیقاً ضد کمونیست او، جان فاستر دالس) را متقاعد کند که اگر مصدق برکنار نشود، ایران میتواند به اردوگاه شوروی بپیوندد. بنابراین ایالات متحده از کودتا حمایت کرد. کودتا از این نظر «موفق» بود که آمریکا به خلاص شدن از شر مصدق و به قدرت رساندن شاه رضا پهلوی کمک کرد. اما این کودتا چشمانداز ایران برای دموکراسی را تضعیف کرد، یک مستبد بیرحم و سرکوبگر را به قدرت رساند و در نهایت به انقلاب ۱۹۷۹ و دههها خصومت ضد آمریکایی کمک کرد.
کودتای ۱۹۵۳ ایران همچنین هشداری در مورد خطر دنبال کردن اهداف حداکثری به جای اهداف واقعبینانهتر را پیش می کشد (کمی شبیه رویکرد فعلی دولت ترامپ به ایران). ایرانیها در واقع به بریتانیاییها یک راهحل مصالحه عملی در مورد تقسیم درآمدهای نفتی پیشنهاد داده بودند - تقریباً معادل تقسیم ۵۰/۵۰ سود نفت با سعودیها و دیگران. اما بریتانیاییها به آن گوش ندادند. آنها همه چیز میخواستند. و با مطالبه همه چیز، تقریباً هیچ چیز به دست نیاوردند.
در هر مورد مداخله ناموفق، طرفداران تغییر رژیم استدلال میکنند که «اگر فقط» این کار به طور متفاوتی انجام میشد، نتیجه بهتری میگرفت. در مورد شاه ایران هم می گویند «اگر فقط شاه اینقدر سرکوبگر نبود...» براندازی مصدق و آنچه در پی آن آمد درست پیش رفته بود، اما سادهلوحانه بود که فکر کنیم شاه به یک دموکرات بردبار تبدیل میشود. هنگامی که چنین رهبرانی توسط ایالات متحده به قدرت میرسند، اهرم آمریکا برای تأثیرگذاری بر آنها کاهش مییابد. در واقع، آمریکا بارها و بارها در ایران و عراق و افغانستان و لیبی یاد گرفته است که رهبرانی که منصوب میکند، تمایل دارند منافع سیاسی و ملی خود را دنبال کنند، نه منافع آمریکا را. آنها در واقع احساس میکنند که برای به دست آوردن مشروعیت داخلی مجبورند در برابر آمریکا بایستند و میدانند که آمریکا کار زیادی نمیتواند در این مورد انجام دهد. چه کار می خواهد بکند؟ می خواهد آنها را سرنگون کند؟
نمونه ای که گوردن به آن اشاره می کند از افغانستان است. او میگوید مداخلات مختلف آمریکا در افغانستان نشان دهنده سطح دیگری از حماقت است. وقتی شورویها در دسامبر ۱۹۷۹ به افغانستان حمله کردند، رئیس جمهور کارتر شروع به تحویل سلاح به مخالفان کرد تا شوروی با مقاومت مسلحانه رو به رو شود. اما حتی زبیگنیو برژینسکی، مشاور امنیت ملی، که در دوران جنگ سرد به عنوان جنگطلب شناخته میشد، فکر نمیکند که ما امکان واقعبینانهای برای بیرون راندن واقعی آنها از کشور و سرنگونی رژیم داشته باشیم، و سیا نیز با این نظر موافق است.
وقتی ریگان روی کار آمد، هدف را به اخراج واقعی شورویها گسترش داد و تدارکات تسلیحاتی برای شورشیان را افزایش داد - از جمله در سال ۱۹۸۶، موشک مرگبار استینگر که میتواند هلیکوپترهای شوروی را سرنگون کند به افغان ها داد. این امر به عقب نشینی شورویها در فوریه ۱۹۸۹ کمک کرد، اما پس از آن جنگسالاران مختلف برای گرفتن کابل از دولت کمونیستی به یک دیگر درگیر شدند و در افغانستان هرج و مرج رخ داد. در این مرحله، آمریکا در مسیر تغییر رژیم گیر افتاد. امریکا به حمایت از مخالفان ادامه داد تا اینکه رژیم افغانستان سرانجام در سال ۱۹۹۲ سرنگون شد. گوردن در کتاب روشن می کند که مجاهدین افغانستان شجاع، مصمم و مؤثر بودند. اما آنها آن «مبارزان آزادی» پرهیزگاری که ما از آنها ساخته بودیم، نبودند. آنها افراطگرایان اسلامی بیرحمی بودند و به تازگی برای مقابله با ابرقدرتهای جهانی بسیج شده بودند.
آمریکا از اینکه اتحاد جماهیر شوروی به عنوان ابرقدرت هدف مجاهدین قرار گرفته بود، قدردانی میکرد. اما این جنگجویان به سرعت نگاه خود را به ابرقدرت دیگری یعنی آمریکا معطوف کردند و در اینجا دوباره شاهد عواقب ناخواسته تغییر رژیم هستیم. جنگ در افغانستان به تضعیف اتحاد جماهیر شوروی کمک کرد. اما همچنین منجر به یک دهه جنگ داخلی وحشیانه، میلیونها کشته و آواره، ظهور طالبان سرکوبگر وحشیانه و رشد جنبش جهادی جهانی شد. طالبان پناهگاهی برای القاعده فراهم میکند که سپس در 11 سپتامبر به ایالات متحده حمله میکند و آمریکا را به حمله دوباره به این کشور سوق میدهد. 20 سال بعد و پس از خرج کردن یک تریلیون دلار پول، آمریکا افغانستان را دوباره به طالبان واگذار کرد.
در مورد افغانستان، وقتی شورویها سرانجام در سال ۱۹۸۹ آنجا را ترک کردند، میلتون بردن، رئیس ایستگاه در اسلامآباد، تلگرافی فرستاد که در آن فقط با حروف بزرگ نوشته شده بود «ما پیروز شدیم». آمریکا هر بار سقوط رژیم را طوری جشن میگیرد که انگار کار تمام شده است، اما تازه بعد از هر سقوط است که مشکلات آشکار می شود.
پس از یازده سپتامبر، دولت بوش به سرعت تصمیم گرفت طالبان را از بین ببرد، که ثابت شد ماموریتی ممکن است. تغییر رژیم در افغانستان در دهه ۱۹۸۰ بیش از یک دهه طول کشید. در سال ۲۰۰۱، این کار تنها چند ماه طول کشید. اما این واقعیت که آمریکا در پی این عملیات ناچار شد دو دهه آنجا بماند، نشان میدهد که آمریکا آنچه را که برای ایجاد یک رژیم باثباتتر در افغانستان لازم است، دست کم گرفتهاست. بدتر از آن، «موفقیت» سریع در افغانستان باعث شد دولت بوش فکر کند که میتواند کاری مشابهی را در عراق انجام دهد. البته این کار حتی دشوارتر هم شد. ظرف چند سال، آمریکا در یک باتلاق عمیق گیر افتاد، هزاران آمریکایی جان خود را از دست دادند و روزانه ۳۰۰ میلیون دلار هزینه شد تا اوضاع کنترل شود.
این که فکر کنیم در افغانستان یا عراق آمریکا دریک پیچ تاریخی بوده است موضوعاتی را در مورد این نگرش «ما می توانیم» آشکار می کند. وقتی به خصوص در ارتش و همچنین در دولت یک مأموریت را رهبری میکنید، باید به ظرفیتهای خودتان ایمان داشته باشید، درست است؟ اگر باور نداشته باشید که این مأموریتها میتوانند موفق شوند، نمیتوانید زندگی خود را وقف آنها کنید (شاید حتی زندگی خود را به خطر بیندازید). اما حاصل این اعتقاد این است که به جای واقعیت آن چیزی که دوست دارید واقعی باشد را می بیند.
در افغانستان، این به شکل اعلامیههای عمومی مکرر در مورد تلاشهای نظامی امریکا که سرانجام به بنبست رسیدهاند خودنمایی می کند. این مسیر در واقع در زمان جورج دبلیو بوش آغاز شد، اما در زمان اوباما ادامه یافت. این تمایل زمانی بسیار جامعتر، مستندتر و عمومیتر شد که واشنگتن پست تحقیقی را در سال ۲۰۱۹ منتشر کرد که نشان میداد چگونه مقامات نظامی و غیرنظامی مردم را گمراه کردهاند و دائماً در مورد آنچه انجام میشود اغراق میکنند.
بعد از آن تمایلات آرمانگرایانهی خود اوباما، او را وادار میکند تا در مورد مصر «در سمت درست تاریخ» قرار گیرد، چرا که این واقعگرای سیاست خارجیِ مدعی، از هرگونه مسیر تدریجی تکامل سیاسی صرف نظر کرده و از انقلاب سیاسی حمایت میکند. اما چگونه این تغییر رژیم «از مسیر خود خارج میشود» و در نهایت شرایط را برای مصر و مصری ها بدتر می کند؟ گوردن می گوید در اینجا دوباره با این طنز بزرگ روبرو میشویم که خود باراک اوباما به عنوان رئیس جمهور، برای تغییر رژیم تلاش میکند و حتی در عمل مرتکب آن شد. بدیهی است که تلاش برای تغییر سیاسی در مصر با حمله به عراق یکسان نیست. و سقوط بن علی، دیکتاتور تونس، منجر به این فرض شده بود که حسنی مبارک نیز به زودی سقوط خواهد کرد. اما مصر هنوز نمونهای از تلاش ایالات متحده برای ایجاد نوع متفاوتی از رژیم است و در نهایت این هم به نتیجه مورد نظر نمی رسد.
وقتی مردم مصر علیه مبارک قیام کردند، اوباما با برخی از مشاوران جوانتر خود که میگفتند باید از کسانی که در خط مقدم تغییر هستند حمایت کند، همراه شد و از مبارک خواست که کنارهگیری کند. با این حال، نتیجه، گذار به دموکراسی نبود، بلکه حکومت اخوان المسلمین بود که در تابستان ۲۰۱۳ با کودتای نظامی برکنار شد و اکنون دولت مصر تحت رهبری ژنرال عبدالفتاح السیسی حتی سرکوبگرتر از مبارک است.
لیبی نمونه خوب دیگری از نگرانیهای مربوط به سراشیبی لغزنده است. این مأموریت با تغییر رژیم آغاز نشد، اما به آنجا منتهی شد. آمریکا قطعنامهای از شورای امنیت سازمان ملل دریافت کرد که مأموریتی برای نجات جان غیرنظامیان را مجاز میکرد، اما این به سرعت به یک قیاس منطقی منجر شد: «ماموریت، نجات جان انسانها است. تنها راه نجات جان انسانها، خلاص شدن از شر معمر قذافی است. بنابراین، مأموریت ما خلاص شدن از شر معمر قذافی است.» و اساساً این کاری بود که آمریکا انجام داد.
در ابتدا، به نظر میرسید که آنچه آمریکا در لیبی به دست آورده یک موفقیت بزرگ است. آمریکا از یک قتل عام احتمالی در بنغازی جلوگیری کرد و در نهایت رژیم قذافی را سرنگون کرد. در اکتبر ۲۰۱۱، وقتی قذافی کشته شد، همه آماده بودند که جشن بگیرند و پیروزی را اعلام کنند. اما طولی نکشید که جناحهای مختلفی که علیه او صف کشیده بودند، شروع به جنگ با یکدیگر کردند و هرج و مرج به وجود آمد. پیدا کردن و آموزش نیروهای امنیتی لیبی غیرممکن شد. هیچ قدرت غربی حاضر نیست پس از بنغازی نیروهای حافظ صلح را در لیبی مستقر کند.
بازیگران منطقهای (مصر، روسیه، ترکیه، قطر، امارات متحده عربی و دیگران) شروع به جنگ نیابتی در لیبی کردند. جنگ هنوز هم ادامه دارد.
مداخله در لیبی عواقب ناخواسته زیادی داشت. جریان پناهندگان از لیبی، ثبات در کشورهای همسایه، مالی و چاد را تضعیف کرد. سلاحها از زرادخانههای قذافی در سراسر خاورمیانه سرازیر شدند. ماموریت مداخله ناتو برای تغییر رژیم، روسها را وادار کرد که دیگر هرگز به شورای امنیت سازمان ملل اجازه چنین مداخله بیپایانی را ندهند. و این مداخله نه تنها دیکتاتورهایی مانند بشار اسد سوریه را از استفاده از زور علیه معترضان باز نداشت، بلکه باعث شد کشورهای استبدادی حتی وحشیانهتر سرکوب کنند.
مداخله آمریکا در لیبی مشکل دیگری هم ایجاد کرد. این فرض که مردم اگر احساس کنند در برابر این خطر مصون هستند، ریسک بیشتری را میپذیرند. نیروهای مخالف، در چندین کشور خاورمیانه، قدرتمندترین اتحاد نظامی جهان را میبینند که به نجات شورشیان لیبی میآید. حس میکنند که اگر با دیکتاتورهای محلی خودشان درگیر شوند حمایت مشابهی دریافت خواهند کرد. تلاش مستقل برای سرنگونی یک رژیم بیرحم شاید ایده خوبی به نظر نرسد. اما اگر دلیلی داشته باشید که باور کنید ایالات متحده و متحدانش از شما حمایت میکنند و حتی از تلاشهایتان حمایت میکنند، معادله تغییر میکند. گوردن در این مورد می گوید: من الان اول و مهمتر از همه در مورد سوریه صحبت میکنم. وقتی قذافی سقوط میکند، گرافیتیهایی روی دیوارهای سوریه ظاهر میشوند که میگویند: «نوبت توست، بشار.» به نظر میرسد مداخله ما در لیبی، مخالفان سوری را به این باور رسانده است که میتوانند دیکتاتور خود را سرنگون کنند و ناتو و ایالات متحده به نجات آنها بیایند. این آشکارا بسیار غمانگیز است، زیرا نه ناتو و نه ایالات متحده در واقع ارادهای برای کمک به مخالفان سوری از این طریق نداشتند.
گوردن می گوید هر کسی که در سیاست آمریکا در سوریه دخیل است، باید با پشیمانی عمیق به گذشته نگاه کند و پیامدهای وحشتناک آن را برای مردم سوریه، همسایگان سوریه و برای خود آمریکا تشخیص دهد. اما آمریکا باید درس بهتری از این ماجرا بگیرد. اولاً، همانطور که همه موارد قبلی تغییر رژیم نشان میدهد، هیچ دلیلی وجود ندارد که باور کنیم مداخله نظامی محدود یا حمایت بیشتر از مخالفان، منجر به سقوط اسد میشد - و سپس دولتی بهتر و باثباتتر ایجاد میکرد. وقتی آمریکا حمایت از مخالفان سوریه را افزایش داد، دخالت آمریکا منجر به تشدید متقابل حملات توسط رژیم و حامیان آن شد. البته، آمریکا همچنین میتوانست یک مداخله نظامی مستقیم را آغاز کند. میتوانست با حامیان اسد وارد جنگ شود. به هر حال آمریکا قدرت نظامی لازم برای انجام همه این کارها را دارد. اما سناریویی مانند این، آمریکا را به ایجاد یک خلاء امنیتی عظیم در سراسر سوریه بازمیگرداند. بعد از آن چگونه باید وضعیت را تثبیت کرد؟ من هیچ راه خوبی برای پاسخ به این سوال نمیبینم.
با این حال، سیاست نهایی آمریکا در حمایت از مخالفان سوریه به اندازهای بود که جنگ داخلی را تشدید و حفظ کند، اما به اندازهای که برای پیروزی در آن کافی باشد قوی نبود، چنین وضعیتی عواقبی به شدت منفی به همراه اورد. گردون می گوید آمریکا باید تلاش کند که تصمیم بگیرد. اگر امریکا واقعاً مایل به مداخله با نیروی کافی برای سرنگونی رژیم باشد و باید پس از آن مسئولیت ایجاد ثبات را بر عهده بگیرد، اما در غیر این صورت بهتر است که از همان اول وارد چنین درگیری هایی نشود. در کتاب، جمله معروف وینستون چرچیل در مورد دموکراسی به طور خلاصه مورد اشاره قرار گرفته است: متأسفانه، «زندگی با رژیم اسد ممکن است بدترین سیاست ممکن باشد، انتخاب بد در برابر بسیاری انتخاب های بدتر».
در مورد ایران٬ پینشهاد گوردن این است که جایگزین واضح برای تغییر رژیم، بازگشت به توافق هستهای ۲۰۱۵ و تلاش برای مهار ایران است. او معتقد است که این توافق کامل نیست، اما به طور قابل تأییدی ظرفیت هستهای ایران را محدود میکند، زمان میخرد، فرآیند دیپلماسی را آغاز میکند و از سناریویی که در آن آمریکا تلاش میکند مخالفان را تحریک کند و تغییر انقلابی را در این کشور ۹۲ میلیون نفری ترویج دهد - که میتواند منجر به فروپاشی کامل دولت، جنگ داخلی یا درگیری نظامی مستقیم شود - جلوگیری میکند. کنار گذاشتن خیالپردازیهای تغییر رژیم به معنای نشستن و هیچ کاری نکردن نیست. این به معنای دنبال کردن یک رویکرد واقعبینانهتر با شانس بهتر برای تحقق منافع اصلی آمریکا و جلوگیری از بدتر کردن اوضاع برای همه افراد است. البته کسی به پیشنهاد گوردن اهمیتی نمی دهد. آمریکا در نهایت با حمایت از جنگ اسراییل علیه ایران یک بار در روی لبه تیغ تغییر رژیم بازی می کند و خود نیز درگیر جنگ با ایران می شود که از نظر قانون گذاران آمریکایی غیرقانونی هم هست.
اما نه تجربه نه قانون داخلی و نه قانون بین المللی در نهایت مانع این عمل نمی شود همچنان که در گذشته نشد.