دل نوشتهای از«مرگ و زندگی» در میانه جنگ پهپاد و موشک!
به من میگویند تو این اوضاع بلبشوی بزن بزن پهپاد و جنگنده و موشک چرا اینقدر خونسردی؟چرانمیترسی لامصب، به کجا وصلی که اینقدر آرامش داری؟

روزنامه سیاست روز در یادداشتی نوشت:
به من میگویند تو این اوضاع بلبشوی بزن بزن پهپاد و جنگنده و موشک چرا اینقدر خونسردی؟چرانمیترسی لامصب، به کجا وصلی که اینقدر آرامش داری؟
سکوت میکنم، حرفی نمیزنم، کلامی نمیگویم.حق با من است که نترسم و آرامش داشته باشم.الان۶۴ سال سن دارم و نمیدانند از ۱۸سالگی تا۲۴ سالگیام در میدانهای جنگ و دفاع از وطن گذشت. نمیدانند که صدای موشک، پهباد، فانتوم و پدافند، برای من عادی است!
نمیدانند الان که اتفاق خاصی نیفتاده، جنگ در آسمان است و در زمین خبری نیست. نمیدانند ما
جنگ تن به تن با دشمن بعثی را در دفتر خاطراتمان داریم، نمیدانند ما از میدانهای مین گذشتیم و خم به ابرو نیاوردیم، نمیدانند ما چقدر شاهد قطع شدن پاهای روی مین رفته بودیم و مینها چقدر شهید برایمان به یادگارگذاشتند؟ نمیدانند ما با اسارت در اسارتگاههای دشمن خاطراتی داریم.
اگر شما الان پهپاد میبینید، ما موشکهای ۱۲متری صدام را میدیدیم که شهر دزفول را ویران میکرد، ما تانک های تی۷۲ روسی را میدیدیم و مجبور بودیم که با «آر پی جی» بیفتیم به جانشان!
آری شمایی که آرامش ما شگفت زدهتان میکند نمیدانید که ما روزها و هفتهها در کوه و کمر پیاده با کولهپشتیها چندین کیلویی و مسلسلهای ژ۳ در دست چگونه پیش میرفتیم!
جنگ الان که جنگ نیست در مقابل آنچه که ما با آن زندگی کردیم، در متن و بطنش بودیم!
نمیدانند آن زمان ما فقط یک دوربین چشمی داشتیم و یک قطب نما و بس! باید با این ابزار«فکسنی»راه را پیدا میکردیم که مبادا از یگان دشمن سر در نیاوریم در دل شب، در دل کوه و دشت!
آرامش من به این دلیل نیست که از پهپادها و بمبهای دیجیتالی صهیونی نمیترسیم، آرامشم به این خاطر است که مرگ و زندگی حلاوت چندانی برایم ندارد. نگاه من به مرگ و مردن قطعاً با نگاه شما متفاوت است، با لذتی که از زندگی می برید تفاوت دارد، شما از این مرگ وحشت دارید و ترس تان به این خاطر است که نمیخواهید از«قالب تن» خارج شوید اما من ترسی ندارم از مردن!
من نگاهم به مرگ ورای تصور و تصویر شماست، من زندگی عادیم را ادامه میدهم و به کارهای روزمره میپردازم، به عشقم که «نوشتن» است میپردازم. من برای چگونه مردن از تهران خارج نشدم زیرا برای برخورد با مقوله مرگ و مردن، تفسیر، تحلیل و منطق خودم را دارم که شاید برای شما ثقیل باشد.
نمیخواهم شماهم مثل من فکر کنید، نمیخواهم شما بمانید و خدای ناکرده در تهران مرگ بر شما مستولی و مسلط شود. شما بروید بجای امن، جانتان را نجات دهید چون آنقدر که فکر لذت بردن از زندگی هستید، مرگ برایتان یک شکنجه وحشتناک است که تاب تحمل شنیدن نامش را هم ندارید.
پس بگذارید و بگذرید از این مکان، بروید و ترافیک طاقت فرسای جادههای شمال را تحمل کنید تا به شهری، روستایی و ویلایی برسید تا از گزند پهپادها در امان بمانید، حرفی نیست و حقتان است که از مرگ ناخواسته بترسید و نقل مکان کنید به دورتر از تهران.
اما من گرگ باران دیده جنگ هستم، واهمهای از صدای ضدهواییهای پدافند ندارم چرا که همه اینها را زندگی کردهام. صدای پدافند، شلیک، صدای خمسه خمسه، شلیک توپخانه و هر صدای انفجاری دیگر برای من «سمفونی» قشنگی است در تالاری به وسعت «شب»!
منطق و نگاه من برای مردن و نمردن یک نگاه عمیق و فلسفی است که سالهای سال با آن زندگی کردهام و پیرامونش صدها تحقیق و مطالعه کردهام، خواندهام و به همین دلیل نگاه من با شما متفاوت است و آرامش در تهران در میانه «جنگ موشک وپهپاد»!
میدانید چرا؟ یک نکته فلسفی و عرفانی برایتان بگویم. اگزیستانسیالیستیها معتقدند که در این جهان، چنان زندگی کنید که نیازی به آن جهان نداشته باشید و چیزی را برای جهان بعدی نگذارید. آنها عقیده دارند که اینگونه زیستن، ترس از مرگ را کاهش میدهد. اما در برابر این عقیده قرن بیستمی، مولانا معتقد است که زیاده روی از لذات دنیوی، ترس از مرگ را افزایش میدهد!
و در این میان، دو نگرش به زندگی و مرگ وجود دارد، که اینگونه میگویند؛ یکی میگوید مرگ چیز مهمی نیست، جزا ینکه به زندگی پایان میبخشد و بس. آن دیگری می گوید مرگ آغاز زندگی دیگر است واگر نبود زندگی ارزشی نداشت.
این دو نگرش در سه بیت از اشعار مولانا به زیبایی بیان شده است؛
آن یکی می گفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ آن در میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ، هیچ
که نیرزیدی جهان، پیچ پیچ
خرمنی بودی به دست افراشته
مهمل و ناکوفته بگذاشته
حال میدانید چرا آرامش دارم، حالا فهمیدید به کجا وصلم که نمیترسم، دانستید که بودن و نبودن برایم مهم نیست بلکه چگونه بودن و چگونه نبودن برایم مهم است؟