به روز شده در
کد خبر: ۲۸۶۴۶
در سالروز تولد سیمین بهبهانی؛

سیمینِ سرزمین غزل؛ شاعر روزهای زندگی/ زنی که می‌خواست دوباره وطن را بسازد

حسین قره گروه فرهنگ و هنر آوش/ «درست در زمانه‌ای که شعر زنان ایران میان پروین و فروغ در آونگ بود، سیمین جای خود را یافت. غزل‌های عاشقانه و اجتماعی گفت. او دست از دامن غزل و شعر کهن برنداشت و چشم بر روی حقیقت‌ها و مفاهیم تازه و نو جامعه‌اش نبست.»

 سیمینِ سرزمین غزل؛ شاعر روزهای زندگی/ زنی که می‌خواست دوباره وطن را بسازد

 سیمین بهبهانی یگانه‌ تلفیق بود در عصری که همه- آگاهانه و ناآگاهانه- در کار آشوب و ویرانگری بودند.

 شعر فارسی که هزاره و هزاره‌ها راه آمده بود، در عصر تصادم و تخریب به‌قصد نو شدن، از حکمت زندگی و زلف عاشقانه و خط‌وخال یار نه مستغنی که خسته بود. شاعر نوگرا، مردم و تاریخ را در چاه ویل می‌دید و از رنج بی‌پایان آنان شکوه داشت، و به این خاطر دیگر چشمی به چاه زنخدان معشوق نداشت و در پی خانه‌تکانی، می‌خواست تا حرفش جانی تازه یابد و این بود که شعرش حال‌وهوای دیگری می‌خواست.

 در پی بی‌عدالتی بی‌امان ناشی از استبداد بی عنان، که هیچ عایدی جز شکست‌های بی‌کران نداشت، مُلک و ملت به تنگ آمده بودند و راهی می‌جستند تا عدلیه و عدالت‌خانه برپا کنند. شعر به‌عنوان تنها گریزگاه و شانه‌ی التجا مردم باسواد و کم‌سواد و بی‌سواد ایران، نمی‌توانست هنوز در بند، «شکن اندر شکن گیسوی دلبر رعنا» مانده باشد و انتظار همه این بود تا جلودار «وقایع اتفاقیه» باشد و همچون «صوراسرافیل» نفخ صور «قانون» برای «ایران» کند. و اینجا بود که شعر اجتماعی و شاعر جامعه و مردم و مفهوم نوبنیاد ملت (nation) سر از نشئگی عطر کوچه‌های بن‌بست عاشقی برداشت و خَمار و خُمار آزادی سر بر شهرهای تازه زد که رؤیایش را در «پاریس» دیده بود.

مشروطه خواهان و شعر نو گرا، از ایرج میرزا تا  ملک الشعرای بهار

 منورالفکران، استبداد را زاده سنت و سنت را زاینده استبداد می‌دانستند و این دو را روبروی خود داشتند و باید هر دو را به چالش می‌کشیدند، آن‌چنان که مردمِ کوچه و بازار و کوی و برزن و شهر و دهات که رنج‌کشیدگان «رعیت بودگی» بودند را بیدار کنند. و چه می‌توانست تأثیرگذارتر و روان‌تر از شعر باشد، که بارها آزمون پس داده بود، اگر فردوسی زبان و ملتی را از مقام بی مقامی موالی به کیومرث و کیخسرو گره‌زده بود، چرا زبان این بار مردم را به آوردگاه آزادی نبرد؟

 از میرزاده عشقی و نسیم شمال تا عارف قزوینی و محمد فرخی یزدی از ایرج میرزا و علی اکبرخان دهخدا و ملک‌الشعرای بهار و چه بسیار نام دیگر کوشیدند تا شعر فارسی را به‌روز گره بزنند. در اوج سده‌ای که انگلیس و روس، ایران را «منطقه حائل» می‌دانستند و هرکه برای تثبیت مناطق تجاری و جنگی خود تکه‌ای از ایران را یا در اختیار داشتند یا به‌زور جنگ از ید سرزمین مادر جدا می‌کردند، شاعران آزادی و استقلال، خلاصی از استبداد داخلی و استعمار و استیلای خارجی را فریاد می‌زدند. همچنان ایرج میرزا که گفته بود: «همه دانند زین فن سودشان چیست/ به باطن مقصد و مقصودشان چـیست/بزرگان وطـن را از حماقه/ نباشد بر وطن یک جو علاقه/ یکی از انـگلستان پنـد گـیرد/ یکی با روس‌ها پیوند گیرد/ به رمز جمله ایـن فـکر خسیس است/ که ایران مال روس و انگلیس است»

6382d693-6388-40b4-aef2-8a87196f09cb

 یا میرزاده عشقی که در اوج ناامیدی برای وطن که مفهومی تازه داشت، این‌گونه گفته است: «خاکم به سر، ز غصه به سر خاک اگر کنم/ خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم/ من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک/ وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم/ معشوق عشقی ای وطن ای مهد عشق پاک/ ای آن که ذکر عشق تو بر لب اگر کنم»

 این مفاهیم آن قدر قوی است که شاعر تأثیرگذار و نامداری همچون عارف قزوینی می‌سراید: «بیدار هرکه گشت در ایران، رود به دار/ بیدار و زندگانی بی دارم آرزوست/ یا این شعر با این مطلع که «از خون جوانان وطن لاله دمیده/ از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده/ و...»

شعر و ایران بین دو جنگ جهانی 

 مشروطه شکست خورده و مجلس به توپ بسته می‌شود و جهانگیرخان صوراسرافیل را در باغشاه به قتل می‌رسانند و باز او در شعری از دهخدا زنده می‌ماند که «یادآر ز شمع مرده یادآر». همان است که در تبریز هم سرودند که «سیصد گل سرخ یک گلش نصرانی/ ما را ز سربریده می‌ترسانی و.../ که برای شهدای مشروطه تبریز و یک جوان آمریکایی که در آنجا بود و در کنار مردم کشته شد، سرودند.

 هرچند که بی‌اشتباه هم نبودند و عارف قزوینی بزرگ هم که از تاراج ایران از سوی روس و انگلیس به تنگ آمده بود بعد از وقایع جنگ اول جهانی و سقوط تزار و برآمدن بلشویک و لنین، سرود: «بلشویک است خضر راه نجات/ بر محمد و آل او صلوات».

 بعد از جنگ اول و ظهور پهلوی اول که با حمایت روشنفکران و شعرا و روزنامه‌نگاران بالا آمده بود، سکوت و بهتی جامعه و شعرا را فراگرفت. این بار استبداد، برنامه توسعه و مبارزه با استعمار و حفظ یکپارچگی را در دستور کار داشت؛ اما با شیوه خودش که به قهر و قتل و خاموشی شعرا منتهی شد. ملک‌الشعرا برای رضاشاه شعر گفت و زنده ماند و میرزاده عشقی و فرخی یزدی که نگفتند به مرگ مفاجات گرفتار شدند.

 دوره تازه با خون و شعر جوانان نوگرا

 بعد از جنگ دوم جهانی و در سایه بی‌سایه بدون سرزمین از استبداد، دوباره شعر شکوفه زد. نیما یوشیج که جوانی‌اش به آغاز قرن سیزدهم گره‌خورده بود و منظومه شعر کلاسیکش را در مجله میرزاده عشقی منتشر کرده بود با شعر نیمایی در دهه ۲۰ بر آمد و مکتبش پیروان بسیاری گرفت. بعضی از شاگردان راه خود رفتند و بعضی به او وفادار ماندند. شعر نیما، فردی - اجتماعی بود. شاگردی از شاگردانش شاملو شد و در حماسه به دنبال «شیر آهن کوه مردی» می‌گشت و شاگرد دیگرش اخوان شد، بوفِ بوم شب‌های سیاه که می‌سرود: «آسمانش را گرفته تنگ در آغوش/ ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش/ باغ بی‌برگی،/ روز و شب تنهاست و.../

 بماند که شعر با رضا براهنی و یدالله رؤیایی از همه چیز جز شعریت گذشت و با احمدرضا احمدی به حجم‌ها رسید و شاعرانگی و... .

در میانه پروین و فروغ؛ سیمین همیشه سیمین

در این میان سیمین خلیلی معروف به بهبهانی دختر عباس خلیلی که از خانواده‌ای مشروطه‌خواه بودند پا به عرصه شعر گذاشت. او که مادرش و پدرش از تحصیل‌کردگان آن روزگار بودند در آنچه او بود بسیار تأثیر داشتند. او زبان‌های فرنگی را می‌دانست و اشراف داشت. او معلم بود و معلم ماند. درست در زمانه‌ای که شعر زنان ایران میان پروین و فروغ در آونگ بود، سیمین جای خود را یافت. غزل‌های عاشقانه و اجتماعی گفت. او دست از دامن غزل و شعر کهن برنداشت و چشم بر روی حقیقت‌ها و مفاهیم تازه و نو جامعه‌اش نبست. همیشه در سمت درست تاریخ ایستاد و شعر را درست سرود. او پیرو مکتب مشروطه بود؛ اما نه آن قدر که گفتار سیاسی به شاعرانگی بچربد و مقاله شود و نه آن قدر در شاعرانگی شعر مدرن غرق شود که زمانه و بودن در روز و روزگار و دردهای آن در فردیت محو و مستهلک شود. نه آن قدر به دامن چپ افتاد نه آن قدر به آبشخور راست نزدیک شد. مستقل بود و به اصول خودش وفادار ماند.

 غزل‌هایش دلِ ترانه‌خوانان و خوانندگان سنتی و پاپ ایران را ربود و شعر او با آوازها در آمیخت و به میان مردم آمد و ماند. همان که همایون شجریان خواند: «دلم گرفته ای دوست/ هوای گریه با من/ گر از قفس گریزم / کجا روم کجا من؟ و.../

 نامش در این روزگار ماندگار خواهد بود که او نیز درد وطن داشت و آن گفت که همه آن را خوانند و زمزمه کردند که: «دوباره می‌سازمت وطن!

 اگرچه با خشت جان خویش

 ستون به سقف تو می‌زنم

 اگرچه با استخوان خویش

 دوباره می‌بویم از تو گل

 به‌میل نسل جوان تو

 دوباره می‌شویم از تو خون

 به‌سیل اشک روان خویش

 دوباره یک روز روشنا

 سیاهی از خانه می‌رود

 به شعر خود رنگ می‌زنم

 ز آبی آسمان خویش»

سیمین بهبهانی در 28  تیرماه 1306 به دنیا آمد و در 28 مرداد 1393 چشم از جهان فروبست.

ارسال نظر

آخرین اخبار