۱+ ۵ فیلم ترسناکی که باید ببینید
در این روزهای که حالوهوای هالووین در کشورهای مختلف غربی برگزار میشود، بسیاری از سایتهای سینمایی پیشنهاد دیدن فیلمهای ترسناک را میدهند، بعضی فهرستی ۱۰۰تایی دادهاند بعضی کمتر و بعضی بیشتر. از این میان ۶ فیلم برتری که تقریباً در همه فهرستها مشترک است را انتخاب کردهایم که اگر ندیدهاید پیشنهاد میکنیم ببینید از سینما وحشت لذت ببرید.
سینمای وحشت، ترس یا دلهره یک ژانر سینمایی است که ما را با اضطرابهای «وجودی» شکلگرفته در جهان جدید مواجه میکند. ترسهایی که از ناخودآگاه میآیند یا ریشه در اعماق روان آدمی دارند، هراسهایی که گاه پای در اسطوره دارند و گاه در روانشناسی مدرن. اگرچه سرگرمی بخشی از این سینما است؛ اما کارگردانان بزرگی به سراغ این ژانر رفتهاند. مشهورترین این کارگردانان «آلفرد هیچکاک» است، او با این ژانر درون ترسناک و تاریک آدمی را نشان میدهد و گاهی خشونت هستی که هیچ سر آشتی با آدمی ندارد. هیچکاک بارها این تفکر مدرن که «انسان توانسته جهان بیرون را تحت کنترل خود درآورد» را زیر سؤال برده است.
یکی دیگر از این کارگردانان «دیوید فینچر» است که با فیلم «هفت» پا به این سبک گذاشت و سویههای فلسفی و روانشناختی این نوع سینما را نشان داد.
بااینهمه نگاهی به ۵ فیلم برتر سایت ورایتی و یک فیلم ویژه را ادامه میخوانید:
رحم اجارهای شیطان با مدل موی اردوگاه مرگ
۵- بچه رزماری (Rosemary’s Baby –1968)
در پایان دههی ۱۹۶۰، این تصور که شیطان در جهان آزادانه در رفتوآمد است، دیگر چندان دور از ذهن به نظر نمیرسید. تریلر درخشان و آزاردهنده «رومن پولانسکی»، ریشه در هراسی دارد که از تجربهی بارداری سرچشمه میگیرد ــ هراسی که با وجود ترسناکیاش، نگاهی همدلانه به زنان دارد، همان زنانی که ممکن است این فیلم کابوسشان شود. در عین حال نگاهی کنایهآمیز است به جامعهای که دارد خود را برای استقبال از آخرالزمان آماده میکند. این فیلم، صمیمیترین فیلمی است که تا بهحال دربارهی شیطان ساخته شده است.
«میا فارو»، با مدل موی معروفش که شبیه مدل موی کارگران«اردوگاه مرگ» است ، بازیای ماندگار در نقش رزماری ارائه میدهد- همسر سادهدل و بیگناهِ بازیگر جاهطلبی (با بازی جان کاساوتیس) که با فرقهای از شیطانپرستان همسایه معاملهای میکند: آنها شیطان را احضار میکنند تا رزماری را باردار کند، و در عوض او به موفقیتی چشمگیر در صحنهی تئاتر میرسد. «راث گوردون»، در نقش پیرزن فضول و سمجِ فرقه که خودش را مأمور خدمت به رزماری میداند، تجسم دقیق «ابتذال شرارت» است. فیلم چنان فضای پارانویایی و اضطرابی ایجاد میکند که میتوان آن را یکی از واپسین شاهکارهای دوران سینمای کلاسیک دانست که از دل «هالیوود نو» بیرون آمد.

کوسهها با موسیقی وحشت میرقصند
۴- آروارهها (Jaws -1975)
یک فیلم ترسناک خوب باید چند شوک جدی به تماشاگر وارد کند؛ شاید حتی باعث شود آن شب چراغ را روشن بگذارند تا بخوابند. اما تعداد کمی از فیلمها مثل «آروارهها» توانستهاند رفتار انسانی را تا این حد تغییر دهند؛ میلیونها نفر پس از دیدن آن، از رفتن به دریا یا حتی استخر پرهیز کردند.
پیش از آن، کوسهها همیشه ترسناک بودند، اما فیلم پرچالش ــ و در نهایت فوقالعاده موفق ــ «استیون اسپیلبرگ» جوان، کاری کرد که مردم از «احتمال حمله در هر آبی» بترسند، حتی در دریاچهها و استخرهایی که هرگز بالهی کوسهای در آن دیده نشده بود. صحنه آغازینــ شنا در نیمهشب که به فاجعه ختم میشود- به طرز هوشمندانهای اشاره دارد به چیزی مرموز که زیر سطح آب در کمین است؛ و تصمیم اسپیلبرگ برای فیلمبرداری از زاویهی دید کوسه، همراه با موسیقی تپشزای «جان ویلیامز»، کاری میکند که تخیل تماشاگر خودش وحشت را بسازد.
تا وقتی کوسه عظیم به قایق حمله میکند، دیگر این موجود ماقبل تاریخی در ذهن تماشاگر به هیولایی ماورایی تبدیل شده است. خطر شاید اغراقآمیز باشد، اما تهدید کاملاً واقعی احساس میشود.

وحشت، ایمان و استاد هیچکاک
۳- روانی (Psycho -1960)
بزرگترین فیلم آلفرد هیچکاک، چنان نقطهی عطفی در تاریخ سینمای وحشت است که باورش سخت است چقدر در زمان اکرانش دستکم گرفته شد: فیلمی مؤثر، اما ظاهراً سطح پایین و بهرهبرنده از هیجانهای سخیف عامهپسند. حالا، شصتوچهار سال بعد، هر جزئی از «روانی» ــ پرندهها، فاضلابها، چشمها، برفپاککنها، پله، مرداب، ویولنهای جیغکش، و البته سر بانوی بونزدهی بانو بیتس- بدل به نمادی کلاسیک شده است.
«هیچکاک» با گروه تلویزیونی خود، اثری گوتیک و مرموز ساخت که درونش مخاطب در دام تماشای خود گرفتار میشود. در معروفترین صحنهی فیلم (۷۸ نما از مرگ تدریجی و دردناک)، او پردهی پلاستیکی دوش را چنان از زیر پایمان میکشد که گویی فیلم نهفقط «ماریون کرین» را میکشد، بلکه این ایمان را که کارهای خوب ما نجات بخش ما هستند را زیر سوال می برد. این احساس از آن به بعد در سینما باقی ماند خوبی هیچکس دیگر نمیتواند تضمین نجاتش باشد.
از آن لحظه به بعد، ما کاملاً در مشت استاد هستیم. هر چه بیشتر «روانی» را میبینی، بیشتر درمییابی بازی «آنتونی پرکینز» تجسمی از هوشِ بیرحم و هراسی جاودانه است.

جنگیر؛ من در تمام آینه هستم
۲- جنگیر (The Exorcist -1973)
پیش از آنکه «ویلیام فریدکین» سراغ رمان «ویلیام پیتر بلتی» برود، «تسخیر» در سینما چیزی بیش از شعبدهای هیپنوتیزمی نبود: چشمانِ خیره، حرکتِ آهسته، و قربانیای که موقتاً تحت نفوذ دیگران قرار میگیرد. اما بلتی چیزی بسیار کهنتر را احضار کرد ــ پدیدهای که حتی علمای دین نیز توضیح روشنی برایش نداشتند.
نیم قرن بعد، کلاسیک فریدکین هنوز تکاندهنده است، چون همهی اعضای گروه فیلمسازی، «واقعی بودنِ تسخیر شیطانی» را کاملاً باور کردهاند. هرچه دختر نوجوان (لیندا بلر در نقش رِیگن) به درون تاریکی فرو میرود، الن برستین اضطراب مادرانهای را تجسم میکند که نمیداند چه بر سر فرزندش آمده. او با پافشاری بر دلایل منطقی، صحنه را برای آن جنونِ بعدی (تخت شناور، سر چرخان و …) آماده میکند، تا آنجا که دیدن یک آزمایش مغزی دردناک، بهاندازهی همان تهوع سبزرنگ، ترسناک و ترومازا است. شر در این فیلم عظیم است، اما عجیب واقعی هم هست.
در دنیای امروز، آیا هنوز کلیسای کاتولیک را برای رهایی از آن شر به کار میگیریم؟

اره دیگران زیر نقابی از پوست آدمی
۱- کشتار با اره زنجیری در تگزاس (The Texas Chain Saw Massacre -1974)
خیلی از فیلمهای ترسناک میخواهند شبیه کابوس باشند، اما تنها معدودیشان واقعاً کیفیت یک کابوس حقیقی را دارند: آن رؤیای سیاه و بیپایان که نمیتوان از خوابش پرید، چون بیش از حد واقعی است. در سال ۱۹۷۴، همین عنوان فیلم کافی بود تا ترس را به جانت بیندازد: «کشتار با اره زنجیری در تگزاس» . با شنیدن این چهار کلمه، انگار خودِ فیلم در ذهنت اجرا میشد- مثل نوعی فیلم ممنوعه و جهنمی.
اما وقتی مردم واقعاً آن را دیدند، شگفتانگیزترین نکته این بود: چقدر این فیلم شاهکار است. توبی هوپر آن را با تعلیفی شاعرانه ساخت که یادآور نوعی هیچکاکِ سینهمال و اگزیستانسیالیستی بود. او قصهی پنج جوان پساهیپی را که با ون خود در جادههای تگزاس میرانند، به سفری به دل پرتگاه آمریکایی بدل کرد.
تصویر محوری فیلم مردی است لال و عقبمانده به نام لِدرفِیس، که ماسکی از پوست انسان بر چهره دارد و با ارهی برقی مرگ و شکنجه را یکسان پخش میکند. او پدرسالار تمامی قاتلان نقابدار ژانر اسلشر شد (مکایکل مایرز، جیسون وورهیز)، اما برخلاف آنان که از خشم میکشتند، لِدرفِیس انگیزهی دیگری داشت: او قصاب بود — انسانها را مثل گاو برای کشتار برمیداشت، گویی در حال اجرای نمادینِ «قربانی شدن همدلی» است.
دلیل آنکه «ارهبرقی تگزاس» هنوز پس از نیم قرن سایهای عظیم بر ژانر ترسناک انداخته، همین است: مثل «روانی» و «جنگیر»، اسطورهای از وحشت ساخت، که امروزه از همیشه طنیناندازتر به نظر میرسد. فیلم تجسم سقوط روح آمریکایی است ــ همان سقوطی که اکنون در اطراف خود حس میکنیم.
در پایان، آنچه فیلم را تا ابد ماندگار و تسخیرکننده میکند، تصویر دیوانهواری است از لِدرفِیس که در برابر آفتاب در حال طلوع، ارهاش را در هوا میچرخاند — رقصی مرگبار، نهفقط مراسمی از جنون، بلکه هشداری به بشر: مرکز دیگر تاب نمیآورد، و شر در راه است.

بازیگرانی که ترس را به سلولهای ما آوردند
+ ۱ - سکوت برهها (The Silence of the Lambs -1991)
اما فیلم اولی که وحشت را در ابعادی مختلف را به جان مخاطبان انداخت، سکوت برهها بود. اقتباس جاناتان دِمی از رمان سال ۱۹۸۸ توماس هریس، چنان در ناخودآگاه فرهنگی مردم نفوذ کرد که دایرهای فراتر از دوستداران فیلمهای ترسناک را در برگرفت. جستوجوی کلاریس استارلینگ «جودی فاستر»، کارآموز جسور افبیآی، برای یافتن قاتل زنجیرهای «بافالو بیل» یا همان جیم گامب «تد لوین»، او را به همکاری و تقابل با مرموزترین متحد و دشمنش میکشاند: دکتر هانیبال لِکتِر «آنتونی هاپکینز»، روانپزشک زندانی و آدمخواری با ذهنی خارقالعاده، ترسناک و خونسرد.
این فیلم شاهکاری در بازیگریست - فیلمنامهای بهیادماندنی از «تد تالی» دارد، مملو از دیالوگهایی که در فرهنگ عامه ماندگار شدهاند - و دِمی را به فیلمسازی بدل کرد که همدلی را در دل وحشت وارد میکند. پیش از این، آثار او اغلب درامهای انسانی یا کمدیهای اجتماعی بودند، اما در سکوت برهها او مهارت روایت روانشناختی را با ساختاری رویهای تلفیق کرد تا به نوع جدیدی از فیلم ترسناک برسد: ترسی از جنس ذهن و انسان.
تأثیر فرهنگی فیلم درخششی ژرف دارد. این اثر بر نگاه ما نسبت به روانشناسی جنایی، مفهوم «روانپریشی»، و شیوهای که جامعه افراد ضد اجتماعی را درک میکند، اثر گذاشت. همچنین برداشت عمومی از افبیآی را تغییر داد - هم در وجه تحسین، هم در وجه تردید.
در عین حال، نباید از بحثهای اخلاقی فیلم غافل ماند. شخصیت جیم گامب، هرچند سبب ایجاد کلیشههای نادرست دربارهٔ دِرَگکوئینها و افراد تراجنسیتی شد، اما خود فیلم و رمان تصریح میکنند که او «تراجنسیتی» نیست، بلکه شخصیتی روانپریش و منزوی است که بدن را به مثابه زرهی برای هویتِ گمشدهاش میبیند.
در سوی دیگر، کلاریس استارلینگ بهصورت بیسابقهای مرز نقش زنان در ژانر وحشت را گسترش داد: قهرمان زنی که نه قربانی است و نه ناظر، بلکه تحلیلگر و شکارچی است - صدای عقل در دل جنون.
فیلم دِمی چراغ قوهای است که نه فقط درون تاریکی تخیل ما میتابد، بلکه سایههایی را روشن میکند که با خود به خانه میبریم: همان ترسهایی که از تیترهای خبری برمیخیزند و در ذهن میمانند — آن لحظه که با خود میپرسیم: چه نوع انسانی میتواند چنین سبعیتی مرتکب شود؟ و مهمتر از آن، آیا هنوز میتوان او را انسان دانست؟
