تا که بی این هر سه با تو دم زنم
امروز چهارم اردیبهشت روز رادیو است. رادیویی که همچنان طرفدارن خودش را دارد. رسانهای محترم در آستانه هشتاد و پنج سالگی. درست چهار اردیبهشت 1319 بود که ساعت 19 رادیو تهران شنیده شد و تا امروز خانواده بزرگش را در آغوش گرفته است.

رادیو جای عجیبی است. از در ساختمان شهدا که داخل میشوی دیگر هیچ صدایی عادی نیست.
آدمها با صدایی از بهشت آمده میخندند، خستهاند حتی غر میزنند. من مارال دوستی بعد سالها حضور دور و نزدیک در رادیو هنوز میتوانم دستِ خاطرههای بومیام را بگیرم و تا هر خط و کاغذی بیاورم. خاطرههایی از کسانی که ماندهاند، رفتهاند یا جهانشان را تغییر دادهاند. از اتفاقات خوب و بد بگیرید تا طنز و تلخ. یادم است یک سال، شاید سال ۸۶ همان سالهایی که در رادیو جوان هم بودم، صبح زود گوشیام زنگ خورد. از دفتر مدیرگروه یکیاز گروههای رادیویی بود. مدیر دفتر بعد از اینکه مطمئن شد، مارال دوستی پشت خط است و فقط تازه از خواب بیدار شده گفت: چهلهزار و پانصد تومان از برآورد آقای دوستی به حساب شما ریخته، کی میتوانید برگردانید؟
ساعت ۸:۳۰ صبح بود. بانک سرمایه تازه داشت سر خیابان ما ساختوساز میکرد. یادم آمد یک بانک ملت نزدیک به سازمان در بلال وجود دارد. همانی که باید تا پایان روز در صفش میماندیم اما ارزشش را داشت. گفتم تا قبل از ساعت ۱۱ واریز میکنم. بعد از اینکه سه بار تأکید کرد که یادم نرود و خوابم را کامل پراند؛ راضی شد که یادم نمیرود، گوشی را قطع کرد. ساعت نزدیک ۹ صبح بود و من باید خودم را برای گویندگی برنامهای در رادیو گفتوگو که آن زمان یکی از بهترینهای صداو سیما بود آماده میکردم. ساعت ۱۱:۳۰ استودیو داشتم. حاضر که شدم از مالی رادیو جوان با من تماس گرفتند، بعد از آنکه مطمئن شدند این صدای عجول که نفسنفس هم میزند مارال دوستی است از راز سر به مهر شان پرده برداشتند، چهلهزار و پانصد تومان از برآورد آقای مهران دوستی برای مارال دوستی ریخته شده بود. گناهی که من از راه دور و از طریق تشابه فامیلی انجام داده بودم، بدون این که خبر داشته باشم. این اولینبار بود که قابلیت هیدروژن را درک میکردم. عنصری که علاقه دارد با هر عنصر دیگری ترکیب شود. تعریف درستی از شانس من. شانسی که علاقه دارد با هر اتفاقی درگیر شود. بعد از اینکه توضیح دادم، صبح زود تفیهم اتهام شدهام و در مسیر جبران جرم هستم، تلفن قطع شد. هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که مدیر دفتر گروه خودمان با لحنی که فقط میتوان یک دزد را وادار به اعتراف کرد، توضیح داد که امورمالی پولی را به اشتباه برای من واریز کرده و تا قبل از هر کاری حتی نفس کشیدن باید آن پول را به صاحبش بر گردانم، توضیح دادم مقابل بانک هستم و شماره حساب را هم دارم که با نیشخندی توضیح داد باید به بانک تجارت سازمان مراجعه کنم و نه هر بانکی. تنها یک راه برای فرار از موقعیت افتضاحم داشتم، مهران دوستی بزرگوار. با ترس تماس گرفتم. خندید و نکتهای را گفت که تمام آن روز خندیدم. تمام آنچه من تجربه کرده بودم را ایشان نیز تجربه کرده بود. در چه مورد؟ گزارش کار. بعد از هر تماس، به او هم گزارش داده بودند و هر دو از صبح درگیر چیزی بودیم که تقصیری در آن نداشتیم. آن روز موقع خداحافظی با آن صدای نرم و خاص و شش دانگش گفت: زندگی دقیقاً چنین چیزیست. اتفاقاتی که بیدخالت ما میافتد و تصمیمهایی که ما میگیریم تا دخالتش را کم کنیم و خوش بگذرد و اسمش را رفاقت میگذاریم. رادیو هنوز جای همین رفاقتهاست. صداهایی که از بهشت آمده و در زمین میماند.